امشب دایی جان ناپلئون رو تموم کردم؛ کتاب جالبی بود؛ از اون کتابا که وقتی دستت میگیری نمیتونی بذاری زمین و دلت میخواد ادامه بدی؛ یه شب میخواستم چند صفحه بخونم ولی نتونستم ادامه ندم و با نور گوشی تا نزدیک ۱۵۰ صفحه سحر خوندم؛ نوع نگارش کتاب طنز بود و با بیانی طنز وقایع اجتماعی دهه ۲۰ رو روایت میکرد؛ بعضی از شخصیتهای کتاب وجه مشترکی با چند از شخصیت های مدار صفر درجه داشتن و مثل اون کتاب شخصیت و مکالمه محور بود.
خیلی با کتاب خندیدم ولی با فصل آخرش بغض کردم...
جلد پنجم شازده حمام رو شروع کردم چند صفحه خوندم علی رغم اینکه ۵ ساله منتظر بودم جلد جدید کتاب منتشر بشه و بخونم فعلا نتونستم ارتباط بگیرم باهاش؛ البته خیلی کم خوندم و طبیعیه چنین مساله ای.
دیروز و شب قبلش حالم خیلی خوب نبود
خیلی زیاد دلم گرفته بود
شب قبلش رفته بودیم خونهی دایی؛ فاطمهزهرا خواست با یاسین بازی کنه به منم گفت باید بیای توی اتاق؛ رفتم چون حوصله نداشتم نمیتونستم تنهایی بشینم اونجا و دوست داشتم توی جمع باشم؛ ولی اجازه نمیداد برم بیرون و چند بارم ظرف آجیلو ریخت و دست خودم نبود سرش داد زدم که چرا مراقب نیستی مگه اینجا خونهی خودمونه؟ ولی خیلی عذاب وجدان گرفتم چون اومد آروم بهم زرا ببخشید (زهرا رو میگه زرا😑) منم تصمیم گرفتم براش یه کتاب بخرم که از دلش در بیارم؛ خیلی خیلی دلم میخواست فاطمهزهرا عاشق کتاب و محیط زیست بشه مثل خودم و جالبه دقیقا همینطور شد و عاشق کتابه و محیط زیست؛ یه بار رفته بودیم دریاچه بعد گفت این آشغالا رو کی ریخته؟ منم نمیدونستم چی بگم گفتم آدمای بیفرهنگ دیگه هر جا زباله میبینه میگه آدمای بیفرهنگ آشغال ریختن اینجا رو زشت کردن😁
دیگه این شد که رفتم معراج و براش یه کتاب خریدم و که فردا رفتیم خونشون بهش بدم روی صفحه ی اولشم نوشتم به امید اینکه یه روزی کتابخونترین عضو خانواده بشی🤩
برخلاف همیشه که داستان کوتاه و شعر میخرم براش یه داستان نسبتا طولانیه چون یادم بچگی خودم افتادم کتاباییو که طولانیتر بود بیشتر دوست داشتم و کتابایی که زیاد متن نداشت یا فقط شعر بود بنظرم الکی بودن😂 البته هنوز ۵ سالشه من حواسم نبود رده سنی مثبت ۷ خریدم😑😂
برای خودمم شازده حمام ۵ رو خریدم؛ راستش انقدری امروز حالم بد بود از صبح تقریبا هیشکی نمیتونست باهام حرف بزنه که اگه برای خودمم کتاب نمیخریدم معلوم نبود کی حالم خوب بشه😑 و احتمال میرفتم توی دپرسینگ؛ (دلیل حال بدم که مهم نیست نمینویسم...)
بعد مامان میگه به اسم فاطمهزهرا رفتی که برای خودت کتاب بخری؟ بهش میگم یعنی انتظار داری برم لب چشمه تشنه برگردم؟🙄
اخر شب با فاطمه حرف میزدم بهش میگم نمیدونی کتاب خریدم چقدر حالم خوب شد اگه نمیخریدم خفه میشدم😂😂😂
امشب با یه نفر حرف میزدم بحثمون رفت سر فلسفه، چیزی که نه سررشتهای ازش دارم و نه مطالعه ای داشتم بعد یه بحث چالشی رو شروع کرد که وجود خدا رو اثبات میکنه و جالب بود؛ آخرش به این رسید که خالق وجود داره و همه چیز خداست و مخلوق سایهی خالقه؛ و هر کاری در گرو ارادهی خالقه؛ بهش میگم پس کارهای خطا چی؟ میگه هیچ شری وجود نداره شر چند درجه پایین تر از خیره! منم گفتم پس فردا میرم یه نفرو میکشم گناهش گردن تو😁 میگه اونوقت تو رو بخاطر شر قصاص نمیکنن بخاطر این قصاص میکنن کار خیر تر رو انجام ندادی🙄🤣
آخرم راجع به کتاب حرف زدیم و یکم تبادل نظر و معرفی چند تا کتاب خوب😍
دیشب یه کتاب صوتی گرفتم یه اپیزودشو گوش دادم فهمیدم اصلا نمیتونم با کتاب صوتی ارتباط بگیرم😶 با اینکه گویندهش خوب بود؛ کلا بنظرم ارتباط چشمی خیلی مهمه برای مطالعه
اولین کتاب امسال رو هم تموم کردم؛ اسم کتاب جایی که چرخنگ ها اواز میخونن بود؛ کتاب خوبیه ولی عالی نبود؛ موضوع جالبی داشت
____________
سر یه ماجرایی به این نتیجه رسیدم و به خودم گفتم
از بعضی حرفا ناراحت نشو
هیچ ادمی نمیدونه یه نفر توی تنهاییاش چقدر درد کشیده...
همونطور که خودم گاهی نمیتونم اینو درک کنم...
خب دیگه برم سحری بخورم