چرا تا این موقع از صبح بیدارمو میتونم بخوابم آخه؟؟؟🙄🙄🙄
.
..
...
....
.....
.......
این نقطهها هم اندر احوالات این روزاست که دلم میخواد بنویسم ولی نمینویسم نمیدونم چرا...
چرا تا این موقع از صبح بیدارمو میتونم بخوابم آخه؟؟؟🙄🙄🙄
.
..
...
....
.....
.......
این نقطهها هم اندر احوالات این روزاست که دلم میخواد بنویسم ولی نمینویسم نمیدونم چرا...
حسهای زیادی هستند که نه میتوان آنها را به زبان آورد... نه میتوان نوشتشان!
یا اگر هم به زبان بیایند یا نوشته شوند؛ باز هم حق مطلب ادا نمیشود!
مثلا وقتهایی که دلت میخواهد کسی را بدون هیچ ناخالصی و فارغ از همه چیز، در آغوش بگیری...
در آغوش بگیری و چنان به سینهات بفشاری تا برای تمام روزهای دلتنگی، تنهایی و بیقراری ذخیره داشته باشی...
مجالی برای آغوش هم نداشتی، لبهایت را به پیشانیاش نزدیک کنی...
چشمهایت را ببندی و تمام احترامت را به قداست آن آدم در بوسهای خلاصه کنی!
گاهی اما...
گاهی اما...
گاهی مجال هیچ چیز نمییابی!
نه آغوشی که ذخیرهاش کنی برای روزهای مبادا و نه بوسهای برای ادای احترام به قداست آدمی... گاهی فقط از دور باید کسی را تماشا کرد!
و تمام حسرتها را توی بقچهای پیچید و گذاشت روی طاقچهی دل!
..............
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
میشه مراقب تیکه تیکههای قلبم باشی؟؟
توی زندگی همهی ما یه لحظههای هست که احساس میکنی خورد شدی؛ فرو رفتی و نهایتا اینکه تموم شدی
یه لحظهی بین باور و ناباوری که دنیا رو میکوبن روی سرت انگار و قلبت مچاله میشه
لحظهای که دلت میخواد خواب بوده باشی ولی خواب نبودی
یا شبایی که فکر نمیکنی صبح بشه ولی صبح میشه و بازم نفس میکشی؛ نفس میکشی صبحی رو فکر نمیکنی شب بشه...
من توی زندگیم ازین لحظههام زیاد نداشتم یعنی خب چطور بگم آدمایی که بتونن این لحظهها رو برام بسازنو نداشتم...
شایدم بوده ولی میدونی چیه؟ شاید چون ازونا انتظار داشتم و اگه چنین لحظهای رو برام ساختن برام ملموس نبوده و غیر قابل تحمل...
حالم بهتره میون تزلزل روحی این روزا
حالم بهتره ولی به رسم عادت و شایدم بهترم بشه؛ باز هم به رسم عادت
ولی دلم نمیخواست طبق عادت حالم بهتر بشه
دلم نمیخواست اثر زخما بمونه روی روح و روانم
...
نمیدونم تویی که این یادداشتو میخونی چنین لحظههایی توی زندگیت داشتی یا نه ولی حالا که فکر میکنم میبینم چقدر بده خالق لحظههای بد یه نفر باشی؛ و اینو هم نمیدونم خودم تا حالا خالق این لحظهها برای دیگران بودم یا نه
آرزو میکنم اگه خالق این لحظهها بودم یه روزی بتونم جبران کنم و اگه هم نبودم از خدا میخوام هیچوقت باعث چنین غمایی نباشم
شاید خندهدار باشه؛ ولی اثر بعضی از حرفا؛ اثر بعضی از رفتارا و بدتر از همه عدم جبرانشون و بیتفاوتی نسبت بهشون از شلیک یه گلوله هم میتونه سختتر باشه...
