صدای هل من ناصر ینصرنیش هنوز از دل تاریخ شنیده میشود
آن روزی که صدای یار خواهی تو عرش خدا رو خواهد لرزاند؛ من در کدام سمتم؟ کاش سمت تو باشم
کاش نگذاری از گم شدگان تاریخ باشم و ذکر لحظاتم این شده؛ ما را از گم شدگان تاریخ قرار مده
و حال اضافه میکنم ما رو از طرد شدگان تاریخ قرار مده
به قول مولانا من آن توام مرا به من باز مده
و من میگویم من آن توام؛ مرا نه خود باز ده و نه به دگران
مرا در آغوش بگیر؛ انقدر سخت و انقدر با مهر که خیال هیچ آغوشی جز آغوش تو مرا خواب نکند
امروز همه از حسین مینویسند و میگویند، من از تو نوشتم که به راستی تو حسین زمانهی ما هستی به همان اندازه غریب و به همان اندازه تنها؛ آنجا که میگوید کسی هست مرا یاری دهد؟؟ آنجا که یک نگاهش به خیمهگاهست و یک نگاهش سمت قتلگاه؛ قلتگاهی که یگانه نقطهی رهاییش هست از دنیا و خیمهگاهی که....
آرزو میکنم ما در برگهای تاریخ عاشورا را دوباره رقم نزنیم....
آرزو میکنم در تاریخی که ما رقم میزنیم هیچگاه حق قربانی باطل نشود و هیچ خون پاکی به ناحق نریزد؛ غل و رنجیری به دست و پای کسی نباشد و مهری در دهان کسی...
و کاروانی به اسارت نرود...
شب عاشورای سال 1444 قمری
دیشب مثل هر سال مهمونی خونه مامانبزرگ بودیم؛ نذری که مامانبزرگ داشته برای سلامتی مامان؛ وقتی که به دنیا اومده.
ولی راستش به من زیاد خوش نگذشت؛ حس کردم نمیتونم لذت ببرم از کنار آدمایی بودن که قبلا کنارشون خیلی بهم خوش میگذشت!
مثلا برای من قابل درک نیست که بخوام سر دربیارم کی چیکار میکنه؟؟ کی چقدر درآمدشه؟ کی از کجا پول اورده فلان چیزو خریده؟ یا اینکه متراژ و تعداد اتاقای خونهی یه نفر چقدره؟ و...
حقیقتش اینه از وقتی آجی و داداش واحد پیش خرید کردن هر بار که میریم خونه مامانبزرگ یکی پیدا میشه کلی سوال که من نمیدونم چجوری به ذهنشون خطور میکنه رو بپرسن🙄 و درک نمیکنم دونستن جواب این سوالا چرا باید دغدغشون باشه! نمیخوام بگم من خوبم ولی واقعا خوشم نمیاد نه ازین سوالا بپرسم و نه به این سوالا جوابی بدم! مثلا وقتی فاطمه خونشونو خریدن فقط بهش گفتم آرزو میکنم روزای خوبیو توی این خونه داشته باشین؛ چند وقت بعدش گفت زهرا تو تنها کسی بودی که نپرسیدی خونتونو چقدر خریدین و چند متره! دیشبم منو زنداداش داشتیم نماز میخوندیم که یه نفر تند تند داشت از داداش سوال میپرسید اغراق نمیکنم فکر کنم ۳۰ یا ۴۰ سوال پرسید😑😶😑 من واقعا خندم گرفت به زهرا گفتم نمیتونم درک کنم این سوالا رو چجوری به ذهنشون میرسه😁 گفت منم همینطور😅
برای همین بهم خوش نگذشت و بخاطر چیزای دیگه و خداروشکر که زیاد نموندم و با خواهر جان رفتیم مسجد.
