این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۶/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۱
    .
  • ۰۴/۰۳/۱۱
    .
  • ۰۴/۰۲/۱۷
    .
  • ۰۴/۰۲/۰۵
    .
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .

امشب شبیه که بی‌نهایت دوسش دارم

شب ولادت امام حسین

هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که منم انقدر عاشق امام حسین بشم ولی شدم و خوش‌حالم بخاطر این حس فوق‌العاده😊

حس خوبی دارم هر چند بین این حس قشنگ یاد پارسال افتادم

چنین شبی بود؛ به قمری؛ چون ولادته یادم مونده؛ شب ولادت بود؛ که دلم بدجور شکست و تا صبح گریه کردم؛ انقدر گریه کردم که...

بگذریم

به هر حال خیلی خوشحالم که خدا عشق به امام حسین رو بهم هدیه داد

 

+دیشب خواب دیدم انتخابات شده و ازون جایی که خواب بود و واقعیت نداره (البته صد هزار بار شکر) روحانی برا انتخابات باز کاندید شده بود😑😑😑 بعد باز رای اورد و من حرص میخوردم و با خودم میگفتم خدایا چجوری 4 سال دیگه تحمل کنیم اینو؛ خودت کمکمون کن و دقیقا مثل روزای بعد از انتخابات 92 و 96 دپرس شده بودم😑 بدتر از اون اینکه فاطی و سارا هم بهش رای داده بودن؛ باهاشون بحثم شد که چرااا باز بهش رای دادید؛ ۸ سال برامون بدبختی اورد کم نبود؟؟ اونا هم فقط میخندیدن و گفتن نخواستیم دکتر محمد رای بیاره😑😑 بعد بیدار که شدم بهشون گفتم گفتن همون یه بارم که رای دادیم بهش بسمون بود🤣 سارا هم خیلی پشیمون بود چرا به رئیسی رای نداده و شده بود طرفدار دو آتیشه ش🤣 ولی من میدونم موقع انتخابات باز تو جو تبلیغات قرار میگیرن😑🙄 و البته به فاطمه گفتم و انکار کرد؛ اخه سری قبلم گفت عمرا به روحانی رای بدیم ولی خودشو شوهرش برا اینکه رئیسی رای نداره رفتن بهش رای دادن

نمیشه به این ملت امید داشت؛ ملتی که حافظه ی تاریخیشون بی‌نهایت ضعیفه(تو پرانتز میگم به اندازه ی حافظه ی یه ماهی شاید)

+امروز یه نگاهی به کارای سال 99 انداختم از خودم راضی نبودم و کلا 99 رو اصلا دوست نداشتم ولی برای 1400 میخوام سعی کنم کارای نیمه تمومم رو تموم کنم

عادت‌های بدم رو بذارم کنار و عادت‌های خوبی جایگزینشون کنم البته اگه خدا بخواد

برنامه‌هامونو بعضیاشونو نوشتم و سعی کردم جوری باشن که قابل اجرا باشن که از خودم ناامید نشم

البته یه سری از برنامه ها دست خودم نیست و بسته به شرایط داره مثل مسافرت که اگه فعلا قرار باشه با این ویروس زندگی کنیم که نمیشه 

خیلی دلم میخواد سال اینده بشه برم اعتکاف؛ پارسال که برنامه ریختیم بریم گفتم به سارا هم بگم بیاد چون سال قبلش روز ولادت عقد فائزه بود و نشد برم اونم بخاطر من نرفت

امسالم که نشد😭 و کاش خدا کمک کنه و برای چهارمین بار مهمونم کنه امسال😍🍃🌼

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۳

 

