...
دیروز و شب قبلش حالم خیلی خوب نبود
خیلی زیاد دلم گرفته بود
شب قبلش رفته بودیم خونهی دایی؛ فاطمهزهرا خواست با یاسین بازی کنه به منم گفت باید بیای توی اتاق؛ رفتم چون حوصله نداشتم نمیتونستم تنهایی بشینم اونجا و دوست داشتم توی جمع باشم؛ ولی اجازه نمیداد برم بیرون و چند بارم ظرف آجیلو ریخت و دست خودم نبود سرش داد زدم که چرا مراقب نیستی مگه اینجا خونهی خودمونه؟ ولی خیلی عذاب وجدان گرفتم چون اومد آروم بهم زرا ببخشید (زهرا رو میگه زرا😑) منم تصمیم گرفتم براش یه کتاب بخرم که از دلش در بیارم؛ خیلی خیلی دلم میخواست فاطمهزهرا عاشق کتاب و محیط زیست بشه مثل خودم و جالبه دقیقا همینطور شد و عاشق کتابه و محیط زیست؛ یه بار رفته بودیم دریاچه بعد گفت این آشغالا رو کی ریخته؟ منم نمیدونستم چی بگم گفتم آدمای بیفرهنگ دیگه هر جا زباله میبینه میگه آدمای بیفرهنگ آشغال ریختن اینجا رو زشت کردن😁
دیگه این شد که رفتم معراج و براش یه کتاب خریدم و که فردا رفتیم خونشون بهش بدم روی صفحه ی اولشم نوشتم به امید اینکه یه روزی کتابخونترین عضو خانواده بشی🤩
برخلاف همیشه که داستان کوتاه و شعر میخرم براش یه داستان نسبتا طولانیه چون یادم بچگی خودم افتادم کتاباییو که طولانیتر بود بیشتر دوست داشتم و کتابایی که زیاد متن نداشت یا فقط شعر بود بنظرم الکی بودن😂 البته هنوز ۵ سالشه من حواسم نبود رده سنی مثبت ۷ خریدم😑😂
برای خودمم شازده حمام ۵ رو خریدم؛ راستش انقدری امروز حالم بد بود از صبح تقریبا هیشکی نمیتونست باهام حرف بزنه که اگه برای خودمم کتاب نمیخریدم معلوم نبود کی حالم خوب بشه😑 و احتمال میرفتم توی دپرسینگ؛ (دلیل حال بدم که مهم نیست نمینویسم...)
بعد مامان میگه به اسم فاطمهزهرا رفتی که برای خودت کتاب بخری؟ بهش میگم یعنی انتظار داری برم لب چشمه تشنه برگردم؟🙄
اخر شب با فاطمه حرف میزدم بهش میگم نمیدونی کتاب خریدم چقدر حالم خوب شد اگه نمیخریدم خفه میشدم😂😂😂