نوشتم لحظههای بدی داشتم ولی جز خدا هیچکس نفهمید و نخواهد فهمید توی اون لحظهها چه حسی داشتم و چقدر خوبه که خدا هست و میبینه و.... و چقدر سخته یه غماییو خودت تنها به دوش بکشی فقط
خیلی حرفا رو بشنوی ولی نتونی هیچی بگیو حتی خودتم دلیل سکوتتو ندونی
البته چرا شایدم دلیلشو قبلا از یه آدم شنیده باشی که تو چقدر سادهای...
و همین یه جمله... از این جمله و حرفا و حسا و اشکای پشتش ترجیح میدم هیچی ننویسم...
ولی خب آره من خیلی سادهم...
دیروز خیلی کار داشتم و خیلی خستهم ولی تا چشمامو میذارم روی هم یاد ماجرای قتل بابک خرمدین میفتم و نمیتونم بخوابم
اصلا هیچجوره نمیتونم هضم کنم قضیه رو!! آخه یه پدر و مادر چقدر میتونن پست باشن و حتی از حیوون کمتر که بشینن و بچهی خودشونو تیکه تیکه کنن و ...
اصلا نمیتونم تصور کنم توی چه حالی و با چه جنونی چنین کاریو انجام داده باشن😐😐😐 و حتی ذرهای ناراحت و پشیمون نباشن و حتی احتمالا خوشحالم هستن🤦♀️
و بدتر از همهی اینا اینه که چنین آدمای جانی بازم بتونن به حیاتشون ادامه بدن ولو توی زندان
درسته قطعا در محضر خدا مجازات سنگینی در انتظارشونه ولی کاش امثال این افراد جوری که حقشونه مجازات میشدن...
تا مدتها قتل رومینا رو نمیتونستم درک کنم و براش ناراحت بودم الانم این...
خدا عاقبت هممونو بخیر کنه و لحظهای ما رو به حال خودمون رها نکنه
وای چشمام در اومد😐🤣 فکر کنم از سر شب تا الان ۱۰۰۰ تا دایرکت و کامنت جواب دادم تو پیج آجی... با خودم گفتم دیگه تو هیچ پیجی قیمت نمیپرسم اگه قصد خرید نداشتم😅
گفتم گناه داره خودش بخواد تنهایی جواب بده رفتم کمکش ولی خیلی زیاد بودن😖 ولی خیلی خوب بود ۹ کا فالور اضافه شد با این تبلیغو بینهایت براش خوشحالم...
میگه یه ساله داریم تلاش میکنیم ۱۰۰۰ فالور اومده الان در عرض چند ساعت 9 هزار تا جذب فالور داشتیم😅 دلم میخواد خیلی زود کارگاهشونو راه بندازن و کلی موفق بشن😍
اولین سفارش امشبشم یه ایرانی مقیم دانمارک بود بهش میگم خوبه بینالمللی شدی رفت😅😅
+چند روز پیش فاطمهزهرا دوچرخه سوار دیده بهونه گرفته که میخواممم بابا برام بخر😐 حالا خودش سه چرخه داره و هنوز براش بزرگه؛ بعد مامان بهش گفت خاله زهرا دوچرخهای داره تو زیرزمینه بزرگ شدی بهت میده؛ دیشب که اومده بودن رفت با باباش زیرزمین اومده میگه ماماناااا دوچرخه رو دیدم خیلیی قشنگه
اخرم به بابا میگفت باباناااا بریم دوچرخه رو ببینمو رفتن پایین و بابا اوردش بالا
منم سر به سرش میذاشتم میگفتم این برا منه میگفت نههه دوچرخه منه😅 موسی نشست روش کلی خندیدیم بهشو ازش فیلم گرفتم خودشم کلی خندید آخه براش خیلی کوچیک بود😅 ولی خودم سوار شدم تعادلمو از دست دادم بخاطر زخم پامو خون اومد🤦♀️
خیلی خوابم میاد دیشبم که ناخن پام شکسته بود از دردش تا صبح نخوابیدم😐🙄 و البته کتاب خوندم که فکر نکنم
حالا هم منتظرم اذان بدن نماز بخونم بخوابم...
