....
دیروز عصر گوشیم به شارژ بود دیدم کوثر دو بار تماس گرفته و پیام داده کار مهمی دارم؛ تماس گرفتم باهاش گفت که میخوایم بریم کربلا یه نفر کنسل کرده و اولین نفر تو اومدی توی ذهنم؛ میای باهامون؟ اول گفتم که اره حتما ولی مشورت میکنم خبر میدم بعد که پرسیدم کی میرین گفت فردا و یادم اومد پاسپورتم باید تمدید بشه و هر دومون خیلی ناراحت شدیم😕😕
مامان هم همش میگه بهت میگم برو پاسپورتتو تمدید کن نمیری و ازین حرفا...
چقدر خوب میشد اگه میرفتم برای تولدم اونجا بودم🥺
شب آقا احمد اومد سبزی اورده بود برامون از زمینشون؛ بعد میگفت یه کیسه بزرگ اوردم من فکر کردم شوخی میکنه بعد دیدم نه بابا راست میگه😐 اصلا یه وضعی هر چی پاک میکردیم تموم نمیشد😁 خودشم موند کمک البته بماند که یه سبزی میخورد یکی پاک میکرد😂 انقدر مسخره بازی در اوردیم؛ بعد میگفت تازه بابام گفته دو کیسه ببر گفتم کافیه گفته پس بعدا حتما باید ببری🙄 تا ساعت ۱ درگیر بودیم بعد میگه صبح زودم بیدارتون میکنم بشورینشون که بیام ببرم خوردشون کنم فاطی بهش گفت گوشیا رو همه رو میذاریم پرواز 😆 میگه کاری نداره یه ترقه میندازم تو حیاط😁 اخرم میگه اخر شماره خونه ۳۴ بود بهش میگم نه ۴۷ ولی گول نخورد میگه این که شماره خونه خانم... هست (شماره خونه مامان فائزهس😄)
وای خیلی خستهم؛ از سبزی پاک کردن متنفرم😬🤦♀️
دوشنبه هم بالاخره منو فاطی رفتیم بیرون؛ خیلی خوش گذشت و البته سورپرایزم کرد و کتاب دایی جان ناپلئونو برای تولدم بهم هدیه داد😍 خیلی دوس دارم بخونمش ولی گفته باید با هم بخونیم😁 امشب قرار بود پس از بیست سالم تموم کنم که این سبزیا برناممو بهم ریخت😕 بین سه کتاب شوهر آهو خانوم؛ جنایت و مکافات و خانواده تیبو موندم کدومو بخونم هر سه تاشون طولانیه ولی تیبو خیلی طولانیتره و اگه شروع کردم به خوندن ممکنه تا اردیبهشت یا خرداد زمان ببره خوندنش🙄 و با اینکه خیلی دوسش دارم حس میکنم باید یه وقتی بخونمش که ذهنم ارومتر باشه میترسم به اندازه کافی از خوندنش لذت نبرم و حیف بشه😁
هعی... کاش الان داشتم کوله م رو میبستم برای کربلا😕😕 جقدر دلتنگم؛ البته نه فقط دلتنگ مکان که دلتنگ بعد زمان؛ دلتنگ خودم و.... و میدونی دلتنگی سختترین عذاب رنیاست...؟