حدودا یک هفته‌ی پیش نا رو خوندم
نا؛ کمتر از تصورم بود و البته بیشتر از تصورم درگیرش شدم
کتابی که در لابلای سطورش زندگی یک شخصیت برجسته‌ی مظلوم رو به نمایش گذاشته 
عالمی که اگه هنوزم بعد از گذشت این همه سال از شهادتش بگیم مظلومه دروغ نیست
شهید محمدباقر صدر توی زندگی ما به حدی مظلومه که شاید کمتر کسی نامش رو شنیده باشه؛ البته این مظلومیت به حد سال‌های بعد از شهادتش نیست که حتی اسمش بایکوت شده بود به حدی که به جز همسر و چند نفر از اطرافیانش هیچ‌کس خبری از شهادت خودش و خواهرش نداشت؛ حتی مادرش تا روز آخر زندگیش منتظر برگشتن پسر و دخترش بود... و همینطور فرزندانش که سال‌ها بی‌خبر بودن
شبی که کتابو تموم کردم بغضم گرفت برای صبوری فاطمه صدر؛ برای غربت و گمنامی بنت‌الهدی که حتی خبری از محل دفنش ندادن
که اگه زنده بود میتونست مثل حضرت زینب زبان ناطقی از اون واقعه باشه و شهید صدر و اندیشه‌ش سال‌ها لابلای تاریخ گم نشه ولی حزب بعث میدونست اگه بنت‌الهدی رو آزاد نگه داره شهادت آیت‌الله صدر باعث بیداری ملت خفته ی عراق میشه
همونطور که حیات محمدباقر این خطر رو برای حزب داشت که انقلابی توی عراق رخ بده و محمدباقر صدر بشه امام خمینی دوم... (البته یه تحلیل دیگه هم هست که اگه محمدباقر زنده میموند مانع بزرگی برای حزب بود برای حمله به ایران)
البته به جز مظلومیت شهید چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود آخرش نگاشته‌های فکری شهید صدر که میتونست چراغی برای جامعه اسلامی باشه از بین رفت...
این کتاب منو با یه شخصیت برجسته آشنا کرد ولی بیشتر از اون راهی جلوی پام گذاشت برای شناخت یه تفکر برجسته
تفکر شهید صدر و البته بیشتر از اون ایجاد یه حس علاقه‌ی عمیق برای شناخت امام موسی صدر که فکر میکنم خط فکر ایشون بهم نزدیک‌تر باشه
(البته خط فکری هر دو به هم دیگه شبیهه ولی راهی که برای هدف انتخاب کرده بودن متفاوته؛ فکر و راهی برای ما شدن جامعه‌ی اسلامی)
تفکر شهید صدر شناخت و تغییر حوزه‌ی نجف برای اتصالش به جامعه بود
و تفکر امام موسی شناخت جامعه و اتصالش به دنیای اسلام بود

 از بین کتابای شهید صدر میخوام کتاب فدک در تاریخ رو بخونم که توی سن ۱۳ سالگی نوشته و کتاب خیلی عمیقی هست و قطعا خیلی جذابه
ولی بقیه‌ی کتاب‌هاش تخصصی حوزه هستن و فکر نمیکنم به کار من بیان
ولی یه لیست بلند از کتابای امام موسی صدر نوشتم که اگه عمری بود حتما میخونمشون

🍃🍃🍃

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۳۵

بهم پیام داد

گفت زهرا حالم خیلی خیلی بده

گفتم نبینم ناراحت باشی مهربونم؟ چی شده؟ البته اگه فضولی نیست

گفت عصبیم و خیلی ناراحت

و دلیل عصبانیت و ناراحتیشو گفت و گفت خیلی ناراحتم که چرا جوابشونو ندادم ولی با خودم گفتم نباید که مثل اونا باشم

منم گفتم از دختر مهربونی مثل تو بیشتر از این توقع نداشتم؛ اینکه عصبانیتتو گذاشتی برای تنهاییات یعنی اینکه خیلی خوبی و اونا هر حرفی زدن اشتباه گفتن

و...

