این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۶/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۱
    .
  • ۰۴/۰۳/۱۱
    .
  • ۰۴/۰۲/۱۷
    .
  • ۰۴/۰۲/۰۵
    .
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آبان ۰۴ ، ۰۳:۵۳

.

منو خواهر زاده‌م با اختلاف سنی ۲۲ سال همیشه با هم کل کل و دعوا داریم ولی خیلی همو دوست داریم و عاشقشم😀

دیروز بخاطر کارای روضه اومده از ظهر اومده بودن خونمون و داداش اینا هم بودن، تازه محمدمهدیو دیده بودم رفتم سمتش بغلش کنم جیغ کشید که ولم کن و منم نخواستم اذیتش کنم فاصله گرفتم ازش؛ ولی اون همچنان داد میزد که ولم کن و گفتم ولم کن🥲😂 بعد اومد زدم😐

فاطمه زهرا به زنداداش گفت چرااا زدش؟

اونم گفت دوس نداره کسی بغلش کنه!

فاطمه‌زهرا هم گفت منم دوست ندارم کسی زهرا رو بزنه!!

 

منو میگی؟؟ چشمام قلبی شد😍😍

تا شب کلی قربون صدقه‌ش رفتم🤩

 

+ خیلی وقتا موقع نماز صبح یاد مامانبزرگ میفتم💔

چون همیشه وقتی میومد خونمون میگفت ممنون که برای نماز بیدارم میکنی و گفت هر جا میرم بهشون میگم زهرا خودش برای نماز بیدار میشه منو هم بیدار میکنه

براش عجیب بود خودم بیدار میشم😁 آخه انگار بقیه‌ نوه ‌هاشو به زور بیدار میکردن

 

امروزم یادش افتادم و دلم براش خیلییی تنگ شد😭

چقدر زود دو سال شد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۵۴

.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۵۳

وقتی خیلی بیقرارم از بیقراری زیاد گوشیو میگیرم دستمو از این اپ میرم به اون اپ

ازین پیامرسان به اون پیامرسان...

الانم دو سه ساعته گوشی دستمه و بی وقفه دارم خبر میخونم🥺

چقدر بده وقتی دلت میخواد یه خبر تایید نشه و زیر و رو میکنی همه خبرگزاری‌ها رو برای اینکه یه نفر فقط بجای تایید رد کرده باشه خبرو😭

تا چشمامو میگذارم رو هم عکس بچه‌ی به خون کشیده میاد جلوی چشمم و باورم نمیشه توی خاک کشور من؛ یه بچه‌ی بی‌گناه و بی‌خبر از هر جا...

چشمامو باز میکنم دوباره سعی میکنم بخوابم آخرین سخنرانی سردار سلامی انگار رژه میره توی مغزم😭

گوشیو میگیرم باز میرم بی قرار میچرخمو خبرای جدید...🥺

شهادت‌های جدید💔

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۰۶:۲۸

.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ خرداد ۰۴ ، ۰۴:۲۸

.

 

 
این چند روز اخیر واقعا حال خوبی نداشتم؛ هم جسمی و هم فکری🥲
آلودگی هوا سرفه‌هامو برگردوند و رفتم دکتر ولی بازم علی رغم استفاده از دارو سرفه‌ میکردم مخصوصا شبا و نمیتونستم بخوابم و یه شب تا ساعت ۷ صبح بیدار بودمو و به خدا التماس میکردم بتونم بخوابم😂🤐 ولی خداروشکر امشب دیگه خوب شدم البته شاید فعلا
ولی اون بخش خوب نبودن بعد روحی برام سخت‌تر بود...
مخصوصا اینکه یه موضوعیم اعصابمو بهم ریخت ولی بعدش که فکر کردم دیدم نه بدم نشد
در چنین شرایطی دو چیز حالمو بهتر کرد؛ حرف زدن با مرضیه دوستی که نه فضوله که سوال بیجا بپرسه، نه اهل قضاوته و... و خیلیم مهربونه و آدم با درک و شعوری هست🧡
و کتاب!
دو سه شب پیش کتاب دختری با هفت اسم رو شروع کردم، اسمشو زیاد شنیده بودم ولی بنظرم زرد میومد و هیچوقت راغب نبودم به خوندنش تا اینکه چند شب پیش ثریا معرفیش کرده بود توی اینستا و گفتم شده برای سرگرمی بخونمش ضرری نداره! چون با این حالم نمیتونستم کتاب دیگه‌ای رو شروع کنم و باید حتما کتابی با متن روونی رو انتخاب میکردم،
کتاب خوبی بود سرگذشت یه دختر که ناخواسته از کره شمالی فرار میکنه و دیگه راه برگشتی نداره و اگه برگرده محکوم به اعدام میشه و مجبور میشه به برنگشتن و این وسط ماجراهای زیادی براش پیش میاد که واقعا خوندنی بود و علی رغم اینکه ۴۰۰ و خورده ای صفحه بود ولی کمتر از یک هفته تموم شد
ولی خب معمولا وقتی چنین کتاب‌هایی خونده میشه واقعا نمیشه قضاوت صحیحی داشت که آیا این کتاب کل ماجرا رو به درستی بیان کرده یا نه؟ یا اینکه زیر سایه‌ی حمایت کشوری نوشته شده که دشمن کشور مبدا به شمار میاد
ولی اگه حتی نیمی از این وقایع درست باشه واقعا شرایط زندگی وحشتناکی هست
 
