نشستم یاغی میبینم که شاید استرس و دلگرفتگی که دارم کم شه یکم😕
گردنمم نمیدونم چرا از دیروز خیلی درد میکنه دیشب از دردش نتونستم بخوابم😢 حوصله کتاب خوندنم ندارم😵💫😑
معلوم نیست چمه میخوام پست بذارم برا شهادت امام جواد ولی نمیتونم🙄 همش بخاطر دلشورهایه که از صبح دارم
ازونورم بچهها دارن توی گروه بحث میکنن راجب مدار صفر درجه و فقط از نوتیف خوندم پیاما رو؛ یکیشون خیلی گارد داره به کتاب و میگه عام پسنده بقیه دارن بهش ثابت میکنن عام پسند نیست😆 البته خب راست میگن احمد محمود نویسندهی سطحی نویسی نیست که نوشتههاش عام پسند باشه؛ عامیانه بودنو قبول دارم ولی عام پسند بودن رو نه!
اگه عام پسند بود که همه راحت میتونستن با نوشتههاش ارتباط بگیرن.
چقدر....
چشم دوختم به صفحه گوشی و نمیدونم توی این باکس سفید چی بنویسم...
بعد میگم ولش کن مگه حتما باید بنویسی؟ بذار بمونه نگفته و نانوشته مثل خیلی حرفای تلنبار شدهی توی دلم.
چه حس بدیه نوشتن یه جمله که هی تایپ میشه و هی پاک...
مهم نیست اصلا...
خیلی خستهم
دلمم میخواد برم بیرون ولی انقدر گرمه پشیمون میشم😕😕😕
یکمی از ژرمینال مونده که بخونم و تموم بشه ولی نمیدونم چرا برای آخر کتابا تنبلم😵💫
البته این چند صفحه آخر یکمی روال داستان کند شده بود و حوصلمو سر برد ولی امروز خوندم و خیلی این بخش آخر کتاب هیجان داشت و در مقابل غمگینم بود😕 برای همین ۱۵ صفحه آخر موند و گفتم شب بخونم که نشد؛ چون عصر میخواستم برم سینما فیلم هناس رو ببینم؛ ولی اشتباه کردیم خیلی زود رفتیم قرار بود ۶ شروع بشه ما از پنج و نیم رفتیم به جز ما و چند نفر کسی نبود به فاطی گفتم انگاری فقط ما اومدیم😆 ولی بعدش یهو شلوغ شد، سالن هم گرم بود واقعا؛ فیلم با تاخیر شروع شد و همش سیستمشون هنگ میکرد و صدا پخش میشد فقط؛ آجیم قرار بود بیان که دیرتر اومدن و همش میپرسید اولش چی شد هر چی میگفتم بابا تازه شروع شده باز میپرسید🤣 بعد کلا سیستم هنگ کرد و لپ تاپشون خاموش شد😑 کلی منتظر شدیم خبری نشد که فیلم پخش بشه و مسوول پخش فیلم اومد گفت که لپتاپ هنگ کرده رفتن از خونه لپتاپ بیارن😑 بعد آهنگ سلام فرمانده رو پلی کردن😆 البته شعرش جدید بود راجب امام رضا و فز ناراحت شد که چرا سلامفرمانده نیستو این شعر اشتبااهه😆 خلاصه بعد از کلی داستان با یه ساعت تاخیر پخش شد فیلم؛ در مجموع فیلم خوبی بود البته انتظار داشتم خیلی بهتر باشه؛ مخصوصا اینکه واقعا خیلی بهتر میشد روی کاراکترا و فضا کار کرد که برای بیننده ملموس باشه که این داستان واقعیه ولی متاسفانه بنظر من ازین جهت یکم ضعیف بود (نه خیلی) و زیاد نتونسته بود اون حس اضطراب و هیجانیو که باید رو برسونه؛ برخلاف فیلم درخت گردو که ازین جهت خیلی قوی بود.
یه پارت از فیلمو دوست داشتم یه دیالوگ از شهید رضایینژاد که حس وطنپرستیشو میرسوند وقتی راجب بچههای مرز حرف میزد؛ اسم فیلم هم خیلی خوب انتخاب شده بود؛ هناس به کُردی یعنی نفس...
قبل از اینکه بنویسم یه سردرد خیلییی شدید داشتم خیلی شدید؛ یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر سردرد داشتم ولی الان که نوشتم خوب شدم؛ انقدری که میخواستم علتشو بنویسم ولی یادم رفت غرهامو😆
وقتایی که دلم خیلی تنگ باشه دلم برای تو خیل خیلی بیشتر تنگ میشه؛ خیلی بیشتر از قبل....
