این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
  • ۰۳/۱۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۱۲/۱۳
    ...
  • ۰۳/۱۲/۰۵
    ...
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۲

عید غدیره و طبق روال این چند سال اخیر خداروشکر به این عید بزرگ خیلی توجه میشه

و گوشه و کنار شهر جشنه و انگار شهر جون تازه‌ای گرفته....

ولی میدونی بین این خوشحالیا یهو دلم گرفت...

کاشکی دلِ منم مثل این شهر یه جون تازه میگرفت...

و دیگه دلتنگ نبود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۱

فرسخ‌ها دورم اما دلم از رنجشان مچاله شده...
از رنج زنان و دخترانی که پشت پستوها زنده به گور می‌شوند...
استعداد و دانایی که طعمه‌ی جهل میشود
و چهره‌ی زنانه‌ی شهر که پشت برقع و پوشیه رنگ میبازد
خسته‌ام از تمام امیدهای هرس شده...
از کوچه‌هایی که صدای بازی کودکان جز خاطرات دورشان می‌شود...
 از هراس مردمانی که سال‌هاست طعم آرامش را نچشیده‌اند در سرزمینی که بهشت ناامن نام گرفته...

فرسخ‌ها دورم اما در همین نزدیکی‌مان حق تحصیل فرزندان اتباع همسایه و هم‌زبان و بهتر است بگویم هم خونمان قربانی سلیقه‌ و خودخواهی عده‌ای پشت میز‌نشین اداره‌ی اتباع می‌شود؛ آن هم میان مردمانی که توهم عدم تبعیض نژادی دارند و اگر کسی فریادی سر دهد مهر سکوت بر دهان و قلمش میزنند که هیس! مگر نمیبینی برق نداریم و فلان جا آب ندارد و محرومیت سایه انداخته بر سر سیستان.... و تو گویی تمام مشکلاتمان بر گردن کودکی‌ست که که حق دارد قلم و کاغذ و کتاب در دستانش باشد و پشت میز مدرسه بنشیند نه پشت چراغ قرمز گل و ...‌ در دستانش باشد و مهر کودک کار بر پیشانی‌ش...

چه حسرت‌هایی کاشته‌ایم در دل این نونهالان؛ 
کاش نمک بر زخم بی‌سرزمین بودنشان نپاشیم....
و در آخر
خسته‌ام از تمام رنج‌های مردمان جهان....
که قربانی خودخواهی سیاست مدارانند...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۳

امشب بعد از مدت‌ها رفتم سراغ یکی از آلبومای موزیک گوشیم؛ آلبومی که برا خودم ممنوع کرده بودم گوش دادن به ترک‌هاشو...

آلبومی که اسمش you...

یه عادت دارم هر موقع یه آهنگیو گوش میدم اولین باریو که گوشش دادم رو یادم میاد یا اگه خاطره‌ای ازون آهنگ دارم

امشب با بعضیاشون اشک ریختم

با بعضیاشون خندیدم...

ولی سودای عشق نامجو هم اشکمو در اورد و هم نتونستم تا آخرش گوش بدم... و هم...

و بازم یه بغض که شده عادت این روزا و نمیتونم دیگه بنویسم...

 

+ برم سهم مطالعه امشبمو داشته باشمو البته یه پیگیری از اخبار و بعد بخوابم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۰۱:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۵

چرا تا این موقع از صبح بیدارمو میتونم بخوابم آخه؟؟؟🙄🙄🙄

.

..

...

....

.....

.......