چقدر امشبو دوست داشتم با اینکه به سخنرانی نرسیدم؛ و البته روضهی شب هشتم خیلی سنگینه...😢😓
ولی امشبو دوست داشتم چون که خیلی حضرت علیاکبر رو دوست دارم و میتونم حرفای دلمو بهش بگم و یه چیز جالب اینکه یه دعایی کردم در لحظه برآورده شد و برام باارزش بود...😍
بگذریم
امشب میخواستم زود بخوابم ولی نمیدونم چی شد که هنوز بیدارم🙄😅 البته باید یه چیزایی مینوشتم که یکم زمان برد و دیدم ساعت چهاره گفتم بیدار بمونم تا اذان و با چشمایی که به زور باز نگه داشته بودمشون شروع کردم ربهکا خوندن؛ قرار شد فقط فصل چهارو بخونم که دیدم تا اخر فصل ۶ خوندم🙄 که اگه فاطمه پیام نمیداد همچنان میخوندم😁 اونم گفت داشته ربهکا میخونده و الان فصل سه رو تموم کرده.
تا اینجا داستان جذاب و معمایی بود
شخصیت راوی منو یاد جین ایر میندازه (کلا کتاب اقتباس شده از جین ایره)؛ و تا حدودی عدم اعتماد بنفسش مثل جین؛ حرصم میده
دیگه اینکه امشب ترسیدم؛ یکم گلوم حس کردم درد میکرد گفتم ای وای کرونا نباشه که یادم اومد که موهام خیسه و در اتاقم بستم و جلوی کولر خوابیدم😶😂 ولی انقدر حواسم به کتاب بود که متوجه نشدم!
خب دیگه بخوابم تا هوا روشنتر ازین نشده😑
این جمله رو امروز وسط دلگرفتی و دلتنگی یه جایی خوندم خیلی به دلم نشست 🧡
از دعای چه کسی این همه خوبی با من...
یه جلسه از کلاسو ببینم یا بخوابم؟🥺🙄
دیشب همین سوالو از خودم پرسیدم که یه عکس نوشته درست کنم یا بخوابم؟
متاسفانه جوابم به خودم گزینه ۱ بود و تا ۷ صبح بیدار بودم😅 امشب گزینه 2 رو انتخاب میکنم😴
شب بخیر
الان خواستم بخوابم به وضعیت اتاق نگاه کردم خندهم گرفت هر دو طرفم کتاب هست و دفترچه یادداشت برا نوشتن؛ رو میز پر کتابه و هنوزم دارم به لیست کتابای نخونده اضافه میکنم؛ امسال پس از بیست سالو نوشتم تو لیست و خیلی دلم میخواد بخونمش ولی فکر نکنم فعلا فرصتش پیش بیاد😕 چون همزمان دارم دو کتاب میخونم که یکیشونو از طاقچه میخونم برای وقتایی که بیرونم و همچنان مدار صفر درجه! و قرار شد از فردا با فاطمه ربهکا بخونیم
خوندن کتاب مدار با گروه خیلیی طولانی شده امشب حساب کردم اگه بخوام با گروه پیش برم با احتساب هفته ای صد صفحه و یه هفته هم استراحت بین دو جلد ۱۰ هفته دیگه تموم میشه😑 و تصمیم گرفتم خودم بخونمش چون خیلی خسته کننده میشه ۴ یا ۵ ماه درگیر خوندن یه کتاب باشی حتی اگه چند جلدی باشه
ذهنم درگیر پوستر و عکس نوشتههاییه که تا فردا باید طراحی کنم و تحویل بدم؛ یه مقداریشو طراحی کردم ولی هنوز نوشتههاش مونده که فردا باید اضافه کنم؛ دلم میخواست الان کاملشون کنم ولی خیلی خوابم میاد و فقط برم فونتاییو که لازم دارمو اضافه کنم به برنامه.
دیشب یه ماجرایی پیش اومد خیلی دیر رسیدم مسجد؛ حدودا ساعت ۱۱:۴۰ ولی یکی از بهترین شبا بود برام چون خیلی سبک شدم....
خیلی دلم میخواد مثل سال سخنرانی استاد پناهیانو گوش بدم ولی متاسفانه فرصتش پیش نیومده هنوز یا اینکه فراموش میکنم کاش فرداشب فرصتش پیش بیاد و فراموش نکنم باز.
