این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۱/۰۲
    🍃
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..
  • ۰۲/۱۱/۲۲
    ....
  • ۰۲/۱۱/۱۸
    ...
  • ۰۲/۱۱/۱۴
    .

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

تموم خوشحالیای امروز به کنار و اینکه امروز از عصر هر بار که به فاطمه‌زهرا میگفتم ببوسم میومد و میبوسیدم هم به کنار😍😍😍😍😍😁😁😍😍

من که مردم براش انقدر که دیگه نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم😅

پ.ن: امروز رفتم دندونپزشک و دکتر گفت اگه با دندونات مشکلی نداری ماه آینده بشه جلسه آخرو منم که از خدا خواسته با تاکید گفتمش نه عالیه مشکلی ندارم😅 و بالاخره بعد از 34 ماه پروسه درمان کامل میشه البته هنوز ادامه داره ولی بقیه‌ش راحت‌تره و نیازی نیست هر ماه برم دکتر.

امروز تولد موسی بود ولی سر کاره و نیومد ولی بانو و فاطمه‌زهرا امشب میمونن خونمون و هم‌چنان فاطمه‌زهرا در حال بازیه😊❤ کیک درست کرده بودم که لطف کرد و نگم چه بلایی سرش اورد😐😂

رشته‌ی افکارم از دستم خارج شده.....

این روزها

۲۴
آبان

این روزا جز گذر زمان همه‌چی یه روال عادی و آروم داره برام

گهگاهی کتاب میخونم؛ فکر میکنم؛ با دوستام حرف میزنم؛ آهنگ گوش میدم؛ پیاده‌روی؛ تفریح و بیرون رفتن و گاهی چک کردن بورسو کارای روزمره؛ دیدن فائزه؛ چند روزی هست دارم به کارای عقب افتادم میرسم یکمی زیادن ولی میخوام حداقل تا آخر دی ماه تموم بشن ولی سعی میکنم زودتر بهشون برسم؛ از فردا میخوام تکلیفمو با انباشتگی اتاقم روشن کنم😑 چون یکمی زیادی کلافم کرده و بنظرم برای شروع کارای جدید نیازه به نظم ظاهری هم برسم.

این هفته تقریبا همه چی عادی گذشت ولی خوب بود؛ نمیدونم یعنی میشه یه روزی برسه انقد سرم شلوغ باشه که دلم برای همین روزای عادی تنگ بشه؟

روز دوشنبه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم یه شماره ناشناس تماس گرفت برداشتم دیدم زهره یکی از دوستای مجازیم از حرم امام رضا تماس گرفته و گفت روبروی ضریحم خودت دعا کن😊 خیلی خوشحالم کرد و همون شب منو زینی و موسی رفتیم مسجد برای تمیز کردنش چون بالاخره فرشا رو دادن قالیشویی؛ مسجد خیلی بیشتر از انتظارم کثیف بود و نمیشد داخل رو با آب بشوریم بخاطر شوادون و با جارو و یکم آب‌پاشی تمیزش کردیم؛ حیاط رو هم که نگم😐 ولی در حد توانمون تمیزش کردیم و اون شب خیلی خوش گذشت و بازم کلی خندیدیم😊 آخرشم موسی دعوتمون کرد به آب‌هویج و بستنی که زینب گفت اگه از اول میدونستیم که بیشتر کار میکردیم😁

امشبم که دورهمی خونه مامانبزرگ بودیم و خوب بود تقریبا ولی شدیدا سرددرد گرفتم😑 از بس بچه‌ها شلوغ بازی دراوردن و کوثر هر بار قهر میکرد و جیغ و دادش میرفت هوا و کلی گریه میکرد! احمدرضا هم از دیوار راست بالا میرفت؛ بقیشون بهتر یودن. فاطمه‌زهرا هم تا رسیدن از اینکه دید شلوغه کلی گریه کرد و هیچ‌جوره آروم نمیشد و عجیب وقتی دایی محمد و دایی ابراهیم رو میبینه میزنه زیر گریه😑😂 و ازون عجیب‌تر انقدر دوسش دارم که حتی از صدای گریه ش هم سردرد نمیگیرم😁 

+امشبم گذشت....

