پارت ۷ و ۸
فعلا اینو مینویسم؛ دو سال این ساعتا بینالحرمین بودم و بعدشم تا نزدیکای اذان توی خیابونا و کوچههای کربلا قدم میزدیم انگار که سالهاست اونجا بودیم و با همهی شهر آشناییم؛ آدما؛ مغازهها و..... اون شب اولین شب جمعهای بود که بینالحرمین بودم و زیارت عاشورا خوندم و آخرین شبی بود که کربلا بودم؛ بخوام خیلی شاعرانه بگم باید بنویسم کربلا؛ شهر عاشقانههای من.....
آخرین تصویرایی که ازون شب توی ذهنمه خلاصه میشه توی شلوغی شب اربعین؛ دستههای سینهزنی؛ شهری که انگار همیشه بیدار بود و شلوغ و هیچوقت قرار نبود خلوت بشه و من همش فکر میکردم این همه آدم؛ این همه آدمی که چیزی جز جنون اونا رو نکشونده اینجا چجوری جا شدن توی این شهر! آخرین حضورمون توی کربلا خلاصه شد به بینالحرمین؛ خلاصه شد به یه خرید عجلهای و آخرشم یه آبمیوهی نه چندان بهداشتی....
اما فردای اون روز برای من سختترین خداحافظی دنیا و شروع کلی روز و شبای دلتنگی..... یه دلتنگی که......