داشتم فکر میکردم به اولین برخورد دو آدم مثلا توی خیابون
یه نفر که پوشش مذهبی داره و یه نفر که پوشش مذهبی نداره
این دو نفر هر چقدر هم که بگن ما به عقیدهی هم احترام میذاریم توی نگاه اول معمولا دید مثبتی به همدیگه ندارن... حالا یا به هم دیگه این دیدگاه رو میفهمونن یا نه...
ولی مثلا توی فضای مجازی این قضیه خیلی فرق داره؛ آدما اول ممکنه با هم همکلام بشن و یا اینکه مثلا یه پست یه استوری یا کلا دیدگاه و نظر طرف مقابلو میبینن و همدیگه رو ازین طریق میشناسن و بعد که ظاهر همدیگه رو ببینن اون دیدگاه منفی رو که توی فرض اول داشتیمو ندارن به هم. چرا؟
چون همدیگه رو از ظاهر قضاوت نکردن و توجه به باطن و رفتار و اخلاق هم داشتن
حالا چرا این فکر به ذهنم رسید؟ توی اینستا و واتساپ و .. خیلی دوست مجازی دارم که اکثرا کلا بیحجابن ولی ارتباط خیلی خوبی با هم داریم و خیلی با احترام با هم برخورد میکنیم؛ بعد چند روز پیش رفته بودم پارک یه دختری از کنارم رد که حجاب نداشت من معمولا هیچ دید بدی ندارم چون معتقدم ظاهر چیزی نیست که من بخوام آدما رو از روی اون قضاوت کنم و توی واقعیتم خیلی از بهترین دوستام پوششون مثل من نبوده و خیلی با هم رابطهی خوبی داشتیمو داریم؛ ولی اون دختر یه نگاه خیلی بد انداخت به چادرم و راهشو کج کرد؛ ناراحت نشدم از برخورد اون؛ ولی ناراحت شدم از جامعهای که باعث ایجاد این چندگانگی و این طبقه بندی آدما شده؛ اون لحظه با خودم فکر کردم مثلا اگه الان این دختر یکی از دوستای مجازیم بود که چهرهی منو ندیده و نمیشناختم بازم همین برخوردو داشت؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمال خیلی زیاد آره! یا به این فکر کردم اگه توی واقعیت مثلا با سودا و الناز و بقیه بخوام در ارتباط باشم بخاطر پوششم میتونه باهام در ارتباط باشه (بدون شناخت منظورمه؛ یعنی ندونه من زهرام😁)؟ میتونه در نگاه اول بدون شناخت رفتار خوبی داشته باشه؟ (البته این سوال در رابطه با خودمم مطرح میشه که میتونم بدون فکر کردن به ظاهرش باهاش ارتباط بگیرم اگه ندونم اون کیه؟)
یا اینکه دو شب پیش توی مسجد برای مراسم یه دختری وارد شد که حجاب کاملی نداشت و با شومیز شلوار اومده بود؛ سلام که کرد توجه کردم خیلیا بد نگاهش کردن و جواب سلامشو ندادن ولی نگاهش کردمو با لبخند بهش سلام کردم؛ از برخورد بقیه خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم یعنی واقعا امام حسین چنین برخوردیو میپسنده با کسی که وارد مجلس عزای اون شده؟ از جانب آدمایی که بخاطر ظاهرشون خودشون رو برتر از همه میدونن در صورتیکه قطعا هممون توی باطنمون ایراد داریم. دعا کردم این برخوردا باعث نشه اون دختره دیگه نیاد مراسم ولی دیشب موقع پذیرایی کردن وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم🥰
مطلبی نوشتم که بیشتر دردِ دل بود؛ خواستم پست کنم ولی پشیمون شدم و قلبی شکسته شد عنوانش تا غمش فقط برای خودم بمونه و خودم....
