...
دیروز روز پر ماجرا و خوبی بود ولی نوشتنشون دور از حوصلهس
الانم وقت سحره؛ سحر یازدهم ماه رمضان و چقدر زود گذشت😕
دیشب واقعا تصمیم داشتم بخوابم ولی وقتی کلمهها جلو چشمات رژه برن نمیتونی بخوابیو ساعت حدودا ۲ یا دیرتر تصمیم گرفتم ازین ذهن آشفته خودمو پرت کنم توی دنیای یه کتاب معمولی که دو روز پیش شروع کردم ولی از بس روون بود با روزی ۲ ساعت مطالعه امشب رسیدم فصل آخر؛ تقریبا خوب بود ولی نویسنده با یه داستان بچگانه و ساختگی کل داستانو برد زیر سوال و بنظرم تراژدی کتابو به یه طنز مسخره تبدیل کرد؛ رضوان و فاطمه کتابو معرفی کرده بودن
رضوان خونده بود کتاب رو ولی فاطمه نه و فقط گفت جالب به نظر میرسه؛ رضوان هم انتقادایی به کتاب داشت و نوشته بود احتمالا به خاطر ترجمه باشه ولی من اینجور فکر نمیکنم چون یه مترجم هر چقدرم بخواد خودش مطلب کم و زیاد کنه نمیتونه رسم امانت رو در انتقال کل مطلب به جا نیاره
ولی از حق نگذریم در کل ارزش خوندن داشت و از خوندنش پشیمون نیستم و حتی شاید به بقیه هم پیشنهاد بدم بخونن(احساس میکنم توقعم از کتابا بالا رفته🤦♀️)
خودمم خواستم قبل از شروع کتابای شهید صدر یه کتاب معمولی که سریع تموم میشه بخونم چون احساس میکنم کتابای جدید تا مدتها ذهنمو درگیر کنن و نیاز به یک استراحت ذهنی داشتم
قبل از نوشتن این متن میخواستم کلا یه چیز دیگه بنویسم ولی دستم یا شاید ذهنم و یا شاید قلبم به نوشتن نرفت و این مورد آخر از بقیه محتملتره...