شب ولادت
از سر شب تا الان یه حال و هوای عجیبی داشتم
یه حالی که هم خوبه و هم بد؛ فکر کنم این حالمو با هر کی که دیشب حرف زده بودم متوجه شده بود؛ کم حرف شدنمو؛ توی یه فکر عمیق فرو رفتنم و...
تا اینکه رفتم استوریای پیج عکاس بانو رو دیدمو چقدر چسبید به دلم؛ و شیرین شدن لحظاتم؛ بعدش یکی دو ساعته در تلاشم برای نوشتن؛ هی مینویسم هی به دلم نمیشینه و نوت رو رها میکنم و شروع میکنم نوشتن نوت بعدیو
با زینب حرف میزدم؛ یهو وسط حرف زدن این جمله اومد روی زبونمو نوشتمش که یادم نره؛ ازش عذرخواهی کردم که وسط حرف زدن اینو فرستادم ولی خیلی خوشش اومد و قرار شد اگه نوشتم براش بفرستم
دوباره هم نوشتم ولی بازم به دلم ننشست
اون جمله این بود که احتمالا بشه سرآغاز یه دلنوشته؛ شایدم انقدر نوشتهها به دلم ننشست که همین یه جمله هم سرآغاز شد و هم فرجام؛ اگه بعدا نوشتم پیوست میکنم به این یادداشت اگه هم ننوشتم که هیچ...
خدا منت نهاد بر زمین و بهشتی گستراند بر آن که بر بهشت آسمانیان فخر میفروشد...
پیوست: بعد از دلتنگی نوشتمو فرق دلتنگ شدن و دلتنگیو زندگی کردن؛ ولی نتونستم یه پل ارتباطی بزنم بین این متن با جمله قبلی؛ البته یه چیزی توی ذهنم هست ولی جالب نیست بنظرم🙄
بهتره بخوابم دیگه
شب بخیر