راستی عیدتون هم مبارک

و خب یکمی دلم گرفته بود بخاطر چیزی که هم میدونم چیه و هم نمیدونم!

ولی تلاش کردم که خوب بشم😊

خواب

۱۸
آبان

دیشب خواب دیدم رفته بودیم سفر من رفتم وسط جنگل و یه تاب اونجا بود که رفتم تاب بازی و اون اطراف یه آدمی قدم میزد و من خوردم زمین از تاب؛ و سرم ضربه دید و صدای اون آدمو میشنیدم که مدام ازم عذرخواهی میکرد و نمیفهمیدم چرا عذرخواهی می‌کنه؟ صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم؛ فریاد میزد و کمک میخواست و من خواستم بهش بگم صدات به جایی نمیرسه و نمیتونستم! خودش منو برد و رسوندنم بیمارستان و سرمو عمل کردن و زنده موندم؛ سرمم کچل کرده بودن😂🙄

جالبی خوابه این بود که احساس میکردم واقعیه؛ انقدر زنده و نزدیک بود..... بعضی خوابا انقدری واقعی به نظر میان که آدم میمونه باورشون کنه یا نه!!!

البته بعضی از جزئیات این خوابو ننوشتم..... 

میدونم هیشکی مطالبو نمیخونه منم برای دل خودم مینویسم😅 ولی شما چقدر به خواباتون اعتقاد دارین؟

 

پارت ۷ و ۸

۱۸
آبان

فعلا اینو مینویسم؛ دو سال این ساعتا بین‌الحرمین بودم و بعدشم تا نزدیکای اذان توی خیابونا و کوچه‌های کربلا قدم میزدیم انگار که سال‌هاست اونجا بودیم و با همه‌ی شهر آشناییم؛ آدما؛ مغازه‌ها و..... اون شب اولین شب جمعه‌ای بود که بین‌الحرمین بودم و زیارت عاشورا خوندم و آخرین شبی بود که کربلا بودم؛ بخوام خیلی شاعرانه بگم باید بنویسم کربلا؛ شهر عاشقانه‌های من..... 

آخرین تصویرایی که ازون شب توی ذهنمه خلاصه میشه توی شلوغی شب اربعین؛ دسته‌های سینه‌زنی؛ شهری که انگار همیشه بیدار بود و شلوغ و هیچوقت قرار نبود خلوت بشه و من همش فکر می‌کردم این همه آدم؛ این همه آدمی که چیزی جز جنون اونا رو نکشونده اینجا چجوری جا شدن توی این شهر! آخرین حضورمون توی کربلا خلاصه شد به بین‌الحرمین؛ خلاصه شد به یه خرید عجله‌ای و آخرشم یه آبمیوه‌ی نه چندان بهداشتی....

اما فردای اون روز برای من سخت‌ترین خداحافظی دنیا و شروع کلی روز و شبای دلتنگی..... یه دلتنگی که......

آزادی

۱۸
آبان

حدودا یه هفته بود که کتاب نخونده بودم و امشب با خودم گفتم هر جور شده باید کتاب بخونی حتی اگه حوصلشو هم نداشتی باید بخونی و شروع کردم به خوندن به جای غرق شدن توی فکر؛ به جای بی‌حوصلگی و .....

یه تیکه از کتاب زوربا راجب آزادی نوشته شده به نقل از زوربا؛ اگه بخوام خلاصشو بگم آزادی رو خیلی تاریک بیان کرده دقیقا همون چیزی که تا جایی که شنیدم توی غرب حاکمه درباره‌ی آزادی و البته توی ایران هم داره این تفکر روز به روز بیشتر پذیرفته میشه! مثلا این دیدگاه از آزادی که نویسنده نوشته: آزادی همین است دیگر؛ هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن و سپس ناگهان بر هوس خود چیره‌شدن و گنج گردآورده‌ی خود را به باد دادن و خویشتن را از قید هوسی آزاد‌کردن و به‌بند هوسی شریف‌تر در‌آمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟

