دیروز برا عکاسی رفتیم پارک خانواده؛ نزدیکای پارک یهو بازم خاطرات آخرین باری که رفته بودم هجوم اوردن به ذهنم و چرا دروغ لبخندو اوردن رو لبم هر چند یه حس همزمان خوب و بد داشتم؛ یاد اون روزو خندههایی که از ته دلم بودو... فائزه رو کله سحر بیدار کردم و رفتیم پارک و.... دلم میخواد بنویسمش ولی یه خاطرههایی نیاز به نوشتن ندارن چون برای همیشه توی قلب آدم میمونن؛ چه بخوای چه نخوای و البته من خودم میخوام بمونه و کاری به تلخی روزای بعدش ندارم😊
برگردم به الان؛ حدودا ۲ ساعت عکاسی کردم و خب خیلی دوس دارم عکاسیو؛ مخصوصا تنظیم کادر و از زوایای مختلف عکس گرفتن؛ خداروشکر نتیجه خوب بود جز اینکه هوا آفتابی نبود که اگه آفتابی بود خیلی بهتر میشد؛ بعدش به فاطمه گفتم بریم نهالاییو که برام تولدم کاشتمو ببینیم هر چند خودمو آماده کرده بودم با نهالای خشکیده مواجه بشمو همینطورم شد😐😑 انگار نه انگار نهالی اونجا کاشته شده بوده؛ فقط چند تا از نهالا باقی مونده بودن که خداروشکر نهال کناری که کاشته بودم هم جزشون بود؛ فاطی گفت مطمئنی خودشه و گفتم آره و تو دلم گفتم نمیدونی با چه وسواسی تو ذهنم نگه داشتم که جلو کاشتمش تا برا بعدا یادم بمونه...
شبم دایی امیر اومدن که فعلا خوابم میاد آخه الان که دارم مینویسم ساعت ۷ و نیم صبحه و بعد از نماز نخوابیدمو میخوام بخوابم😴
دلم خیلی براش تنگ شده بود البته چند هفته قبل خونه مامانبزرگ دیده بودمش ولی فرصت نشد حرف بزنیم دیگه کلی راجب کتاب و گل و گیاه و سیاستو اینا حرف زدیم خیلی خوب بود
بهش گفتم میخوام تاریخ مصور آمریکا رو بخرم ولی خیلی گرونه گفت بذار ببینم شاید دانشگاه داشته باشه برات بیارم ولی بهش گفتم بعید میدونم چون کتاب نفیسیه و خیلیم از زمان چاپش نمیگذره
کاش همون چند ماه پیش که ۸۰۰ تومن بود میخریدمش
امروز میخوام سومین جلد از مجموعهی آبنتاتا (فعلا آخرین جلد) رو شروع کنم به خوندن😍 کتاب خوب و جالبیه با یه متن خیلی خیلی روون و البته نوستالژیک (البته بیشتر برای دهه شصتیا نوستالژیا ولی خب ما هم شریک بشیم توی این حس خوب😍)
کتاب از زبان محسن قهرمان داستان نگارش شده و مربوط به زندگی خودشو خانوادهش بین سالهای دهه شصت و اوایل دهه هفتاده؛ به شخصه عاشق بامزگیای محسن و بیبی شدم تو کتاب😂 و میشه ساعتها نشست خوند و خندید و نفهمید گذر زمانو
لحن گیرا و لهجهی شیرین بجنوردی که داره آدمو بیشتر ترغیب میکنه به ادامه و همینطور
مطرح شدن یه داستانو اینکه آخر تهش چی میشه
هر بار عاشق شدن محسن😅 و ناکامیاش توی عاشقی
اولین کتاب طنزی بود که میخوندم و بنظرم جالب اومد
البته این کتاب رو بهتره به عنوان کتاب اصلی مورد مطالعه نخوند؛ من آبنبات هلدار رو همزمان با منم ملاله خوندم و آبنتاب پستهای رو همزمان با دزیره و حالا هم باز دزیره میخونم و ابنتاب دارچینی.
فردا بعد از یکسال میخوام برم پارک خانواده برای عکاسی و خب حتما هم میرم پارک دولت نهالایی که برا تولد پارسالم کاشتم رو ببینم؛ امیدوارم خشک نشده باشن😕
+ چند روز بود یه تیکه از یه آهنگ قدیمی که یادم رفته بود از کیه رو زبونم بود؛ بزن بارون ببار آروم به روی پلکای خستهم؛ بزن بارون تو میدونی....
تا آخر دیشب سرچ زدم دیدم عه این که همون آهنگ حامد عسکریه که منو فاطی و سارا دوسش داشتیم😅 و چند بار تو ماشین گوشش دادم به یاد اونموقعا و از جلو مدرسمونم رد شدم خاطراتمون زنده شد باز🤩 یادش بخیر....
1:20؛ شامگاه 13 دی؛ ساعتی و تاریخی که شاید هیچوقت از حافظهی تاریخیمون حذف نشه...
ساعتی که خدا تو رو از ما گرفت😔
و چقدر دلتنگم
داشتم فکر میکردم پارسال بعد از شنیدن خبر کلی به خودم قول دادم که راهتو ادامه بدم هرجور که شده ولی تقریبا اصلا موفق نبودم مثل همیشه... به جز کار فرهنگی اجتماعی که چند هفتهس با فاطمه شروع کردیم
و بازم شرمندم که....
دلم میخواد بنویسم که این بغض خاموش خالی شه ولی نمیتونم
و باز هم سکوت میکنم😔
بازم رسیدیم به 1:20 شب جمعه
ساعتی که برای خیلیامون یادآور یه غم جمعیه...
ساعتی که علمدار برنگشت
و چقدر بغض و حرف مونده تو گلوم ازون صبح جمعهی دلگیر
....
میدونستم امشبم حالم بد میشه؛ رفتم یواشکی باز قرص خوردم قبل از اینکه دلتنگی هجوم بیاره بهم؛ نخواستم بقیه رو بیخودی نگران کنم مخصوصا الان که مامان کمرش درد میکنه و دکتر بهش استراحت مطلق داده؛ کاش چیزی نباشه و زودتر خوب بشه
دیشب آجی اومده بودن خوابیدن خونمون منم که دیشب تا صبح گریه کرده بودم و به سختی خوابیدم صبحم فاطمه انقدر گوشیش زنگ خورد که از خواب پریدم تا اومدم بخوابم فاطمهزهرا اومد بالا سرم و یه ریز میگفت خاله پا شو خاله بیدار شووو
تا بیدار شدم یهو با خوشحالی دوید تو بغلم😍😍😍 دوس دارم بمیرم براش انقدر که عشقه
کلا دیروز کلیییی حرف زد خیلی وراجه و تازه از روی کتاب خداحافظ رو یاد گرفته بود توی کل روز فکر ده بار با هر کدوممون خداحافظی میکرد😂 اون آخریم باز یه خنگی زد😓 و جلد قرآنمو خط خطی کرده نمیدونم کی قرآن من قراره از دستش در امان باشه و اومد گفت خاله کیتاب (کتاب رو میگه کیتاب) گفتم چی شده؟ گفت الان خاله دعوام میتنه؟ گفتم چیکار کردی؟ گفت کیتابو خط خطی کردم؛ بعد من این شکلی شدم🤨 گفتم میدونی کار بدی کردی؟ گفت اوم (اعتماد به نفسش منو کشته😅) ولی دیگه دعواش نکردم
چند روز پیشم زنگ زد باهام حرف زد یادم باشه فردا بنویسمش😅