حرفهای ناتمام
خواستم از التهاب این روزها بنویسم اما پشیمون شدم؛ قبلش زیاد نوشتم برای خودم که ذهنم یکم آروم بشه و البته نشد😒 و بعد به این نتیجه رسیدم که نوشتنشون نتیجه ای نداره جز خسته شدن دستام.
چند روز بود vpn اصلا وصل نمیشد یا لحظهای وصل میشد و خیلی کلافهکننده شده بود ولی دو شبه راحت وصل میشه؛ یه تعدادی طراحی دارم ولی انقدر ذهنم خسته بود که زیاد براشون فکر نکردم و از طرفی نبود اینترنت شده مزید علت برای طراحی نکردن؛ ولی امشب نشستم ایدههامو نوشتم هر چند که کلا برای کارای اینچنینی وقتی شروع میکنم به کار ایدهها میان ولی نوشتنشون هم خیلی مهمه و کمک میکنه.
امشب باز پاشنهی پام درد گرفته دیشب رفته بودیم پیادهروی که کلی دویدم دنبال فاطمهزهرا و باز پام درد گرفت😑
دیشب حس گریه داشتم ولی سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم هر چند چیزهای خوبِ اشتباه؛ ولی حالم بهتر شد حتی به دروغ😕 (چیزهای خوب اشتباه ترکیبیه که فکر کنم فقط خودم میفهمم چیه😅 برای همین توضیحی نمیدم)
+چند روزیه به دلایلی روتین زندگیم تغییر کرده برای همین مهر ماه نمیتونم کتاب خاصی بخونم چون وقت نمیشه و حیفم میاد بعضی کتابا رو بدون تمرکز بخونم😕 با اینکه شدیدا دلم میخواد خانواده تیبو یا شرق بهشتو بخونم و هی نگاشون میکنم و چشمام 😍 میشه ولی گذاشتم آبان یکیشون رو شروع کنم ولی برای این ماه کتابخانه ی نیمهشب رو شروع کردم یک سومشو خوندم ولی بنظرم زیاد جالب نیست چون خیلی تخیلیه و....؛ فاطمه هم همزمان داره میخونه و اونم این نظرو داره البته اون بیشتر از من دوستش داره برای همینم امروز جنگ چهره ی زنانه نداره رو شروع کردم و چند روز پیش هم یه ایبوک.
چقدر حرف دارم که بگم .... ولی حرفای اصلیم شروع نشده ناتمام موند... و یه قطره ی اشک ناخواسته ختم شد