جواب سوال آخری که توی پاراگراف قبل اومده رو چند وقت پیش توی یکی از یادداشتای استاد مطهری میخوندم که بازم مفهوم و خلاصه‌ش این بود که غرب آزادی رو در گرو بی‌بندوباری و جنایت و ..... میدونه ولی اسلام آزادی رو رهایی از این مسائل میدونه؛ با خودم فکر کردم چقدر این آزادی دلچسب و دلنشینه؛ و البته باارزش؛ با این آزادی خدا خواسته به ما ارزش بده و این ماییم که باید با فکر و عقلمون بپذیریم اینو و از بند آزادی که جز بردگی چیزی برامون نداره رها بشیم. 

بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا چیه؟
برای آدمی که عزیزی رو از دست داده مرگ شاید بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا باشه
برای سربازی که تازه از جنگ برگشته؛ جنگ بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاست
برای مردی که سیل خونه و زندگیش رو برده؛ سیل
برای آدمی که از گذشته‌ش پشیمونه؛ حسرت
برای بچه‌ها اما یه زمین خوردن؛ افتادن بستنی روی زمین
برای یه بیمار که روی تخت بیمارستانه؛ بیماری
برای اونی که چشماش دنبال یه گمشده میگرده؛ انتظار

و

.

.

.

.

.
اما میدونی من فکر میکنم دلتنگی بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاست.....
دلتنگی تو رو میکشه ولی دوباره زنده‌ت میکنه تا بیشتر زجرت بده؛ دلتنگی پر از حس نگفته‌ست؛ پر از حسی که تجربه نشده حتی و شاید تو برای اولین بار اولین شخصی هستی که اون حس رو تجربه میکنی و نمیتونی توصیفش کنی.....
آره دلتنگی خیلی بی‌رحمه و آرزو دارم هیچوقت؛ هیچ‌کس؛ هیچ‌جای دنیا دلتنگ نباشه😔

امشب فقط.....

هیچی.....

قلاب

۱۶
آبان

تفال و حافظ‌خوانی امشب👇

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی


حافظ

دارم تصنیف قلاب استاد شجریان رو گوش میدم خیلی خوبه😍 و نمیدونم چرا با اینکه خیلی ارتباطی با این شعر نداره احساس کردم بهم ربط دارن!

 

پ‌.ن: دیشب خواب دیدم رانندگی یاد گرفتم و یه پارس خریده بودم رانندگیمم خیلی خوب بود فک کنم دقیقا برعکس شه و رانندگیم افتضاح بشه و نهایتش بتونم یه پراید بخرم🤣🙄

فاطمه‌زهرا دیگه یاد گرفته راه میره ولی راه رفتنش مثل رباته😂 دیشب خواست ازم فرار کنه یهو دوید هول شد افتاد خیلی بامزه شده بود😍 قراره براشون توی بیمارستان جشن بگیرن به مناسبت روز بچه‌های زودرس و من یکی خیلی ذوق دارم😍

+چقدر انتخاب موضوع برای پستا سخته😐 ناچارا موضوعشو مینویسم قلاب

+یکمی که نه؛ خیلی از دست خودم ناراحتم😶😐 

پارت 5

۱۵
آبان

جای خالی روز پنجم.....

