این روزها
این روزا جز گذر زمان همهچی یه روال عادی و آروم داره برام
گهگاهی کتاب میخونم؛ فکر میکنم؛ با دوستام حرف میزنم؛ آهنگ گوش میدم؛ پیادهروی؛ تفریح و بیرون رفتن و گاهی چک کردن بورسو کارای روزمره؛ دیدن فائزه؛ چند روزی هست دارم به کارای عقب افتادم میرسم یکمی زیادن ولی میخوام حداقل تا آخر دی ماه تموم بشن ولی سعی میکنم زودتر بهشون برسم؛ از فردا میخوام تکلیفمو با انباشتگی اتاقم روشن کنم😑 چون یکمی زیادی کلافم کرده و بنظرم برای شروع کارای جدید نیازه به نظم ظاهری هم برسم.
این هفته تقریبا همه چی عادی گذشت ولی خوب بود؛ نمیدونم یعنی میشه یه روزی برسه انقد سرم شلوغ باشه که دلم برای همین روزای عادی تنگ بشه؟
روز دوشنبه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم یه شماره ناشناس تماس گرفت برداشتم دیدم زهره یکی از دوستای مجازیم از حرم امام رضا تماس گرفته و گفت روبروی ضریحم خودت دعا کن😊 خیلی خوشحالم کرد و همون شب منو زینی و موسی رفتیم مسجد برای تمیز کردنش چون بالاخره فرشا رو دادن قالیشویی؛ مسجد خیلی بیشتر از انتظارم کثیف بود و نمیشد داخل رو با آب بشوریم بخاطر شوادون و با جارو و یکم آبپاشی تمیزش کردیم؛ حیاط رو هم که نگم😐 ولی در حد توانمون تمیزش کردیم و اون شب خیلی خوش گذشت و بازم کلی خندیدیم😊 آخرشم موسی دعوتمون کرد به آبهویج و بستنی که زینب گفت اگه از اول میدونستیم که بیشتر کار میکردیم😁
امشبم که دورهمی خونه مامانبزرگ بودیم و خوب بود تقریبا ولی شدیدا سرددرد گرفتم😑 از بس بچهها شلوغ بازی دراوردن و کوثر هر بار قهر میکرد و جیغ و دادش میرفت هوا و کلی گریه میکرد! احمدرضا هم از دیوار راست بالا میرفت؛ بقیشون بهتر یودن. فاطمهزهرا هم تا رسیدن از اینکه دید شلوغه کلی گریه کرد و هیچجوره آروم نمیشد و عجیب وقتی دایی محمد و دایی ابراهیم رو میبینه میزنه زیر گریه😑😂 و ازون عجیبتر انقدر دوسش دارم که حتی از صدای گریه ش هم سردرد نمیگیرم😁
+امشبم گذشت....
راستی عیدتون هم مبارک
و خب یکمی دلم گرفته بود بخاطر چیزی که هم میدونم چیه و هم نمیدونم!
ولی تلاش کردم که خوب بشم😊