این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
  • ۰۳/۰۴/۰۶
    ...

روزمرگی

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۴۷ ق.ظ

هر شب این ساعت که میشه میگم نمیتونممم مسواک بزنم ولی خب بدون مسواکم نمیتونم بخوابم😑😁 چرا آخه؟🙄

چند شب پیش فاطمه پیام داد و گفت زهرا تو اتاق ناروین انگار جن هست تا صبح یه صدایی میاد و کلی از خیالبافیای شوهرش گفتو خندیدیم🤣 بعد فرداشبش حال خوبی نداشتم یعنی بهتره بگم حال خیلییی بدی داشتم و نمیتونستم بخوابمو با گریه کلی نوشتم و پستش کردم ولی بعدش پیشمون شدمو پستو گذاشتم حالت پیش‌نویس، طرفای ساعت ۵ چشمام گرم شد که بخوابم یهو خواب دیدم یه سیاهی مثل جن پرید روی صورتم😐😢 از خواب پریدم قلبم تند تند میزد و حسابی ترسیده بودم هی میگفتم خدااااا این چه خوابی بود دیدم آخه😭 و باز به زحمت خوابیدم

،فردا ظهرم رفتیم بیرون و موسی اسلحه‌ اورده بود بعد از فکر کنم دو سال تیراندازی کردم، خیلی باحال بود

یکمم تمرین عکاسی ماکرو کردم و خواستم اینستا پستشون کنم ولی هنوز وقت نشده، ولی هر بار که زاویه عکس و .... رو تنظیم میکردم فاطمه‌زهرا لطف میکردو گلیو که سوژه‌م بود رو فوت میکرد عمدا و قاه قاه میخندید بهم😐😐😐😐 آخرش از خیر عکاسی گذشتم. خیلی شیطون شده خیلی، برای برگشتم با ماشین ما برگشت و باز کلی شیطونی کرد

شبم اومدن یه وسیله ببرن کلی گریه که من نمیام و یکم موند خونمون و بازم کلا بازی🤦‍♀️😅 آخرم باز نمیخواست بره که به زور بردنش و من با کلی خستگی و سردرد اومدم بخوابم که بعد از سال‌ها ترس از جن اومد سراغمو داشتم به ترسم غلبه میکردم که نمیدونم چی افتاد روی پشت بوم😅😐😐😐😐 ولی واقعا با اون خوابی که دیدم حق داشتم یکم بترسم🤦‍♀️

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۱/۰۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی