روزمرگی
نمیدونم چرا شبایی که میگم کارامو زودتر انجام بدم و زودتر بخوابم دقیقا برعکس میشه و بیدار میمونم🙄 بعد میبینم مثلا ساعت سه و نیم شده و میگم بهتره بیدار بمونم نماز بخونم بعد بخوابم؛ امشبم دقیقا همینجوری شد؛ دیروز یکی از دوستام اپلیکیشن بهخوان رو معرفی کرد که نسخه داخلی گودریدرزه؛ نصبش کردم بنظرم خیلی خوب بود و البته انگار هنوز زیرساخت ضعیفی داره ولی طراحی برنامه خوب بود و برخلاف گودریدرز که یکم گیج کنندهس و نمیشه کاربرای دیگه رو پیدا کنی این خوب بود؛ به فاطمه هم معرفی کردم و خوشش اومد؛ و کلی حرف زدیم باز راجب کتابو این چیزا و بعد تصمیم گرفتیم نصف شبی سر به سر ندا بذاریم (خواهرش)؛ عکس کیک آلبالوییو که درست کرده بودم رودبراش فرستادم بعد بهش گفتم فائزه بخاطر حفرههای روی کیک بهش فوبیا داشته عکسشو برا ندا بفرست حتتما اونم فوبیا داره؛ اسکرین پیاماشو فرستاد کلیی خندیدیم🤣😁 البته کمتر از فائزه فوبیا داشت ولی حفرهها رو مخش بودن🤣😁 بعد ندا پرررو بهش گفته بود یه گروه بزن تو فائزه و زهرا و منم عضو کن خیلی سمید🤣 بهش میگم سارا رو ندیده هنوز🤣🤣
بعد یاد یه خاطرهی خیلی خنده دار افتادم راجب سارا ولی حیف اونموقعا توی وبلاگ خاطراتمون ننوشته بودم اونو؛ به یاد اون روزا کلی خندیدیم و فاطمه گفت فیلمامون خیلی خوبن کسی افسردگی داشته باشه بره ببینه حالش خوب میشه🤣🤣🤣😁 بهش گفت حیف اونموقع که افسرده شده بودم یادم نبود برم ببینم😅 کلا خیلی وقته ندیدمشون شاید سه چهار سال بشه
اخرم رفت خاطرات وبلاگو بخونه خیلی خندهدارن😁😅 بهش میگم دستم درد نکنه که نوشتمشون😅
توی اپلیکشن بهخوان تصمیم گرفتم کتاباییو که تا الان خوندم رو توی کتابخونم اضافه کنم ولی اسم خیلیاشون یادم نیست و فقط ۹۲ تا شدن و خیلی ناراحتم که انقدر کم کتاب خوندم؛ البته یکی دو سالی کتاب نخوندم تقریبا در حد سه چهار تا، که بی تاثیر نیست
دلم میخواست به ترتیب مطالعه باشن حدودی ولی قاطی پاتی شدن؛ و فهمیدم ذایقهی مطالعه م خیلی تغییر کرده
دیروزم جلد ۱ مدار تموم شد تا اینجا خیلی دوسش داشتم🥰 و دلم میخواد زودی ادامشو هم بخونم؛ لحن گفتاری کتاب خیلی جالبه و لهجهی جنوبی گرفتیم😅😅 البته ووی بسمالله گفتنای بلقیس خیلی روی مخه😑😵💫 تا اینجای کتابم از شخصیت باران و مائده و نامدار خوشم اومده. نوذر خیلی رو مخه چون فقط از خودش تعریف میده و لاف میزنه🤣 کلا شخصیتای زیادی داره و هر کدومشون ویژگیهای خاص خودشو داره
+ دیروز صبح حواسم به گوشی نبود دیدم آجی ۴ بار ویدیو کال زده و من ندیدم؛ آخرش زنگ زده بود خونه که بگه جواب دادم چون فاطمهزهرا داره گریه میکنه که خالهزهرا غیب شده! تماس گرفتم باهاش دیدم فاطمهزهرا تا دیدم خندید؛ آجی گفت دیدم تو خواب داره گریه میکنه بیدارش کردم گفتم چی شده باز گریه کرده و گفته زهرا غیب شد اگه دیگه خالهای نداشته باشم چیکار کنم😕 بعد ویدیو کال گرفتن من جواب ندادم باز کلی گریه کرده که دیدی گفتم زهرا غیب شده؛ رونی غیبش کرده😅😅 ( رونی شخصیت یه کارتونه)؛ بعد خوابشو برام تعریف کرد دلم میخواست کنارم باشه کلی ببوسمش و البته گازش بگیرم😅😅😅 گفت توی خوابش کلاغه اومده فاطیو برده لونهش بده جوجوهاش بخورن😑 البته برای اون ناراحت نبود😅😅😅 خودشم یه آفتاب پرست بوده😁
چند وقتیم هست به منو فاطی میگه هربا و کمند و خودشم اسمش پیچاس😑 شخصیتای کارتون گروه شب نقابن؛ بعد دیروز یکی از فالورام که دوستیم با هم و پیج بافتنی داره عردسک بافتنی هربا رو استوری کرده بود و منم بهش گفتم این شخصیت کارتونی منه و خواهرزادم بهم میگه هربا😁 اونم گفت پس حتما برات میبافمش به عنوان یادگاری؛ ف ز گفت بهش بگو پیچا و کمندم ببافه😑😁 عکسشو دید گفت خااااله این که هربا نیس هربا که بال نداره این کمنده ولی رنگ همرنگ هربا بود اشتباهی براش بال گذاشته بودن😁🤦♀️
چقدر خوابم میاد کی بشه اذان بدن🙄
شب بخیر