هر بار میام خاطراتمو بنویسم ولی نمیتونم
یا مینویسمو نیمه کارهن و ثبتشون نمیکنم
.
.
.
چون دلم گرفته
خیلی زیاد
انقدر که این دل گرفتگی بین خنده هامم جای خودشو پیدا میکنه ولی میخندم باز؛ چون دلم نمیخواد دیگران رو ناراحت کنم
الانم دلم میخواد بنویسم؛ مدام مینویسمو پاک میکنم و به جاش مثل همیشه چند تا نقطه میذارم که پشتش کلی حرفه....
پشتش بغضه و...
میخواستم بخوابم ولی تو ایسنتا میچرخیدم اتفاقی تو اکسپلور یه عکس دیدمو رفتم به سالها قبل...
عکس شهیدی که توی زندگیم خیلی تاثیر گذاشته بود و نمیدونم چرا کلا فراموشش کرده بودم؛ شهید برونسی؛ شهیدی که اگه بخوام توی یه جمله معرفیش کنم میگم کسی که به حقالناس خیلی خیلی توجه داشت...
یادمه این مساله خیلی روم تاثیر گذاشته بود انقدر که توی مدرسه حتی از ماژیک شخصی خودم استفاده میکردم اگه میخواستم چیزی غیر از درس بنویسم و... و بعدها درک کردم که حق الناس چقدر فراتر از ایناس البته اون موارد هم مهمه؛ ولی مثلا فهمیدم که ذهن و روح و قلب آدما هم جز حق الناسه؛ نیست؟
بعد کلا فکرم به یه سمت و سوی دیگه رفت؛ به نوجوونی و دوره راهنمایی
به اینکه چی باعث شد به کتاب خوندن خیلی علاقهمند بشم هر چند قبلشم کتاب میخوندم ولی کتابای قصهای که محدود میشد به دنیای کودکی
اول راهنمایی بودم؛ آجی تازه دانشگاه قبول شده بود و رفته بود اراک؛ برام یه کتاب نمایشنامه کوتاه خریده بود از هوشنگ مرادی کرمانی؛ توی یه روز خوندمش ولی کلا کتاب افتضاحی بود🤣 ولی خب همون کتاب شد یه نقطه عطف بین کتابای کودکی و نوجوونیم
بازم همون دوره راهنمایی توی مدرسه یه مسوولیتی بهم داده بود که خیلی دوسش داشتم؛ کلاس کسالت آور پرورشی هر بدی که داشت ولی یه خوبیاییم داشت به هر کی یه مسوولیت داده بودن مثلا به چند نفر از بچهها مسوولیت کتابداری توی کتابخونه دادن و یه تایمی از کلاس اختصاص داشت به کتابخونه و منم شانس اینو پیدا کردم که یکی از اون کتابدارا بشم و خوششانسی بیشتر هم این بود که شدم مسوول قفسههای کتابای داستانی و این یه فرصت خیلی خوب شد برام؛ هفتهای یکی دو کتاب از کتابای ژول ورن؛ کتابای علمی و همینطور ادبیات کلاسیک که برای نووجوانا بازنویسی شده بودن رو میخوندم؛ حتی گاهی وقتا توی یه روز یه کتاب میخوندم😅
