روزمرگی
هر شب این ساعت که میشه میگم نمیتونممم مسواک بزنم ولی خب بدون مسواکم نمیتونم بخوابم😑😁 چرا آخه؟🙄
چند شب پیش فاطمه پیام داد و گفت زهرا تو اتاق ناروین انگار جن هست تا صبح یه صدایی میاد و کلی از خیالبافیای شوهرش گفتو خندیدیم🤣 بعد فرداشبش حال خوبی نداشتم یعنی بهتره بگم حال خیلییی بدی داشتم و نمیتونستم بخوابمو با گریه کلی نوشتم و پستش کردم ولی بعدش پیشمون شدمو پستو گذاشتم حالت پیشنویس، طرفای ساعت ۵ چشمام گرم شد که بخوابم یهو خواب دیدم یه سیاهی مثل جن پرید روی صورتم😐😢 از خواب پریدم قلبم تند تند میزد و حسابی ترسیده بودم هی میگفتم خدااااا این چه خوابی بود دیدم آخه😭 و باز به زحمت خوابیدم
،فردا ظهرم رفتیم بیرون و موسی اسلحه اورده بود بعد از فکر کنم دو سال تیراندازی کردم، خیلی باحال بود
یکمم تمرین عکاسی ماکرو کردم و خواستم اینستا پستشون کنم ولی هنوز وقت نشده، ولی هر بار که زاویه عکس و .... رو تنظیم میکردم فاطمهزهرا لطف میکردو گلیو که سوژهم بود رو فوت میکرد عمدا و قاه قاه میخندید بهم😐😐😐😐 آخرش از خیر عکاسی گذشتم. خیلی شیطون شده خیلی، برای برگشتم با ماشین ما برگشت و باز کلی شیطونی کرد
شبم اومدن یه وسیله ببرن کلی گریه که من نمیام و یکم موند خونمون و بازم کلا بازی🤦♀️😅 آخرم باز نمیخواست بره که به زور بردنش و من با کلی خستگی و سردرد اومدم بخوابم که بعد از سالها ترس از جن اومد سراغمو داشتم به ترسم غلبه میکردم که نمیدونم چی افتاد روی پشت بوم😅😐😐😐😐 ولی واقعا با اون خوابی که دیدم حق داشتم یکم بترسم🤦♀️