دلتنگ حس ساده و صمیمی که شاید فقط میشه توی کربلا داشت
اینموقعا چشمامو میبندم و تصویریو که از خیابون شلوغی که منتهی میشه به حرم؛ جایی که گلدستهها و گنبدت انتهای خیابون چشم آدمو پر میکنه میاد توی ذهنم
برام جالبه که این تصویر دو سال و چند ماهه تکراری نمیشه برام؛ هر بار به همون تازگی؛ به همون جذابی و همونقدر دوست داشتنی...
شاید اگه بیام کربلا یکمی التیام پیدا کنه این زخمها...
دلتنگمو با هیچکسم میل سخن نیست...
جز...
تولد بابا دلیل خوبی بود برای خوب بودن اولین روز تابستون ❤️
البته که طرفای غروب تا اول شب یکم بیحوصله شدم و دلتنگ... ولی اتفاقی استوری پیج دختر رضوی رو باز کردم و دیدم به عنوان برنده مسابقه حرم اسممو نوشتن و کلی خوشحال شدم؛ آخه قبلا بارها شرکت میکردمو برنده نمیشدم برای همین دیگه شرکت نکردم؛ دیروز اتفاقی شرکت کردم و فقطم چند تا کامنت زدم گفتم قرار باشه برنده بشم یه کامنتم کافیه و خیلی ذوق کردم که اسممو دیدم😍 شاید هدیهش جنبهی مالی نداشته باشه ولی جنبهی معنویشو خیلی دوست دارم ولی گفت ۲ ماه دیگه میرسه دستم و نمیدونم چیه هدیه😕 امیدوارم پلاک گل باشه😁
دیگه اینکه قراره برای تولید یه محصول جدید با آجی همکاری کنم اولین کار این بود متریال اون محصوله که عکسشو توی یه پیج روسی دیدیمو پیدا کنیم که چیه اصلا😁
هر چی فکر میکردم که چی میتونه باشه متوجه نمیشدم تا اینکه دایرکت دادم به اون پیجو پرسیدم بندهخدا انگلیسیش انگار زیاد خوب نبود چون به جای wood نوشته بود tree, ولی همین جوابش خیلی کمک کرد و با کلی سرچ متوجه شدم چیه؛ اول فکر کردم شاید پلکسی باشه ولی به این نتیجه رسیدم پلکسی برای کودک متریال ایمنی نیست و ممکنه خطرناک باشه؛ به هر حال این اولین قدم بود برای شروع این کار امیدوارم که نتیجهی مطلوبیو که میخوام رو داشته باشه...
چند روزیه مدار صفر درجه میخونم؛ اولش از همخوانی عقب افتاده بودم چون شیوه نگارشش جوریه که سخت میشه ارتباط گرفت ولی الان یکم جلو افتادم؛ وای نگم که چقدر دوسش دارم و چقدر لهجهی جنوبی شیرینی داره😍 از واژههای دزفولیم زیاد استفاده کرده و گاهی موقع خوندن خندهم میگیره😁 امیدوارم تا آخرش خوب باشه چون فقط ۲۵۰ صفحه از ۲۰۰۰ صفحه رو خوندم و احتمالا فراز و فرود زیادی داشته باشه🙄 همراهی با بقیه هم خوندن این کتابو خیلی جذاب کرده برای آنا خیلی حوصله گروهو نداشتم ولی این همخوانی خیلی خوبه
دیروقته بخوابم دیگه
شب بخیر 🧡
امروز روز خوبی بود البته تا قبل از غروب...
که سر یه قضیهای آرامشمو از دست دادم واقعا😕😕 و از ته دلم گریهم گرفت😒
خیلی خیلی خیلی آشوبم؛ چقدر دلم کربلا میخواد....
چقدر دلتنگتم بیشرطترین پناهی که همیشه توی هر سختی اسم تو حتی؛ آرامشم بوده😭😭😭 به اندازه ی تموم دلتنگیام برات حرف دارم و البته... هیچی
چقدر خوبه که تو رو دارم؛ چقدر خوبه که خواستی که دوست داشته باشم و چقدر خوبه که.......
وقتی خوابت ولی نمیتونی بخوابی....
وقتی دلت گرفته خیلی...
قرآنو باز میکنی و یه آیهی خیلی قشنگ میاد انگار که خدا داره باهات حرف میزنه🥰
اشک توی چشمات جمع میشه که خدا حواسش حتی به دلِ آدمی مثل تو هم هست...
میشه این خدا رو عاشق نبود؟؟؟🥺🥺🥺