دیشب حس و حال عجیبی داشتم
یه حس سبکی که توام باشه با یه اضطراب!
مثل وقتایی که میخواستم برم مشهد و همش میگفتم اگه به مقصد نرسم چی؟
یا مثل وقتی که نرسیده به کربلا حس اضطرابی داشتم اگه نرسم چی؟ و تا وقتی که نگاهم به گلدستهها گره نخورد باورم نشد که بالاخره رسیدم...
این حسو دیشبم داشتم؛ فکر کردن به اینکه قراره بخونم سطر به سطر مناجات تو رو و چقدر شیرینه وقتی به این فکر کنی که خدا بهت دوباره این فرصت رو داده که واژههاییو بخونی که محبوبترین بندهش خونده...
(نمیتونم حسمو بنویسم ولی برای بعضی روزا و شبای خاص یه حسی دارم که مثلا انگار آماده نیستم برای اون روز و میترسم اون زمان رو بیهوده از دست بدم! )
امروز چقدر فکر کردم به حج ناتمام تو که شاید از تمام حجهای کامل دنیا؛ پیش خدا مقبول تر باشد؛ تو به معنی واقعی کلمه مهاجر الی الله بودی؛ مهاجر الیالله برای حقخواهی؛ برای عدالت و برای آزادی تمام بشریت...
و چه زیبا حجت را در فرسخها دورتر به پایان رساندی و کعبهای بنا نهادی برای خستهدلانی چون ما...
حجی چنینم آرزوست...
دعای دیروزم این بود که منم در مسیر تو قرار بگیرم
و آرزو کردم اگه قراره سال بعد عرفه رو ببینم؛ مناجاتنامهت رو در کنار تو؛ در کعبههای دلهایی که تو بنا کردی بخونم....
چقدر به این روز احتیاج داشتم؛ خیلی سبک شدم🧡
(البته انقدر دعا کردم که حسابش از دستم رفته😁 امیدوارم برآورده بشن🥺)
بعد از چند روز رفتم استوریای پیج شخصیمو ببینم؛ استوریای دختر شهید رکن آبادی و دختر شهید آقاییپور که از شهدای منا هستن اشکمو در اوردن؛ مخصوصا استوری دختر شهید آقایی پور که نوشته بود که روز عرفه خواستم با بابا تماس بگیرم ولی گفتم بذارم فردا که عیدو هم تبریک بگم بهش؛ ۷ ساله توی حسرت تماسیام که نگرفتم... و هر وقت دلتون برای کسی تنگ شد همونموقع بهش زنگ بزنید نذارید برای بعد...
دلم میخواد هنوزم بنویسم ولی دستم شدیدا بیحس شده و خیلیم خوابم میاد🙄
هیچ انتظاری ندارم حال بدم برای کسی مهم باشه...
برای دل خودم مینویسم که شاید بهتر شه حالم
دیشب تا دیروقت کلی گریه کردم؛ امشبم...
انقدر گریه کردم که لباسم از اشکام خیس شده
قلبم داره تیر میکشه... همش دارم نفس عمیق میکشم که بهتر شم
این وسط بودن خدایی که فقط حالِ منو میدونه و میبینه قوت قلبه
ممنونم که هستی و حواست بهم هست...
نشستم یاغی میبینم که شاید استرس و دلگرفتگی که دارم کم شه یکم😕
گردنمم نمیدونم چرا از دیروز خیلی درد میکنه دیشب از دردش نتونستم بخوابم😢 حوصله کتاب خوندنم ندارم😵💫😑
معلوم نیست چمه میخوام پست بذارم برا شهادت امام جواد ولی نمیتونم🙄 همش بخاطر دلشورهایه که از صبح دارم
ازونورم بچهها دارن توی گروه بحث میکنن راجب مدار صفر درجه و فقط از نوتیف خوندم پیاما رو؛ یکیشون خیلی گارد داره به کتاب و میگه عام پسنده بقیه دارن بهش ثابت میکنن عام پسند نیست😆 البته خب راست میگن احمد محمود نویسندهی سطحی نویسی نیست که نوشتههاش عام پسند باشه؛ عامیانه بودنو قبول دارم ولی عام پسند بودن رو نه!
اگه عام پسند بود که همه راحت میتونستن با نوشتههاش ارتباط بگیرن.