بعدا مینویسم

پارت 4

۱۴
آبان

روز چهارم
شب قبلش برای استراحت موندیم به یه موکب لبنانی که تقریبا تا صبح نخوابیدم و همش نگران بودم صبح چجوری بیدار بشم؛ هم زانوهام شدیدا درد داشتن و هم صدای گریه‌ی یه نوزاد که مرتب سرفه میکرد و گریه دلمو سوزوند و نمیتونستم بخوابم؛ مامانشم بیخیال خوابیده بود😐 صبح طرفای اذان به زحمت خوابیدم و ساعت ۷ بیدار شدم که زینب گفت مسموم شده☹ مقصر خودش بود شب قبلش بین راه یه شربت میدادن من بهش گفتم تو به اینا حساسی نخور حالت بد نشه ولی گوش نداد و اینم شد نتیجه‌ش؛ حالا ازونور هر چی با موسی تماس میگرفتم جواب نمیداد و خواب بود و ما هم اومدیم نشستیم بیرون تا موسی و دوستش بیدار بشن که بالاخره اومدن و دوباره زینب حالش بد شد😐 راه افتادیمو دوباره هم حالش بد شد و من نمیدونم چرا باز خنده‌م گرفته بود🤣 دیگه انقد حالش بد بود که داشت از حال میرفت و میخواست بخوره زمین که گرفتیمش🤣 و فکر میکنم عمود حدودا ۹۰۰ بودیم شایدم بیشتر و اون اطراف موکبی که خدمات درمانی داشته باشن نبود و گفتن چند تا عمود رو با ماشین بریم تا برسیم به موکبی که خدمات درمانی داشته باشن منم واقعا ناراحت شدم ولی ناراحتیمو بروز ندادم ولی از درون اعصابم بهم ریخته بود و نمیشد زینبو تنها بذارم و منم باید باهاشون میرفتم؛ ما حدود ۱۰۰ عمود رو با ماشین رفتیم ولی دوست موسی پیاده اومد و قرار شد اونجا بهمون ملحق بشه که توی شلوغی ورودی کربلا نتونسته بود موکب رو پیدا کنه و رفته بود کربلا، ما که رسیدیم موکب یه خانوم دکتری اونجا بود که هم طب مدرن بلد بود و هم طب سنتی؛ و گفت اگه حجامت انجام بده برای زینب سریع خوب میشه ولی با دارو یه چند روزی طول میکشه و قرار شد حجامت کنه و عجیب بعد از چند ساعت حالش خوب شد و یه چند ساعتی توی اون موکب موندیم برای استراحت ولی من همچنان ناراحت بودم و لب به غذا نزدم چون بغض داشتم و عمیقا ناراحت بودم😒 اونجا بالاخره تونستم یکی دو ساعت بخوابم و دوباره طرفای ساعت ۴ حرکت کردیم و رسیدیم کربلا؛ شنیده بودم وقتی وارد کربلا میشی مخصوصا اگه اولین بار باشه یه غم عمیق میشینه به دلت ولی راستش باور نمیکردم و میگفتم این حرفا چیه! وقتی رسیدیم واقعا اون غم رو توی دلم احساس کردم و ورودی کربلا دیگه ناخواسته اشکم سرازیر شد که البته یکی از دلایلش ناراحت بودن از اینم بود که نشد کامل مسیرو پیاده بریم و خب یه چیز دیگه..... رسیدیم کربلا و بی‌نهایت شلوغ بود و تقریبا گم شده بودیم و دوست موسی رو پیدا نمیکردیم و اونجا هم که برقراری ارتباط سخت بود؛ رسیدیم یه جایی گفتیم یکم بشینیم ولی هیچ‌جایی برای نشستن نبود و نشستیم کنار خیابون و..... نگم دیگه😂😂😂 ولی عکسای وضعیتمون موجوده و هر بار کلی میخندیم و اونجا بود دیگه کم‌کم حالم خوب شد و دوباره شدم همون آدمی که به همه چی میخندید😁 بالاخره بعد از کلی علاف شدن و چرخیدن دور خودمون ایمان رو پیدا کردیم و فهمیدیم کاملا دور خودمون چرخیدیم چون برگشتیم همون جایی که اول بودیم😑 دوست موسی توی کربلا یه آشنا داشت که یه خونه ساخته بودن توی کربلا فقط مخصوص ایام اربعین و زائرا؛ قرار شد بریم اونجا و رفتیم؛ یه خونه‌ی دو طبقه بود که خانما طبقه بالا بودن و آقایون طبقه پایین و در ورودی هر کدوم هم توی دو کوچه بود و بازم ارتباط گرفتن دردسر میشد؛ رفتیم بالا و یه خانمی بود که خیلی احترام گذاشت بهمون که ما دیگه از این همه پذیرایی خجالت‌زده شده بودیم و ما هم که هیچ کدوم حتی یه کلمه عربی بلد نبودیم و زینبم فقط یه شکرا بلد بود که هر باری که میگفت من نزدیک بود بزنم زیر خنده😁 خودمم اگه بلد بودم نمیتونستم عربی حرف بزنم چون باز خندم میگرفت🙄 خیلی خسته بودیم گفتیم بخوابیم که زینب به دختر اون خانمه گفت ما با اجازه بخوابیم و گفتن این حرف همانا و ۳ ساعت بیدار موندمون همانا😐😐😐 چون اون دختره و خواهرش و مامانش گوشی به دست اومدن نشستن پیشمون و با گوگل ترنسلیت کلی حرف زدیم و خب کلی سوال پرسیدن و اونجا یکم انگلیسی بودن منم به کارمون اومد چون اونا هم یه مقداری بلد بودن و به من گیر داده بودن تو معلم انگلیسی هستی؟؟ منم همش میگفتم نه ولی بعد فامیلاشون اومدن که کلی آدم بودن و یکیشون مدیر یه مدرسه توی بصره بود و بهش گفتن که من معلم انگلیسیم😑🤣 بعد پرسیدن که رشته‌م چیه؟ گفتم معماری ولی نمیدونم چرا همش با بین خودشون میگفتن که داداشش معماری میخونه و من میگفتم نه خودم ولی نمیفهمیدن😂 فکر کنم اونجا دخترا مهندسی نمیخونن چون وقتی بالاخره بهشون فهموندم که مهندسی میخونم خیلی تعجب کردن!!! بعد خب پرسیده بودن از کدوم شهرین ما گفتیم دزفول و اونا هم دزفولو میشناختن و گفتن اونجا آشنا دارن و از ایران اهواز و اصفهانم بلد بودن ولی باز هر کی از فامیلاشون میومد بهشون میگفتن اینا از اصفهان اومدن! ما هم دیگه هر کی میپرسید از کدوم شهرین میگفتیم اصفهان😁 بعد از کلی حرف زدن بالاخره پا شدن برن و منم خوشحال که بالاخره میخوابیم ولی باز تقریبا تا صبح نخوابیدم چون اونا انگاری اصلا نمیخوابیدن😐 شب تا صبح بلند بلند حرف میزدن و متاسفانه سیگارم میکشیدن که منم به خاطر سرماخوردگی قبل از اومدنمون که کامل خوب نشده بودم به دود سیگار آلرژی پیدا کرده بودم و شدیدا سرفه میکردم😐 از طرفی هممونم مریض شده بودیم مثل یه لشگر شکست خورده، من معده‌م درد گرفت چون غذاهای عربی به ذائقه‌ی من نمیخورد و زینبم که مسموم شده بود هنوز نیاز به استراحت داشت و موسی هم عضلات پاش گرفته بود و دوستشم تب کرده بود! اون شبم تا نزدیکای اذان نتونستم بخوابم و شدیدا هم تشنه‌م بود و یه حال عجیب داشتم نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بخوابم و معدمم خیلی اذیتم میکرد و همش با یه حالتی که انگار هذیون میگفتم، میگفتم آب😂 اصلا نمیتونم حال اونموقمو توصیف کنم و احساس میکردم الانس که بمیرم😂 تا دیگه برای نماز که پا شدم به زور به یکی ازون خانما فهموندم تشنمه اونم از یه جعبه‌ی که اون جا بود یه آب بسته‌بندی بهم داد که خیلی گرم بود و پشیمون شدم😑 بالاخره بعد از نماز تونستم بخوابم😁😊

اگر.....

۱۳
آبان

اگر حرف های دلم 
بی اگر بود ..
اگر فرصتِ چشم من 
بیشتر بود ..
اگر می توانستم از خاک 
یک دسته لبخند 
پر پر بچینم 
تو را می توانستم 
ای دور
از دور 
یک بارِ دیگر ببینم ... !


| قیصر امین پور |