روزمرگی
روز یک شنبه بالاخره شوهرخواهر جان از ماموریت یک ماهه برگشت و خواهر جان و فاطمهزهرا از پیشمون رفتن و با اینکه توی این مدت فاطمهزهرا خیلیی اذیتم میکرد و همش میزدم و صبحیا بیدار میشد میومد اتاقم با پا میزدم و میگفت زهرا نترس منم و نمیگذاشت بخوابم🙄😂 ولی دلم براش تنگ شده😁 اون روزی که موسی اومد من شب قبلش یکم کار داشتم و نخوابیده بودم تا اذان و صبح خوابیدم؛ باز اومد بالا بیدارم کرد و گفت باباییم اومده بدون روسری نیای پایین😂 گفتم میدونم خودمم بذار بخوابم😂 بعدم که اومدم پایین موسی خواب بود اومده هی میگه بابام اینجا خوابیده، دیدیییش دیدیش؟؟؟ 😂😂 البته خب خیلی دلتنگش بود ولی متاسفانه اخلاقش مثل بچگیای منه دلتنگیشو به زبون نمیاره یا گریه نمیکنه و توی دل خودش نگه میداره که ویژگی خیلی بدیه.
+بالاخره یه ویپیان و پروکسی پیدا کردم که عالیه و همیشه وصل میشه حتی وقتی نت داخلیه؛ کاش منقضی نشه فعلا🙄😕
دیگه اینکه امشب فکر میکنم با نفهمترین آدمی که در تمام عمرم دیدم بحثم شد و بدتر از همه اینکه فکر میکنه خیلی میفهمه و اخرش با اینکه بلاک رو خیلی زشت میدونم ولی بلاکش کردم چون به یه نفر توهین کرد منم تحمل توهین به بقیه رو و میگفت که حرفم توهین نبوده و برای توهینش دلیل و برهانم میورد😂😑 دعا میکنم خدا به راه راست هدایتش کنه و البته هیچوقت چنین آدماییو سر راه من قرار نده😂