وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ ۖ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
و چون بندگان من (از دوری و نزدیکی) من از تو پرسند، (بدانند که) من به آنها نزدیکم، هرگاه کسی مرا خواند دعای او را اجابت کنم. پس باید دعوت مرا (و پیغمبران مرا) بپذیرند و به من بگروند، باشد که (به سعادت) راه یابند.
اولین باری که این آیه رو خوندمو یادم نمیاد ولی خیلی خوب یادم هست اولین باریو که این آیه خیلی خیلی به دلم نشست و با تمام وجودم بهش ایمان اوردم و بارها و بارها با خودم زمزمه میکردم...
سال اول دبیرستان بودم و برای تمرین مسابقه حفظ قرآن که از آیات جز دوم بود ترتیل منشاوی رو گوش میدادم؛ اول ترتیل خوانی این ایه خیلی به دلم نشست و بعدم که معناش رو خوندم خودش...
امشبم بارها این آیه رو با خودم تکرار کردم و چقدر قشنگه وقتی خدا مستقیم بدون هیچ واسطهای به بندهش میگه تو صدام بزن من اجابت میکنم....
آرامش محضه فکر کردن به چنین معبودی که نسبت به بندههاش عاشقترینه...
خیلی دلم میخواد بنویسم حرفهای دلم رو ولی چون ارزش خوندن نداره ترجیحا برای خودم مینویسم فقط
از دیشب همش میخوام بنویسم ولی هر بار پشیمون میشم از نوشتن....
حالم خوب نبود اصلا ولی مدتهاست وقتی حالم بده سعی میکنم ظاهرم جوری باشه که مثلا خیلی حالم خوبه؛ مخصوصا امروز که ولادت بود و روز مادر و باید خوب میبودم....
الانم همش مینویسم و پاک میکنم...
چون بنظرم حرفای مهمی نیستن.
جز اینکه
ولادت حضرت زهرا رو هم تبریک میگم😊🌹
یه وقتاییم هست باید پناه ببری به تاریکی اتاق و تنهایی....
و فقط گریه آرومت کنه...
امشب یاد این هایکو افتادم که سالها پیش نوشته بودم
امشب چشمهایم ابرهای دلتنگی را کنار میزند
چه بیصدا بارانی در تاریک اتاق...
شب بخیر
دیروز عصر سر یه چیز مسخره با فائزه بحثم شد؛ یادم نمیاد آخرین باری که بحثمون شده کی بود ولی واقعا ناراحت شدم نه از اون که از خودم
چون من بحثو شروع کردم و آخرشم بهش گفتم ببخشید دست خودم نبود
جملهای که اصلا دوسش ندارم.... و خودم بیشتر از همه درگیرشم
ببخشید دست خودم نبود
ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه
ببخشید....
جملههایی که برای بیان اشتباهاتمون میگیم و خیلی راحت رد میشیم ولی گاهی میشه از اول اشتباه نکرد؛ از اول فکر کرد بعد حرف زد؛ اول فکر کرد و بعد تصمیم گرفت و ....
البته ازونجایی که نه من نه فائزه اهل ادامه دادن بحث نیستیم هر دومون زود بحثو تموم کردیم و کلی حرف زدیم؛
براش یه جریانیو تعریف کردم گفت یاد یه خاطره افتادم؛ اون موقعا که راهنمایی بودیم اون کلاه مشکیتو میکشیدی رو صورتت شبیه دزدا😑😑😑 گفتم اره یادته تو قطار اون ماموره توی ایستگاه؛ پشت پنجره تا دید منو ترسید؟؟😅 و کلی خندیدیم و میدونم با یادآوری این خاطره خواست حال و هوامو عوض کنه چون کلاه و ماسک چه شباهتی با هم دارن مگه که بخواد یاد اون خاطره بیفته.
یه چیزی خواستم بنویسم ولی یادم رفت چی😕😕
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟
دو سه روزه شروع کردم سریال خاتون رو ببینم؛ دیروز عصر همه قسمتاییو که اومده بود رو دیدم؛ خوب بود و دوشش داشتم و خوشحالم که جنبهی تاریخیش از جنبهی عاشقانه ش پررنگتره توی بعضی قسمتا؛ آخه حس میکنم دیگه به عشق اعتقادی ندارم البته به جز حسی که توی قلب خودم بود و ...
بگذریم
ولی یه جمله که قبل از هر تیتراژ بود که ذهنمو درگیر کرده؛ نوشته بود:
به یاد تمام کسانی که برای این سرزمین شجاعانه جنگیدند
و قبل از هر قسمت با خودم زمزمه میکردم این جمله رو؛ شاید به جز من هیچکس درگیر این یه جمله ساده نشده باشه ولی من بهش فکر کردم؛ به اینکه من برای این سرزمین چیکار کردم؟؟؟
راستی وطن کجاست اصلا؟
هنوزم وطن معنایی داره؟
بنظرم من وطن جاییه که توی قلب آدم باشه؛ حالا هر جای دنیا که میخواد باشه...
دلم خیلی گرفته امروز....
البته چند روزه ولی از دیشب دلگرفتیم بیشتر شد؛ نشستم جین ایر بخونم یه بیست صفحه خوندم ولی نتونستم ادامه بدم
بعد گفتم خال سیاه عربی بخونم ولی کتابش تا جایی که خوندم گیرایی نداره زیاد و اونم بیخیال شدم😕😕
فقط دلم میخواد بخوابم که اونم نمیتونم🤣🤣😅😅
رسما دیوونه شدم انگار🙄😑
دوباره برگردم جین ایر بخونم شاید این دفعه بتونه حالمو بهتر کنه🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️