گفت چقدر خوشحالم که دارمت

چقدر خوشبختم که دوستمی

البته من خوب نیستم اون بی‌نهایت خوبو مهربونه که منو خوب میدونه

و چقدر دلم میخواد خیلی زود برم مشهد که این دوست مجازی مهربونو ببینم

 

بهم پیام داد

گفت سلام میشه دعام کنی؟ حالم خیلی بده؛ از مستاجری خسته‌م و ۱۹ ساله مستاجرم و از همسایه‌های بد مینالید

یکم باهاش حرف زدم و سعی کردم آرومش کنم؛ بیشتر از این کاری نمیتونستم کنم و با خودم گفتم کاشکی دستم به یه جایی میرسید و میتونستم کمکش کنم تا لبخند بیاد رو لباش...

 

بهم پیام داد...

از زندگیش مینالید

از همسری که بعد از ۱۸ سال زندگی بهش بی‌اعتماده؛ نه تنها به اون که به همه‌ی عالمو آدم

گفت از زندگی آپارتمان نشینی توی شهر بخاطر بدبینیاش به همسایه‌ها اومدن روستا ولی درست نشد...

گفت کاش میشد دست بچه‌هامو بگیرمو برم...

بهش یه مشاور معرفی کردم امیدوارم بتونه کمکش کنه

 

بهم پیام داد

درد و دلاشو گفت و گفت و گفت و...

و گفت تو تنها کسی هستی که اینا رو بهش میگمو بهش اعتماد دارم

ترسیدم؛ ترسیدم قضاوتش کنم ولی تلاش کردم قضاوت نکنم چون من در جایگاه اون نبودم

به قول یه دوست قدیمی که میگفت تا وقتی با کفشام راه نرفتی راه رفتنمو قضاوت نکن

ماجراشو اینجا نمینویسم چون بهم اعتماد کرد و گفت و قرار شد همیشه توی دل خودم بمونه درد نامه‌ش

 

بهم پیام داد

گفت که یه نفرو ۹ سال دوست داشته

همه دوست و آشنا هم میدونستن

گفت قرار بود بریم خواستگاری

ولی همش امروز و فردا کرد

یه شب پیام داد گفت که نمیخوامت

تو نه پولداری نه خوش قیافه و نه...

و رفت؛ ازدواج کرد با یه آدمی که هم پول داشت و هم قیافه... 

و تمام این مدت (حدودا یک و سال نیم) هنوز نتونسته از فکرش بیرون بیاد

یادمه یه بار گفت شما مثل خواهرمی؛ یه خواهشی دارم تا وقتی مطمئن نشدی یکیو دوست داری یا نه؛ بهش نگو... (حدودا پاییز 98)

حتی اگه اصرار کنه؛ اگه منتظر بمونه خیلی بهتر از شنیدن جمله‌ایه که دروغه 

و کلی حرف دیگه

 

بهم پیام داد

خیلی ناراحت بود

گفت باید خودمو پیدا کنم

 

بهم پیام داد (اینو تاریخشو دقیقا یادمه؛ 27 بهمن 98)

گفت یه نفرو دوست داره و اونم دوسش داره

همه موافقن ولی پدر اون بی‌دلیل مخالفه

و حاضر نیست با هیشکی حرف بزنه و دلایلشو بگه

باهاش حرف زدم که آرومش کنم؛ ولی نمیدونستم دقیقا یک شب بعدش خودمم به همین دلیل گریه کنم

البته خداروشکر پسره روی حرفایی که زده بود موند و تلاش کرد و ازدواج کردن😊

 

بهم پیام داد 

گفت زهرا از زندگی سیرم و دلسرد

فقط گذاشتم حرف بزنه

چون میدونستم فقط با حرف زدن آروم میشه و نمیخواد به هیشکی گوش بده

حرف زد و حرف زد 

اخر تشکر کرد و منم گفتم کاری نکردم که؛ ببخشید نتونستم حرفی بزنم که اروم بشی؛ اونم گفت همین که گوش دادی اروم شدم( البته بعید میدونم آروم شده باشه؛ آدم دوست ده سالشو میشناسه دیگه)

 

بهم پیام داد

بهم پیام داد

.