کتاب که تموم شد حال بهتری پیدا کردم هر چند امروز روزیه که مثلا باید ذهنمو متمرکز کنم برای چیزی که برای دیگران مهمه وولی برای من اهمیتی نداره😂
و ترجیه میدم از دلخوشیای کوچیکم لذت ببرم
کتاب بخونم؛ یه موزیک قدیمی که یکی دو سال هست گوش ندادم رو پلی کنم و ...
هیچی دیگه همین
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۴:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۵:۲۰

.

من از اون آدمام که وقتی از دست یکی عصبانیم یا ناراحتم توی ذهنم کلی با طرف دعوا میکنم و میگم وقتی دیدمش حتما فلان حرفو با صراحت بهش میزنم🙄 ولی همین که دعوای ذهنی تموم شد انگار نه انگار🤣😂 و وقتی هم دیدمش از همیشه باهاش مهربون‌ترم🥲 البته خوبه که دعوا و کدورت پیش نیاد ولی اینجور خودخوری هم خوب نیست اصلا😒

مثلا کل دیروز از دست یه نفر عصبی بودم به مامان گفتم بذار اگه این سری باز فلان حرفو زد حتتتتما بهش میگم فلان حرفو میگم ولی انقدر توی ذهنم اون حرفو تکرار کردم که مطمئنم وقتی دیدمش نه تنها اینو بهش نمیگم بلکه میشینم کنارش و کلی باهاش حرفم میزنم😂😂

خلاصه اینجوریاست دیگه🤦🏻‍♀️

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۶:۱۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۵:۵۲

.

وای خدایا این صداها چیه توی گوشم که نمیگذاره بخوابم🥲🥴
من بازم مریض شدم😂 به فاصله خیلی کم از مریض شدن قبلیم و خب بی سابقه بود! البته خب خنده نداره
و بازم نمیدونم چرا بخاطر یه عادت خیلی بد نرفتم دکتر اونم چیه؟ مقاومت دکتر نرفتن🥴  خلاصه اینکه داشتم خوب میشدم که دیروز خواهر جان گفت میخوایم بریم بیرون اگه میای بیایم دنبالت؛ خودمون امروز قصد بیرون رفتن نداشتیم و خب نمیشد در برابر این دعوت مقاومتی نشون داد و گفتم یه دوش بگیرم بعد بیاید دنبالم؛ دوش گرفتن و رفتن همانا...؛ یه بستنی هم زدیم که باز نتونستم نه بگم🙄 
از وقتی برگشتیم یکم با پدیده‌ی کیپ شدن گوش مواجه شدم که گفتم طبیعیه حتما ولی ساعت ۱۱ شب دیدم نه داره غیرطبیعی میشه و با یکم درد همراهه و اونجا بود که از ترس اینکه کَر نشم😂😂 در برابر پیشنهاد دکتر رفتن هیچ مقاومتی نشون ندادم و رفتم🥲
طبیعتا عفونت گوش بود و الانم بعد از داروها و استفاده از قطره دردش خوب شد ولی انگار یه سه چهار تا جیرجیرک همزمان دارن توی گوشم رژه میرن😵‍💫اگه همیشه بمونن چی😭😭😭 باز خوبه هر دو گوش نیست وگرنه دیوونه میشدم قطعا
حرصم میگیره خوابیدم و بخاطر این سوت کشیدن گوشم بیدار شدم، شانس ندارم که🥲

به جز اون یه پشه‌ی نامحترم اومده توی اتاق و دست بردار نیست از نیش زدن🥺


+واقعا هیچی مثل سلامتی نیست ولی خب الحمدالله علی کل حال

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۱۷