دل را کجا برم....
خسته و کلافه؛ چشم دوختم به ساعت که داره میگذره ولی هیچ دلم نمیخواد بگذره؛ این لحظهها حیفن که تموم بشن؛ مگه نه؟
وای که چقدررر دلم تنگ میشه برای این لحظهها و چه حسرتی به دلم موند که امسالم نتونستم حداقل اونی بشم که بتونم به خدا بگم ببین به قولم وفا کردم! امروز که اعلام شد دوشنبه عید نیست خیلی خوشحال شدم، نه اینکه بخوام بگم آره من برخلاف بقیه دلم میخواد یه روز بیشتر روزه بگیرم؛ نمیدونم دلیلمو چجوری بگم و بنویسم!
بخوام ساده بگم دلیلم این بود خدایی که همیشه هوامونو داشته چند ساعت بیشتر؛ خاصتر هوامونو داشته باشه؛ که شاید توی این چند ساعتی که مونده یهو خدا کمک کنه و آدم بشم! چیز بهتری به ذهنم نرسید بگم!
یعنی دوباره ماه رمضانو میبینم؟ دوباره...
نمیدونم ولی دلم نمیخواد بخوابم و دارم فکر میکنم؛ یه چیزی بگم؟
راستش به این چیزایی که نوشتم فکر نمیکردم؛ یا بهتره بگم قبل از نوشتن فکر نمیکردم؛ فکرم یه جای دیگهست؛ همزمان دارم به یک مفهوم فکر میکنم و همزمان فکرم یه جاییه که.... چقدر دلم میخواست حسمو مینوشتم ولی نوشتنی نیست؛ باید تجربهش کنی که بدونی چی میگم....
+چقدر این جملهی آخرم ادامه داشت ولی حذفش کردم؛ بمونه توی پستوی دل خودم؛ شاید یه روزی...
چقدر امشب مینویسمو پاک میکنم؛ پاک زده به سرم😑