امشب حالم خیلی بد بود؛ خیلی خیلی بد...
چند بار خواستم برم برا فائزه بنویسم از حالِ بدم ولی نخواستم نگرانش کنم مخصوصا که این روزا درگیر کارای عروسی و چیدن وسایل خونشه نخواستم با ناراحتی من ناراحت بشه...
امشب یهویی دلم تنگ حرم امام رضا شد؛ حس میکنم بینهایت بهش نزدیکم و همزمان بینهایت دور؛ انقدر دور که فکر نمیکنم دیگه یه روزی برسه که ببینم حرمو؛ یه روزی برسه که نفس بکشم اونجا😭
اگه بار آخری که رفته بودم حرم میدونستم قراره دوری انقدر طول بکشه خیلی بیشتر قدر میدونستم...
یاد شبی افتادم که تا صبح مونده بودم حرم؛ رفتم نزدیکای ضریح کنار نردههای فلزی مونده بودمو...
همیشه دلم میخواد آدما رو خوشحال کنم حتی با یه چیز یا کار کوچیک نمیدونم چقدر موفق بودم؛ یادمه اونشب یه مهر و جانماز کوچیک که یادگاری از کربلا بود رو دادم به خانمی که کنارم بود؛ بینهایت خوشحال شدم یهو بوسیدمو گریه کرد و بهم گفت مادرم آرزوشه بره کربلا اجازه میدی هدیه بدم به مادرم؟ منم گفتم آره حتما چرا که😍 مادرشم یه خانم با سن بالا بود اونجا بودو کلی خوشحال شد و دعام کرد... یادمه بهش گفتم دعام کن اربعین برم کربلا و رفتم اون سال
بعد رفتم صحن جمهوری؛ همونجایی که همیشه ساعتها خیره میشم به گنبد موندمو کلی دعا کردم برا بقیه و اونجا بود که نوشتم بیگانه هم ز کویت ناامید نرفت.... (دقیقا یادم نیست یه همچین جملهای بود)
حسن ختام اون زیارت هم شد یه نماز صبح توی یکی از رواقای صحن غدیر که آخرش گلای خشک شده بالای ضریح رو هدیه گرفتم
هر چی ازون شب بگم کم گفتم؛ چقدر اون شب سبک شدم؛ دلم اون لحظهها رو میخواد و سبک شدن تو حرم و اینکه بدونی یکی هست با همهی بدیات حواسش بهته؛ یکی هست که هر چی غم داریو براش بگیو... ولی الان دیگه جایی نیست که برمو این همه غمیو که توی دلم تلنبار شده رو خالی کنم؛ خیلی خستهم خیلی زیاد
من که هیچوقت دلم نمیخواست آرامش هیشکیو بهم بزنم چرا آرامشم بهم ریخت😔😔😔
امشب خیال میکنم دوباره تو حرمت قدم میزنم؛ امشب دوباره روبروی ضریحت اشک میریزم و باز هم از همون نقطهی همیشگی خیره میشم به گنبدت ولی ببخش که حرمت رو توی یه ویرونه بنا کردم؛ توی قلبی که بینهایت شکسته😔