رنج جهان
فرسخها دورم اما دلم از رنجشان مچاله شده...
از رنج زنان و دخترانی که پشت پستوها زنده به گور میشوند...
استعداد و دانایی که طعمهی جهل میشود
و چهرهی زنانهی شهر که پشت برقع و پوشیه رنگ میبازد
خستهام از تمام امیدهای هرس شده...
از کوچههایی که صدای بازی کودکان جز خاطرات دورشان میشود...
از هراس مردمانی که سالهاست طعم آرامش را نچشیدهاند در سرزمینی که بهشت ناامن نام گرفته...
فرسخها دورم اما در همین نزدیکیمان حق تحصیل فرزندان اتباع همسایه و همزبان و بهتر است بگویم هم خونمان قربانی سلیقه و خودخواهی عدهای پشت میزنشین ادارهی اتباع میشود؛ آن هم میان مردمانی که توهم عدم تبعیض نژادی دارند و اگر کسی فریادی سر دهد مهر سکوت بر دهان و قلمش میزنند که هیس! مگر نمیبینی برق نداریم و فلان جا آب ندارد و محرومیت سایه انداخته بر سر سیستان.... و تو گویی تمام مشکلاتمان بر گردن کودکیست که که حق دارد قلم و کاغذ و کتاب در دستانش باشد و پشت میز مدرسه بنشیند نه پشت چراغ قرمز گل و ... در دستانش باشد و مهر کودک کار بر پیشانیش...
چه حسرتهایی کاشتهایم در دل این نونهالان؛
کاش نمک بر زخم بیسرزمین بودنشان نپاشیم....
و در آخر
خستهام از تمام رنجهای مردمان جهان....
که قربانی خودخواهی سیاست مدارانند...