.
چند شب پیش یه جمله میخوندم که خیلی به فکر بردم
یه جمله از کتاب بادبادک بازه؛ نوشته بود:
ناراحت شدن از یک حقیقت؛ بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
نمیدونم ولی گاهی وقتا درگیر این مساله بودم که مثلا نخواستم ناراحتی ناشی از حقیقتو بپذیرم و پناه بردم به یه امید کاذب.
البته مطمئنا خیلی از آدما همینجورن و خیلی دردناکه پذیرش حقیقتی که خیلی برات تلخه.
دیروز کتابخانه نیمهشب میخوندم؛ تازه برام جالب شد این کتاب؛ چون به فکر بردم؛ به این فکر که تصمیمات ما چقدر میتونه زندگی خودمون و حتی دیگران رو تغییر بده؛ اینکه برای هر شخص بینهایت امکان زندگی وجود داره که همه بسته به تصمیمات فرد و یا حتی اطرافیانش هستن.
+دیروز با فائزه رفتم پارک؛ نشسته بودیم یهو دیدم آجی و فز اومدن؛ فز بعد از رفتن من گریه کرده بود ولی از فائزه خجالت میکشید و اصلا نمیومد پیشش😕 البته خب دو ساله ندیدتش حق داشت. این روزا خیلی بامزه شده؛ ظهر بهم میگه بیا بریم باغ؛ بهش میگم باغ چی؟ میگه چشماتو ببند و حس کن توی باغی🙄🤣 و برام توصیف میکرد😄
یا اینکه دیشب و پریشب عروسی دعوت بودیم ادای رقص کوردی رو در میورد خیلی بامزه بود🤣
+دلم یه آرامش عمیق میخواد خیلی عمیق؛ البته مدل آرامشی که دلم میخواد یجورایی بینابین ارامش و دغدغهس؛ خودم فقط میفهمم منظورم چیه🙄😄