این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
  • ۰۳/۰۴/۰۶
    ...

۱۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

چقدر خسته‌م

چقدر خسته‌م

چقدر‌ خسته‌م

.

.

‌.

این خستگی شاید تا بی‌نهایت ادامه پیدا کنه

کاش میشد توی یه جایی از زمان اتفاقات و اخبار تلخو گذاشت و رفت

به آرمان‌شهری که شادی و صلح و آرامش و زندگی سهم همه باشه....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۹

 

.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۶

چند روز پیش یه مسابقه معرفی کتاب شرکت کرده بودم باید یه پاراگراف از کتابو میخوندیو فیلم میگرفتی برای مسابقه؛ اول نخواستم شرکت کنم بعد شرکت کردم و توی پیجم لینکشو گذاشتم برا بازدید؛ فکر نمیکردم بازدیدش انقدر خوب بشه؛ چند ساعت با بازدید هزار و خورده‌ای اول بودم ولی چند نفر جدید اومدن و یهو شدم پنجم😕 ۳ نفر اول برنده روزانه بودن و هدیه هم بن خرید کتاب؛ منم که عاشق کتاب😅؛ شب نت قطع شد و فکر کردم تا ۱۲ شب وقته و باختم ولی فردا صبحش تماس گرفتن گفتن که برنده شدی😁 و دیدم سوم شدم کلی ذوق کردم و ۴ تا کتاب سفارش دادم از نمایشگاه. بعد فاطمه گفت خوبه منم شرکت کنم دیگه یکی از کتابامو برداشت که بخونه من ازش فیلم میگرفتم هی میزدم زیر خنده😆😆😆 میخواست بزنتم گوشیو گرفت خودش فیلم بگیره😅 بعد یه جایی اشتباه خوند گفت حوصله ندارم از اول بخونم😁 ازونورم اون یکی فاطیو تشویق کردم شرکت کنه گفت من روم نیس صدام بده؛ کلی بهش گفتم نه بابا صدات خوبه بخووون و تصمیم گرفت بخونه ولی آخرش خنده ش گرفته بود و رضا بجاش خوند😅 فیلماشون تایید نمیشد فکر کردیم مهلت تموم شده بعد شب تایید شدن و نگم چقدر منو فاطی خندیدیم😅😁 تا نیمه شب پیام میداد مسخره بازی😅 کتاباشم از قبل انتخاب کرده بود؛ دوتاشون اول و دوم شدن؛ صبح دیدم باز با من تماس گرفتن گفت برنده شدی منم گفتم خواهرم برنده شده و مشخصاتشو دادم کدو فرستاد؛ ازونور فاطمه هی پیام میداد چرااا با من تماس نگرفتن پس😕 میگفت من شانس ندارم میدونم باهام تماس نمیگیرن😅 بعد واقعا هم همینطور شد😆😆😆 وای انقدر خندیدیم؛ شماره‌ی اونیو که به من زنگ زده بود رو بهش دادم تماس گرفت بهش گفته بودن که اصلا برنده نشدی با اینکه نفر اول بود😆 بعد گفت زهرا انگار تو رو دوبار برنده حساب کردن😆 چون اصلا دختره در جریان نبوده که فاطمه اول شده😑 و دیگه کلا گفت بیخیال من که از اول گفتم شانس ندارم ولی شب بهش پیام دادن که کانتر سایت مشکل داشته و برنده‌های امروزو مشخص نکرده ولی چون زحمت کشیدی و اول هم شدی کد بهت تعلق میگیره؛ خیلی خوشحال شدم چون باورش شده بود بدشانسه و گفت دیگه توی هیچ مسابقه‌ای شرکت نمیکنم😆 

با کد خواهرمم ربه کا رو سفارش دادم؛ دعا کردم کتابای خودش موجود نباشن بابا گوریو و دمیان رو هم بگیرم ولی حیف موجود بودن😆 در کل منو دو تا فاطمه دیروز کلییی خندیدیم و آخرم نفهمیدم چرا با من دوبار تماس گرفتن😅 

میدونم خاطره‌ی بیمزه‌ای بود ولی چون خیلی خندیدیم نوشتم که بعدا هم با یادآوریش بخندیم😅

کاشکی خنده‌ها همیشه ادامه داشته باشن...‌

خوابم میومد ولی بازم دلم گرفتو ... کلی گریه کردم انقدر که چشمام میسوزه😒

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۵۳