+از سر شب خیلی دلم میخواست بنویسم؛ وقتی دلم میخواد بنویسم یه حس خاصی دارم یجوری مثل یه بیقراری؛ توی مسجد به آجی گفتم خیلی دوس دارم بنویسم گفت بنویس خب؛ ولی نتونستم😕😕
تا اینکه الان بالاخره تونستم یه چیزکی بنویسم که البته حق چیزهاییو که توی دلم بود رو ادا نکرد ولی بازم خداروشکر؛ واقعا سبک شدم؛ پستش کردم ولی چون پست ویدیو بود ۱ ساعت بعد آپلود شد😐😐😐😐
و از اون متن این چند جمله به دلم نشست
حسین جان
در آغوشم بگیر
بگذار گریه کنم...
کاش رد تمام اشکهایم به تو برسد
حیف این اشکها نیست جای دیگری خرج شود؟؟
+ چند روزی درگیر تبخال و اگزما بودم که ناشی از آلرژیم به سس انبه بود و من نمیدونستم که الرژی دارم😕 اگزما سریع برطرف شد ولی برای خشک شدن تبخال هر کاری کردم😐🥲 چون میخواستم برم استخر و خیلی به تبخال حساسم دلم میخواست خشک بشه برای همین دیوونهبازی در اوردم و بعد از اینکه از ژل آلوئهورا و پماد نتیجهی چندانی حاصل نشد یه پنبه آغشته به جوش شیرین گذاشتم روش و نگم چقدر سوزش داشت😐😐😐 ولی نتیجه خیلی خوب بود و سریع خشک شد🥲🙄😄
+ دیروز تمرینای اول کلاس رو انجام دادم به عنوان اولین کار از نتیجه راضی بودم😃
+چقدر دلتنگم...
خداروشکر که بازم محرمو درک میکنم؛ امیدوارم علاوه بر این درک ظاهری درک باطنیم هم زیاد بشه.
امشب به رسم دوستی به یاد مریم و فروغ عزیزم بودم؛ که سال قبل بودنو امسال بعد از گذشت چند ماه هنوز رفتنشون برام غیرقابل باوره😪 مریم اگه بود این شبها رو توی گلزار شهدا مراسم میگرفت و امسال... واقعا آدم خبر نداره چی قراره براش پیش بیاد...
امشب چقدر متناقضم؛ فائزه همیشه میگه تو استاد داشتن حالهای متفاوت همزمانی😁 مثلا میخندی ولی ناراحتی؛ دلخوری ولی خوشحالی و...
یا میگه ربط بین حرفات و ایموجی که میفرستیو درک نمیکنم مثلا یه حرف ناراحتکننده میگی با ایموجی خنده😄
دیوونم خب🤪😅
بخوابم دیگه شب بخیر
نمیدونم چرا شبایی که میگم کارامو زودتر انجام بدم و زودتر بخوابم دقیقا برعکس میشه و بیدار میمونم🙄 بعد میبینم مثلا ساعت سه و نیم شده و میگم بهتره بیدار بمونم نماز بخونم بعد بخوابم؛ امشبم دقیقا همینجوری شد؛ دیروز یکی از دوستام اپلیکیشن بهخوان رو معرفی کرد که نسخه داخلی گودریدرزه؛ نصبش کردم بنظرم خیلی خوب بود و البته انگار هنوز زیرساخت ضعیفی داره ولی طراحی برنامه خوب بود و برخلاف گودریدرز که یکم گیج کنندهس و نمیشه کاربرای دیگه رو پیدا کنی این خوب بود؛ به فاطمه هم معرفی کردم و خوشش اومد؛ و کلی حرف زدیم باز راجب کتابو این چیزا و بعد تصمیم گرفتیم نصف شبی سر به سر ندا بذاریم (خواهرش)؛ عکس کیک آلبالوییو که درست کرده بودم رودبراش فرستادم بعد بهش گفتم فائزه بخاطر حفرههای روی کیک بهش فوبیا داشته عکسشو برا ندا بفرست حتتما اونم فوبیا داره؛ اسکرین پیاماشو فرستاد کلیی خندیدیم🤣😁 البته کمتر از فائزه فوبیا داشت ولی حفرهها رو مخش بودن🤣😁 بعد ندا پرررو بهش گفته بود یه گروه بزن تو فائزه و زهرا و منم عضو کن خیلی سمید🤣 بهش میگم سارا رو ندیده هنوز🤣🤣
بعد یاد یه خاطرهی خیلی خنده دار افتادم راجب سارا ولی حیف اونموقعا توی وبلاگ خاطراتمون ننوشته بودم اونو؛ به یاد اون روزا کلی خندیدیم و فاطمه گفت فیلمامون خیلی خوبن کسی افسردگی داشته باشه بره ببینه حالش خوب میشه🤣🤣🤣😁 بهش گفت حیف اونموقع که افسرده شده بودم یادم نبود برم ببینم😅 کلا خیلی وقته ندیدمشون شاید سه چهار سال بشه
اخرم رفت خاطرات وبلاگو بخونه خیلی خندهدارن😁😅 بهش میگم دستم درد نکنه که نوشتمشون😅
توی اپلیکشن بهخوان تصمیم گرفتم کتاباییو که تا الان خوندم رو توی کتابخونم اضافه کنم ولی اسم خیلیاشون یادم نیست و فقط ۹۲ تا شدن و خیلی ناراحتم که انقدر کم کتاب خوندم؛ البته یکی دو سالی کتاب نخوندم تقریبا در حد سه چهار تا، که بی تاثیر نیست
دلم میخواست به ترتیب مطالعه باشن حدودی ولی قاطی پاتی شدن؛ و فهمیدم ذایقهی مطالعه م خیلی تغییر کرده
دیروزم جلد ۱ مدار تموم شد تا اینجا خیلی دوسش داشتم🥰 و دلم میخواد زودی ادامشو هم بخونم؛ لحن گفتاری کتاب خیلی جالبه و لهجهی جنوبی گرفتیم😅😅 البته ووی بسمالله گفتنای بلقیس خیلی روی مخه😑😵💫 تا اینجای کتابم از شخصیت باران و مائده و نامدار خوشم اومده. نوذر خیلی رو مخه چون فقط از خودش تعریف میده و لاف میزنه🤣 کلا شخصیتای زیادی داره و هر کدومشون ویژگیهای خاص خودشو داره
+ دیروز صبح حواسم به گوشی نبود دیدم آجی ۴ بار ویدیو کال زده و من ندیدم؛ آخرش زنگ زده بود خونه که بگه جواب دادم چون فاطمهزهرا داره گریه میکنه که خالهزهرا غیب شده! تماس گرفتم باهاش دیدم فاطمهزهرا تا دیدم خندید؛ آجی گفت دیدم تو خواب داره گریه میکنه بیدارش کردم گفتم چی شده باز گریه کرده و گفته زهرا غیب شد اگه دیگه خالهای نداشته باشم چیکار کنم😕 بعد ویدیو کال گرفتن من جواب ندادم باز کلی گریه کرده که دیدی گفتم زهرا غیب شده؛ رونی غیبش کرده😅😅 ( رونی شخصیت یه کارتونه)؛ بعد خوابشو برام تعریف کرد دلم میخواست کنارم باشه کلی ببوسمش و البته گازش بگیرم😅😅😅 گفت توی خوابش کلاغه اومده فاطیو برده لونهش بده جوجوهاش بخورن😑 البته برای اون ناراحت نبود😅😅😅 خودشم یه آفتاب پرست بوده😁
چند وقتیم هست به منو فاطی میگه هربا و کمند و خودشم اسمش پیچاس😑 شخصیتای کارتون گروه شب نقابن؛ بعد دیروز یکی از فالورام که دوستیم با هم و پیج بافتنی داره عردسک بافتنی هربا رو استوری کرده بود و منم بهش گفتم این شخصیت کارتونی منه و خواهرزادم بهم میگه هربا😁 اونم گفت پس حتما برات میبافمش به عنوان یادگاری؛ ف ز گفت بهش بگو پیچا و کمندم ببافه😑😁 عکسشو دید گفت خااااله این که هربا نیس هربا که بال نداره این کمنده ولی رنگ همرنگ هربا بود اشتباهی براش بال گذاشته بودن😁🤦♀️
چقدر خوابم میاد کی بشه اذان بدن🙄
شب بخیر