نیمهشب نوشت
توی زندگی همهی ما یه لحظههای هست که احساس میکنی خورد شدی؛ فرو رفتی و نهایتا اینکه تموم شدی
یه لحظهی بین باور و ناباوری که دنیا رو میکوبن روی سرت انگار و قلبت مچاله میشه
لحظهای که دلت میخواد خواب بوده باشی ولی خواب نبودی
یا شبایی که فکر نمیکنی صبح بشه ولی صبح میشه و بازم نفس میکشی؛ نفس میکشی صبحی رو فکر نمیکنی شب بشه...
من توی زندگیم ازین لحظههام زیاد نداشتم یعنی خب چطور بگم آدمایی که بتونن این لحظهها رو برام بسازنو نداشتم...
شایدم بوده ولی میدونی چیه؟ شاید چون ازونا انتظار داشتم و اگه چنین لحظهای رو برام ساختن برام ملموس نبوده و غیر قابل تحمل...
حالم بهتره میون تزلزل روحی این روزا
حالم بهتره ولی به رسم عادت و شایدم بهترم بشه؛ باز هم به رسم عادت
ولی دلم نمیخواست طبق عادت حالم بهتر بشه
دلم نمیخواست اثر زخما بمونه روی روح و روانم
...
نمیدونم تویی که این یادداشتو میخونی چنین لحظههایی توی زندگیت داشتی یا نه ولی حالا که فکر میکنم میبینم چقدر بده خالق لحظههای بد یه نفر باشی؛ و اینو هم نمیدونم خودم تا حالا خالق این لحظهها برای دیگران بودم یا نه
آرزو میکنم اگه خالق این لحظهها بودم یه روزی بتونم جبران کنم و اگه هم نبودم از خدا میخوام هیچوقت باعث چنین غمایی نباشم
شاید خندهدار باشه؛ ولی اثر بعضی از حرفا؛ اثر بعضی از رفتارا و بدتر از همه عدم جبرانشون و بیتفاوتی نسبت بهشون از شلیک یه گلوله هم میتونه سختتر باشه...
نوشتم لحظههای بدی داشتم ولی جز خدا هیچکس نفهمید و نخواهد فهمید توی اون لحظهها چه حسی داشتم و چقدر خوبه که خدا هست و میبینه و.... و چقدر سخته یه غماییو خودت تنها به دوش بکشی فقط
خیلی حرفا رو بشنوی ولی نتونی هیچی بگیو حتی خودتم دلیل سکوتتو ندونی
البته چرا شایدم دلیلشو قبلا از یه آدم شنیده باشی که تو چقدر سادهای...
و همین یه جمله... از این جمله و حرفا و حسا و اشکای پشتش ترجیح میدم هیچی ننویسم...
ولی خب آره من خیلی سادهم...