این نقطه‌ها هم اندر احوالات این روزاست که دلم میخواد بنویسم ولی نمینویسم نمیدونم چرا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۵:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۷

 حس‌های زیادی هستند که نه می‌توان آن‌ها را به زبان آورد... نه میتوان نوشت‌شان!
یا اگر هم به زبان بیایند یا نوشته شوند؛ باز هم حق مطلب ادا نمی‌شود!
مثلا وقت‌هایی که دلت می‌خواهد کسی را بدون هیچ ناخالصی و فارغ از همه چیز، در آغوش بگیری...
در آغوش بگیری و چنان به سینه‌ات بفشاری تا برای تمام روزهای دلتنگی، تنهایی و بی‌قراری ذخیره داشته باشی...
مجالی برای آغوش هم نداشتی، لب‌هایت را به پیشانی‌اش نزدیک کنی...
چشم‌هایت را ببندی و تمام احترامت را به قداست آن آدم در بوسه‌ای خلاصه کنی!
گاهی اما...
گاهی اما...
گاهی مجال هیچ چیز نمی‌یابی!
نه آغوشی که ذخیره‌اش کنی برای روزهای مبادا و نه بوسه‌ای برای ادای احترام به قداست آدمی... گاهی فقط از دور باید کسی را تماشا کرد!
و تمام حسرت‌ها را توی بقچه‌ای پیچید و گذاشت روی طاقچه‌ی دل!

..............

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۴

فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

میشه مراقب تیکه تیکه‌های قلبم باشی؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۵

 توی زندگی همه‌ی ما یه لحظه‌های هست که احساس میکنی خورد شدی؛ فرو رفتی و نهایتا اینکه تموم شدی
یه لحظه‌ی بین باور و ناباوری که دنیا رو میکوبن روی سرت انگار و قلبت مچاله میشه
لحظه‌ای که دلت میخواد خواب بوده باشی ولی خواب نبودی
یا شبایی که فکر نمیکنی صبح بشه ولی صبح میشه و بازم نفس میکشی؛ نفس میکشی صبحی رو فکر نمیکنی شب بشه...

من توی زندگیم ازین لحظه‌هام زیاد نداشتم یعنی خب چطور بگم آدمایی که بتونن این لحظه‌ها رو برام بسازنو نداشتم...
شایدم بوده ولی میدونی چیه؟ شاید چون ازونا انتظار داشتم و اگه چنین لحظه‌ای رو برام ساختن برام ملموس نبوده و غیر قابل تحمل...
حالم بهتره میون تزلزل روحی این روزا
حالم بهتره ولی به رسم عادت و شایدم بهترم بشه؛ باز هم به رسم عادت
ولی دلم نمیخواست طبق عادت حالم بهتر بشه
دلم نمیخواست اثر زخما بمونه روی روح و روانم
...
نمیدونم تویی که این یادداشتو میخونی چنین لحظه‌هایی توی زندگیت داشتی یا نه ولی حالا که فکر میکنم میبینم چقدر بده خالق لحظه‌های بد یه نفر باشی؛ و اینو هم نمیدونم خودم تا حالا خالق این لحظه‌ها برای دیگران بودم یا نه
آرزو میکنم اگه خالق این لحظه‌ها بودم یه روزی بتونم جبران کنم و اگه هم نبودم از خدا میخوام هیچوقت باعث چنین غمایی نباشم
شاید خنده‌دار باشه؛ ولی اثر بعضی از حرفا؛ اثر بعضی از رفتارا و بدتر از همه عدم جبرانشون و بی‌تفاوتی نسبت بهشون از شلیک یه گلوله هم میتونه سخت‌تر باشه...
نوشتم لحظه‌های بدی داشتم ولی جز خدا هیچ‌کس نفهمید و نخواهد فهمید توی اون لحظه‌ها چه حسی داشتم و چقدر خوبه که خدا هست و میبینه و.... و چقدر سخته یه غماییو خودت تنها به دوش بکشی فقط
خیلی حرفا رو بشنوی ولی نتونی هیچی بگیو حتی خودتم دلیل سکوتتو ندونی
البته چرا شایدم دلیلشو قبلا از یه آدم شنیده باشی که تو چقدر ساده‌ای...
و همین یه جمله... از این جمله و حرفا و حسا و اشکای پشتش ترجیح میدم هیچی ننویسم...
ولی خب آره من خیلی ساده‌م... 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۵۵