چقدر....
چشم دوختم به صفحه گوشی و نمیدونم توی این باکس سفید چی بنویسم...
بعد میگم ولش کن مگه حتما باید بنویسی؟ بذار بمونه نگفته و نانوشته مثل خیلی حرفای تلنبار شدهی توی دلم.
چه حس بدیه نوشتن یه جمله که هی تایپ میشه و هی پاک...
مهم نیست اصلا...
خیلی خستهم
دلمم میخواد برم بیرون ولی انقدر گرمه پشیمون میشم😕😕😕
یکمی از ژرمینال مونده که بخونم و تموم بشه ولی نمیدونم چرا برای آخر کتابا تنبلم😵💫
البته این چند صفحه آخر یکمی روال داستان کند شده بود و حوصلمو سر برد ولی امروز خوندم و خیلی این بخش آخر کتاب هیجان داشت و در مقابل غمگینم بود😕 برای همین ۱۵ صفحه آخر موند و گفتم شب بخونم که نشد؛ چون عصر میخواستم برم سینما فیلم هناس رو ببینم؛ ولی اشتباه کردیم خیلی زود رفتیم قرار بود ۶ شروع بشه ما از پنج و نیم رفتیم به جز ما و چند نفر کسی نبود به فاطی گفتم انگاری فقط ما اومدیم😆 ولی بعدش یهو شلوغ شد، سالن هم گرم بود واقعا؛ فیلم با تاخیر شروع شد و همش سیستمشون هنگ میکرد و صدا پخش میشد فقط؛ آجیم قرار بود بیان که دیرتر اومدن و همش میپرسید اولش چی شد هر چی میگفتم بابا تازه شروع شده باز میپرسید🤣 بعد کلا سیستم هنگ کرد و لپ تاپشون خاموش شد😑 کلی منتظر شدیم خبری نشد که فیلم پخش بشه و مسوول پخش فیلم اومد گفت که لپتاپ هنگ کرده رفتن از خونه لپتاپ بیارن😑 بعد آهنگ سلام فرمانده رو پلی کردن😆 البته شعرش جدید بود راجب امام رضا و فز ناراحت شد که چرا سلامفرمانده نیستو این شعر اشتبااهه😆 خلاصه بعد از کلی داستان با یه ساعت تاخیر پخش شد فیلم؛ در مجموع فیلم خوبی بود البته انتظار داشتم خیلی بهتر باشه؛ مخصوصا اینکه واقعا خیلی بهتر میشد روی کاراکترا و فضا کار کرد که برای بیننده ملموس باشه که این داستان واقعیه ولی متاسفانه بنظر من ازین جهت یکم ضعیف بود (نه خیلی) و زیاد نتونسته بود اون حس اضطراب و هیجانیو که باید رو برسونه؛ برخلاف فیلم درخت گردو که ازین جهت خیلی قوی بود.
یه پارت از فیلمو دوست داشتم یه دیالوگ از شهید رضایینژاد که حس وطنپرستیشو میرسوند وقتی راجب بچههای مرز حرف میزد؛ اسم فیلم هم خیلی خوب انتخاب شده بود؛ هناس به کُردی یعنی نفس...
قبل از اینکه بنویسم یه سردرد خیلییی شدید داشتم خیلی شدید؛ یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر سردرد داشتم ولی الان که نوشتم خوب شدم؛ انقدری که میخواستم علتشو بنویسم ولی یادم رفت غرهامو😆
وقتایی که دلم خیلی تنگ باشه دلم برای تو خیل خیلی بیشتر تنگ میشه؛ خیلی بیشتر از قبل....
دلتنگ حس ساده و صمیمی که شاید فقط میشه توی کربلا داشت
اینموقعا چشمامو میبندم و تصویریو که از خیابون شلوغی که منتهی میشه به حرم؛ جایی که گلدستهها و گنبدت انتهای خیابون چشم آدمو پر میکنه میاد توی ذهنم
برام جالبه که این تصویر دو سال و چند ماهه تکراری نمیشه برام؛ هر بار به همون تازگی؛ به همون جذابی و همونقدر دوست داشتنی...
شاید اگه بیام کربلا یکمی التیام پیدا کنه این زخمها...
دلتنگمو با هیچکسم میل سخن نیست...
جز...