چند روز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم خیلی ناراحت بود و عذاب وجدان داشت که برخلاف میلش عصبی شده البته وقتی جریان رو تعریف کرد بهش حق دادم آخه یه نفر به پدرش که تازه فوت شده تهمت زده و اینم خواسته دفاع کنی و آخرشم کار به دعوا رسیده...
همون موقع به این فکر کردم آخرین باری که عصبی شدم کی بود؟
مسلما عصبانیت خیلی وقتا سراغ آدم میاد؛ گاهی تو دلت عصبی میشی و حرص میخوری گاهیم دیگه طاقتت تموم میشه و بروز میدیو خیلی زودم پشیمون میشی؛ بنظرم اون حرص خوردنه به مراتب راحتتر از پشیمونی بعدشه...
آخرین باری که واقعا عصبی شدم خواستم یه جمله بگم که دلم آروم شده و حرص نخورم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم و تا چند میگفتم چرااا نگفتی؟؟؟ البته اون حرف از ته دلم نبود و خوشحالم که نگفتم؛ مسلما اگه میگفتم چند ساعت کمتر حرص میخوردم ولی ساعتها و روزها احساس پشیمونی داشتم...
نمیدونم اون لحظهی عصبانیتم به این فکر کردم که این حرف میتونه تا مدتها تو دلت بمونه ولی بیانش تا مدتها و شاید تا همیشه یه آدمو ناراحت کنه
کاش میشد همیشه جلوی عصبانیتمون رو بگیریم.
* خداروشکر با کمک بچهها تونستیم یه سری بسته های غذایی و بهداشتی تهیه کنیم برای نیازمندا و دیروز رسیدن دست اونایی که باید میرسید و من با خودم گفتم آخیش دیگه امشب خیالم راحته و وقتی سمیرا عکس بستهها رو فرستاد خیلی خوشحال شدم ولی بعدش که گفت وقتی رفتیم تحویل بدیم یکی از اون بنده های خدا برای افطارشون هیچی نداشتن و پنیریو که ما بهشون دادیم شده شام اون شبشون بغضم گرفت... ازون بغضا سر ناراحتی نیست فقط...
همون موقع یاد یه جمله از شهید بهشتی افتادم که مضمونش این بود: آدمایی که زمستون رو از پشت سر پنجره دیدن و فقر و گرسنگی رو توی کتابا خوندن صلاحیت نمایندگی این مردم رو ندارن و ماشالا چقدر ازین مسوولا زیاد داریم☹
_دیروز آجی کتاباییو که پیش نرگس امانت داشتم رو برام اورد و چقدر دلتنگش شدم...
نرسیده بود کتابا رو بخونه و سینوهه رو هم تا نیمه خونده بود... یه کتابم بین کتابا بود به اسم سفر سرخ؛ کتابی که سالها پیش خواستم بخرم و پیداش نکردم دزفول؛ نمایشگاه کتابم همینطور؛ اونموقعا هم خرید اینترنتی مثل الان خیلی مرسوم نبود و کلا فراموش کردم اون کتاب رو؛ آجی از نسیم پرسید و اونم گفت این کتاب نرگس بوده و گفتم یادگاری بدمش به زهرا...
یه یادگاری خیلی ارزشمند از طرف کتابخونترین دوستی که داشتم.
چقدر عاشق این روزا و شبام و کاش تموم نمیشد؛ هر چند ماه رمضان امسال خیلی با سالای قبل فرق داره و میتونست بهتر باشه ولی بازم عاشقشم...
امشب یه جریانی شد که فهمیدم گاهی چقدر زود دیر میشود
و اینو هم فهمیدم که راسته هر اتفاقی به وقتش دلچسب و دلنشینه
کلی حرف هست برای نوشتن ولی شاید باشه برای یه وقت دیگه
آخرش از چیزی که میترسیدم سرم اومد؛ اینکه روحم جسمم رو بیمار کنه و معدهم به حدی اذیت شده که فقط روزی یه وعده غذا میتونم بخورم اونم نصف وعدههای معمولی همیشه...
همش داشتم تلاش میکردم به این مرحله نرسم ولی رسیدم و نمیدونم چیکار کنم که خوب بشم آخه دکترم نمیتونم برم الان😭 خدایا خودت کمک کن خوب بشم آخه واقعا تحمل این سوزش معده و استرس و کم اشتهاییو ندارم😔
این روزایی که میگذره خیلی تلخن ولی نمیخوام بنویسمشون
نه برای اینکه فرار کنم از این روزا؛ برای اینکه هر چی بیشتر یه چیزیو بکشی کش میاد
این روزا تلخه و میدونم باید صبر کرد
گذر زمان درستش میکنه هر چند که از این جمله بدم میاد چون عادت کردیم بهش؛ به این که اشتباه کنیم و بسپریم به زمان.... چون درستش میکنه؛ دقیقا زمانی که میتونست روزای خوبی باشه برام
از این روزا فقط آشوب و بیخوابی شبونه رو میخوام بنویسم؛ آره قبول دارم من همیشه دیر میخوابم ولی خیلی فرق هست بین اینکه خودت بخوای بیدار بمونی با اینکه نتونی بخوابی و... یکی از این شبای ناآروم به خدا گفتم باهام حرف بزن؛ قرآنو باز کردم گفت صبر کن...
پس صبر میکنم اما به سختی...
و این روزها میخوام یاد بگیرم که...
هیچی
مشکلات همیشه هستن ولی باید یاد بگیریم چجوری باهاشون کنار بیایم.
این جمله رو این اواخر زیاد شنیدم و زیاد گفتم و بارها برام سوال بود که اگه مشکلی برام پیش بیاد چیکار میکنم؟ سعی میکنم باهاش مواجه بشم و حلش کنم و یا اینکه مدام ناراحت باشم؟ این چند روزه مشکلات آوار شدن رو قلبم؛ یه مشکلاتی هست قابل حلن مثلا مشکل کاری؛ مشکل مالی و .... ولی یه چیزایی برمیگرده به روح و قلب آدم؛ اعتراف میکنم تو این یکی ضعیفم آخه سخت فراموش میکنم ولی فائزه میگه نباید فراموش کنی باید کنار بیای و بنظر خودمم این درستتره؛ با فراموش کردن امکان تکرار اشتباه هست ولی وقتی کنار بیای میتونی از اشتباهاتت درس بگیری و قویتر بشی😊 الانم تمرین میکنم این قویتر شدن رو؛ کنار اومدن با مشکلات رو چون خدا هست همینطور که همیشه بوده...
مشکل من اینه که یه بخش از زندگیم رو روی رویا و روی حرفها ساختم؛ باهاشون زندگی کردم و سریع مثل یه توده بزرگ شدن و بزرگ و بزرگتر ولی میدونی اون توده خالی بود؛ پوچ بود شکل یه بادکنک که خیلی سریع بزرگ شد و با سرعت خیلی بیشتری ترکید... بدجورم ترکید
من اسم این رویاها رو میذارم رویاهای بادکنکی
خدایا شکرت برای همه چی😊