گذشت و دبیرستان شروع شد؛ اون سالا هنوز خیلی اهل خرید کتاب نبودم از طرفی دقیقا نمیدونستم چی بخونم چون داشتم وارد مرحلهی جدیدی از زندگی میشدم یعنی گذر از نوجوانی؛ یه بار برا دهه محرم رفته بودیم هیات ثارالله و توی موزه دفاع مقدس یه نمایشگاه کتاب زده بودن و کتابای دفاع مقدس رو داشت فقط؛ و من تا حالا از دفاع مقدس چیزی نخونده بودم؛ دو کتاب بود که مسابقه داشتن تصمیم گرفتم یکیشو بخرم؛ خاکهای نرم کوشک و حکایت زمستان نوشتهی سعید عاکف؛ خاکهای نرم کوشک رو گرفتمو شدیدا بهش علاقهمند شدم؛ شبانه روز مینشستمو میخوندم و شخصیت شهید خیلی روم تاثیر گذاشت؛ بعدش دیگه تا چند سال مرتب کتابای شهدا رو میخوندم و یکی از قشنگترینهاش هم کتاب از معراج برگشتگان بود و یه امتیاز دیگه هم که داشتم این بود که فائزه هم توی این مسیر همراهم بود و مسابقه داشتیم با هم که کی زودتر تموم میکنه کتاب رو😅😍 توی اون سه چهار سال کمتر پیش اومد رمان یا کتابای دیگه بخونم ولی چند تا کتاب شعر و تاریخی هم خوندم و البته چند تا رمان خوب؛ داداش تهران بود و دو سه سالی که اونجا بود برام از نمایشگاه کلی کتاب میخرید(و چون سلیقهش بیشتر سمت کتابای مذهبی بود بیشتر راجب این چیزا میخرید) سالای بعدم فاطی شد مسوول خریدم از نمایشگاه😅
چی میگفتم🤣 خب خلاصه شهید برونسی یه نقطه عطف بزرگ توی زندگیم بود؛ و البته بقیه شهدا؛ حالا که فکرشو میکنم میبینم توی اون دوره از زندگیم خیلی عقایدم متزلزل بودن؛ یه جوری بودم خیلی نمیتونستم برم سراغ کتابای عقیدتی از طرفی ذهنم داشت منفجر میشد از سوال و شبهه و ... یادمه انقدر با خودم کلنجار میرفتم سر دین و مسائل اعتقادی! حالا که به اون دوره برمیگردم میبینم که کتابای دفاع مقدس و شهدا به طور غیرمستقیم توی اعتقاداتم خیلی تاثیر گذاشتن و اگه اون دوره حتی خودمو ازین منابع هم محروم میکردم احتمالا الان خیلی بی اعتقادتر از الانم بودم و شاید لطف خدا بود که اون شب توی نمایشگاه بین دو اون کتاب؛ جلد نارنجی خاکهای نرم کوشک منو جذب خودش کرد؛ آخه بعدا حکایت زمستانو هم خوندم ولی تاثیری که اون کتاب برام به جا گذاشت رو نداشت
یه کتابم بود داداشی برام هدیه گرفته بود اسمش این بود (درهای آسمان به روی زمین باز میشوند) اولین کتاب طولانی بود که میخوندم فکر کنم حدودا ۸۰۰ صفحه؛ البته اون زمان این تعداد صفحات برام زیاد بود الان دیگه میشد جز کتابای با حجم متوسط؛ این کتابو فکر کنم یه هفته ای تموم کردم تو تعطیلات با اینکه زیادم جالب نبود😐
و این مطالعات تا اواخر دبیرستان ادامه داشت تا جایی که حس کردم دیگه کافیه... و بیشتر رفتم سراغ تاریخ و ادبیات و رمان و... البته بین این کتابا یه جای خالی هم گذاشتم برای زندگینامهی شهدا و کتابای دینی (اون موقعا خیلی با شهدا دوست بودم😅)
البته یجورایی به مرور سوق پیدا کردم سمت این کتابا؛ بخاطر فضای جدید؛ دوستای جدید و....
یعنی چند سال آینده ممکنه به چه کتابایی علاقهمند بشم؟🤔 فعلا که به فکر اورجینال خوانیم تا چی پیش بیاد...