.

‌.

بهم پیام داد 

 

توی این یکی دو سال خیلیا پیام دادن

نمیدونم چرا منو انتخاب کردن برای درد و دل

منی که خیلیاشون حتی اسممو هم نمیدونن

ولی حرفاشونو بهم میگن

گاهی ناراحتیاشون بیشتر از ظرفیتمه

ولی توی تمام این مدت منم دلم میخواست یکی بود میتونستم همه‌ی درد و دلامو بهش بگم بهش؛ توی تمام این مدت حال دل خودمم بد بود

یکی که وقتی بگم حالم خوب نیست هر کاری کنه حالم خوب شه ولی...

البته خدا هست ولی من صداشو نمیشنوم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۳۰

برام نوشته بود امیدوارم 25 سالگیت یکی از بهترین سالای عمرت بشه که همیشه به نیکی ازش یاد کنی و امیدوارم....

ولی...

ولی امشب دلم میخواد فقط و فقط بخوابم

و کلی حرف دیگه که ترجیح میدم ننویسم

فقط مینویسم

سلام 26 سالگی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۵۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۴۸

.

دیروز برا عکاسی رفتیم پارک خانواده؛ نزدیکای پارک یهو بازم خاطرات آخرین باری که رفته بودم هجوم اوردن به ذهنم و چرا دروغ لبخندو اوردن رو لبم هر چند یه حس همزمان خوب و بد داشتم؛ یاد اون روزو خنده‌هایی که از ته دلم بودو... فائزه رو کله سحر بیدار کردم و رفتیم پارک و.‌‌‌... دلم میخواد بنویسمش ولی یه خاطره‌هایی نیاز به نوشتن ندارن چون برای همیشه توی قلب آدم میمونن؛ چه بخوای چه نخوای و البته من خودم میخوام بمونه و کاری به تلخی روزای بعدش ندارم😊

 

برگردم به الان؛ حدودا ۲ ساعت عکاسی کردم و خب خیلی دوس دارم عکاسیو؛ مخصوصا تنظیم کادر و از زوایای مختلف عکس گرفتن؛ خداروشکر نتیجه خوب بود جز اینکه هوا آفتابی نبود که اگه آفتابی بود خیلی بهتر میشد؛ بعدش به فاطمه گفتم بریم نهالاییو که برام تولدم کاشتمو ببینیم هر چند خودمو آماده کرده بودم با نهالای خشکیده مواجه بشمو همینطورم شد😐😑 انگار نه انگار نهالی اونجا کاشته شده بوده؛ فقط چند تا از نهالا باقی مونده بودن که خداروشکر نهال کناری که کاشته بودم هم جزشون بود؛ فاطی گفت مطمئنی خودشه و گفتم آره و تو دلم گفتم نمیدونی با چه وسواسی تو ذهنم نگه داشتم که جلو کاشتمش تا برا بعدا یادم بمونه...

شبم دایی امیر اومدن که فعلا خوابم میاد آخه الان که دارم مینویسم ساعت ۷ و نیم صبحه و بعد از نماز نخوابیدمو میخوام بخوابم😴

 

دلم خیلی براش تنگ شده بود البته چند هفته قبل خونه مامانبزرگ دیده بودمش ولی فرصت نشد حرف بزنیم دیگه کلی راجب کتاب و گل و گیاه و سیاستو اینا حرف زدیم خیلی خوب بود

بهش گفتم میخوام تاریخ مصور آمریکا رو بخرم ولی خیلی گرونه گفت بذار ببینم شاید دانشگاه داشته باشه برات بیارم ولی بهش گفتم بعید میدونم چون کتاب نفیسیه و خیلیم از زمان چاپش نمیگذره

کاش همون چند ماه پیش که ۸۰۰ تومن بود میخریدمش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۳۷