روزمرگی
خیلی خوابم میاد ولی معدهم درد میکنه و نمیتونم بخوابم😕😕 بخاطر یه کوچولو نوشابهای که دیشب دلم خواست😑
دیشب عمه اومدن خونمون؛ قبل اینکه بیان فاطمه گفت الان ریحانه انقدر حرف میزنه سردرد میگیریم؛ بعد که اومدن هنوز نرسیده شروع کرد به حرف زدن باهام انگار میخواست هیچ فرصتیو از دست نده😁 انقدر حرف زد که دیگه بعضی حرفاشو متوجه نمیشدم😁😁 خیلی دوسش دارم البته ولی دیگه واقعا کم اورده بودم توی حرف زدن😑 بعد یاد حرف فاطی افتادم میخواستم بزنم زیر خنده به زور جلوی خودمو گرفته بودم که همون موقع عمو یه خاطرهی خندهدار تعریف کرد و همه خندیدنو منم نجات پیدا کردم😅 بعد که رفتن فاطی گفت من به تو و زینب میگم وراجین حالا فهمیدم که کاملا اشتباه فکر میکردم😅
شبم آجی جعبه میخواست برای بستهبندی و قرار شد براشون ببریم؛ رفتم خرگوش فاطمهزهرا رو دیدم خیلی ناز و دوست داشتنیه😍 بعد فز شروع کرد به گریه که باید ببریمش قطاری🙄 منظورش راهآهنه که قطار ببینه؛ آخرش بردیمش که ببینه و خواست میخوای یه قصته بگم؟ منظورش قصهس😁 و یه داستان گفت راجب قطار؛ بعدم گفت بریم زیرگذر😑😑 بابا بهش گفت دیره یه روز دیگه بریم؛ قهر کرد حرف نمیزد باهامون🙄 که ناچارا بردیمش؛ تازگیا ماشینشونو فروختن و خیلی ناراحته برای همین میبریمش بیرون که غصه نخوره
وقتی برگشتیم خونه دلم خیلی تنگ بود؛ شاید بخاطر گوش دادن یه آهنگ قدیمی... و فکر کنم تا ۴ صبح یه ریز گریه میکردم؛ انقدر که از گریه سردرد گرفتم😒... بگذریم مهم نیست
امشبم دعوت بودیم تولد کوثر توی باغ که گرد و غبار شدید اومد و تولدو خونه مامانبزرگ گرفتن؛ همه چی خوب بود ولی یهو احمد رضا از روی اپن آشپزخونه افتاد و کلی ترسیدیم؛ دایی از ترس خودشو کلی زد چون فکر کرد خدایی نخواسته بلایی سرش اومده😕 ولی خداروشکر چیزی نشده بود ولی مدام گریه میکرد؛ گریهش خیلی دلخراش بود برام😕 آخرم بردنش بیرون که یکم گریهش کمتر شد و برای احتیاط بردنش بیمارستان چون سرش خیلی بدجور خورده بود زمین
بازم امروز از ظهر نت قطع شده؛ و فقط سایتای داخلی بالا میاد؛ دیگه وااااقعا دارن شورشو در میارن....