عنوانی به ذهنم نمیرسه🙄
مطلبی نوشتم که بیشتر دردِ دل بود؛ خواستم پست کنم ولی پشیمون شدم و قلبی شکسته شد عنوانش تا غمش فقط برای خودم بمونه و خودم....
+از سر شب خیلی دلم میخواست بنویسم؛ وقتی دلم میخواد بنویسم یه حس خاصی دارم یجوری مثل یه بیقراری؛ توی مسجد به آجی گفتم خیلی دوس دارم بنویسم گفت بنویس خب؛ ولی نتونستم😕😕
تا اینکه الان بالاخره تونستم یه چیزکی بنویسم که البته حق چیزهاییو که توی دلم بود رو ادا نکرد ولی بازم خداروشکر؛ واقعا سبک شدم؛ پستش کردم ولی چون پست ویدیو بود ۱ ساعت بعد آپلود شد😐😐😐😐
و از اون متن این چند جمله به دلم نشست
حسین جان
در آغوشم بگیر
بگذار گریه کنم...
کاش رد تمام اشکهایم به تو برسد
حیف این اشکها نیست جای دیگری خرج شود؟؟
+ چند روزی درگیر تبخال و اگزما بودم که ناشی از آلرژیم به سس انبه بود و من نمیدونستم که الرژی دارم😕 اگزما سریع برطرف شد ولی برای خشک شدن تبخال هر کاری کردم😐🥲 چون میخواستم برم استخر و خیلی به تبخال حساسم دلم میخواست خشک بشه برای همین دیوونهبازی در اوردم و بعد از اینکه از ژل آلوئهورا و پماد نتیجهی چندانی حاصل نشد یه پنبه آغشته به جوش شیرین گذاشتم روش و نگم چقدر سوزش داشت😐😐😐 ولی نتیجه خیلی خوب بود و سریع خشک شد🥲🙄😄
+ دیروز تمرینای اول کلاس رو انجام دادم به عنوان اولین کار از نتیجه راضی بودم😃
+چقدر دلتنگم...
خداروشکر که بازم محرمو درک میکنم؛ امیدوارم علاوه بر این درک ظاهری درک باطنیم هم زیاد بشه.
امشب به رسم دوستی به یاد مریم و فروغ عزیزم بودم؛ که سال قبل بودنو امسال بعد از گذشت چند ماه هنوز رفتنشون برام غیرقابل باوره😪 مریم اگه بود این شبها رو توی گلزار شهدا مراسم میگرفت و امسال... واقعا آدم خبر نداره چی قراره براش پیش بیاد...
امشب چقدر متناقضم؛ فائزه همیشه میگه تو استاد داشتن حالهای متفاوت همزمانی😁 مثلا میخندی ولی ناراحتی؛ دلخوری ولی خوشحالی و...
یا میگه ربط بین حرفات و ایموجی که میفرستیو درک نمیکنم مثلا یه حرف ناراحتکننده میگی با ایموجی خنده😄
دیوونم خب🤪😅
بخوابم دیگه شب بخیر