این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
  • ۰۳/۰۴/۰۶
    ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۸

دیشب بدترین حالت بی‌حوصلگی و کلافه بودن رو داشتم؛ که البته دلیلش حرفا و قضاوتای یه دوستی بود که باعث شد حس منفی بهم منتقل بشه... و بعدش استرس

به فاطمه پیام دادم که حالم خوب نیست و همین یه جمله کافی بود که کلی تلاش کنه حالم خوب بشه و گفت بیا اسم و فامیل بازی کنیم؛ دیگه کلی مسخره بازی در اورد و خندوند منو که حالم بهتر شد ولی آخرش تا ساعت ۴ نتونستم بخوابم و دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار بودم و بازم کلافه؛ ولی تصمیم گرفتم یه کپشن بنویسم راجب کرونا و نمیدونم چرا خیلی داشتم حرص میخوردم🙄😁😬 آخرش به هر سختی که بود تونستم بخوابم تا ساعت ۱۲؛ ولی بعدش سعی کردم روز پر انرژی رو بگذرونم و هر کاری که شده انجام بدم که بیکار نباشم دوباره بشینم فکر کنم و خداروشکر خوب پیش رفت😊 اول شب اومدم یه ساعت بخوابم که اگه نمیخوابیدم بهتر بود چون یهو با صدای ترقه و... از خواب پریدم😐😐 

این روزا که میگذره احساس میکنم حکم یه مشاور رو پیدا کردم و میشینم پای درد و دلای بهار و شکوفه که حس میکنم جز با گفتن حرفاشون سبک نمیشن؛ خیلی نگران بهارم و مشکلاتی که براش پیش اومده؛ وقتی به مشکلاتش فکر میکنم به مسائلی که هست و از نظر خودم مشکلن خنده‌م میگیره؛ آخرش تنها کاری که تونستم براش انجام بدم این بود که یکی از استادامو که مشاور هست بهش معرفی کردم امیدوارم اون بتونه بهش کمک کنه آخه دلم نمیخواد با راهنمایی اشتباه باعث بشم اشتباه کنه. دوستای دیگه هم که همش استرس کرونا دارن و باز سعی میکنم آرومشون کنم... کاش این روزا خوبتر بگذره

* فاطمه‌زهرا دو روزه باهام خوب شده و دیگه نمیزنتم و تا میاد میپره تو بغلم و ذوق مرگ میشم و کلی بهم انرژی مثبت میده؛ شدیدا دلتنگ اینم که ببوسمش ولی نمیشه😭😬😬😬 چند شب پیش دعوامون شد حسابی😅 به زور میخواست گوشیمو بگیره و همش میگفت عمه عمه عمه؛ منظورش این بود که عکسم رو ببینه؛ اجازه نمیداد گوشیو بذارم پرواز بعد بهش بدم و به زور ازم گرفت و میبینم رفته اینستا استوری میبینه🤨🤨 حالا من گوشیو بکش و اون بکش!! بهش میگفتم یه لحظه بده نمیداد؛ گفتم لااقل نتو خاموش کنم باز جایی تماس نگیره؛ آخرش بعد از کلی جیغ و داد گوشیو گرفت و پرتش کرد🙄🙄🙄🤐 امروزم آب‌پاش رو گرفته بود و کلی آب پاشید بهم😁😁 فداش بشم همش قهقهه میزد منم ذوق زده شدم از ذوقش و گذاشتم هر چقدر که دوس داره بازی کنه😍 

تصمیم گرفتم یکم مهربون‌تر باشم شاید فردایی نباشه برای مهربونی کردن...

برای با هم بودن

و برای خیلی چیزای دیگه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۲۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۹

آدمی بودن غم انگیز است.....

وقتی هوای آسمان به سرت بزند 

و بال نداشته باشی.....

میون حسای بد امروز فقط اونجاش خوب بود که زهره دایرکت زد امروز رفتم حرم و نمیدونم چرا یهو یادت افتادم و کلی برات دعا کردم🙂 چقدر خوبه آدم دوستایی داشته باشه با اینکه حتی یه بارم ندیده باشیشون ولی به یادت باشن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۹

امشب فقط دلم میخواد صبح بشه

ولی از بیدار شدن میترسم.....

نمیخوام بگم کاش بیدار نشم

فقط کاش با خبرای بد بیدار نشم

کاش ذهنم آروم بشه

کاش ...... (این آخریو خدا باید بدونه که خودش میدونه)

 

بیدارم کن

از این خواب وحشتناکِ واقعی.....

کاری کن رها شم از این بغضی که مدام تمدید میشه

 

بازم مثل همیشه کلی حرف دارم ولی ترجیح میدم نگم و.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۴

این چند روزه همش خبرای بد میرسید ولی امشب انقدر خوشحالم که نمیتونم بخوابم.....

البته یه حس ناراحتی و خوشحالی همزمان

از وقتی خبر رو شنیدم اشکام بند نمیاد؛ این چند روزه بغض داشتم و گریه‌م نمیگرفت ولی امشب حس میکنم سبک شدم خیلی سبک؛ انقدری که انگاری وجود ندارم

از دیروز عصر منتظر این خبر بودم ولی فکر نمیکردم همین امشب خبر رو بشنوم🙂

البته من بازم دلم آروم نشده و بنظرم کافی نیست این انتقام و اگه کل نیروهاشونم نابود بشن ارزشش کمتر از یه تار موی سرداره😔 

و اونموقع که شنیدم نوشتم:

از خوشحالی دارم گریه میکنم
ولی نمیدونم از خوشحالیه یا چیز دیگه...
یه لحظه حس کردم چقدر جای سردار و بقیه‌ی شهدا خالیه...

چقدر.....

 

چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۰۴:۴۳

چرا این غم عادی نمیشه😔

هیچی نمیتونم بگم.....

فقط دلم گریه میخواد که اونو هم نمیتونم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۰:۴۶

حالم اصلا خوب نیست؛ البته میدونم زودی خوب میشم ولی...

حالم ازون جمعه‌ای که قرار بود بشه یه روز خوب و پرانرژی بد شد وقتی اول صبحی با دیدن استوریای دوستام فهمیدم سردار سلیمانی شهید شده و همش امید داشتم شایعه باشه و نبود😒 

و من هنوز نمیتونم بنویسم شهید سلیمانی!

هیچوقت فکرشو نمیکردم اگه یه سردار سپاه ترور بشه این همه آدم متحد بشن؛ این همه آدم عزادار بشن و...

ناراحتم نه فقط برای اینا ولی انگار ذهنم خسته س که نمیتونم بنویسم

بعد از محرم و صفر لباسای مشکیو اتو زدم و تا کردم و گذاشتم توی کمد برای ایام فاطمیه ولی فکر نمیکردم مجبور بشم چند روز قبل از فاطمیه ...

امروز رفتیم اهواز برای تشییع ولی....

چه حس بدیه خوابت بیاد نتونی بخوابی؛ چه حس بدیه دلت یکم تنهایی بخواد و نشه تنها بشی؛ بخوای بنویسی و نتونی و همه جمله‌ها ناقص بمونه؛ چه حس بدیه شنیدن این همه خبر بد؛ خبر بدخیم بودن سرطان کسی که خیلی دوستش داری و بدتر از اینا حس ناامیدی که همه‌ی وجودشو گرفته؛ 

سردرد و بیخوابی؛ احساس میکنم بداخلاق شدم امشب و همین آزارم میده؛ دلم یکم سکوت میخواد ولی فاطمه‌زهرا مدام دلش بازی میخواد و دلم نمیاد ناراحتش کنم......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۰۰:۱۵