این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
  • ۰۳/۱۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۱۲/۱۳
    ...
  • ۰۳/۱۲/۰۵
    ...
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .


این روزا دارم بربادرفته رو میخونم؛ طولانی‌ترین کتابی هست که تا الان خوندم( البته در حال خوندنم)؛ حدودا 1500 صفحه; امیدوارم ارزش خوندن داشته باشه آخه وقت زیادی ازم میگیره با این حجم زیاد و در آخر از خوندنش پشیمون نشم🙏
کتاب سرگذشت عشق بی‌سرانجام اسکارلت قهرمان کتاب هست به اشلی؛ پسری که شخصیتی کاملا متفاوت داره با اسکارلت؛ به شخصه تا اینجای کتاب خیلی از شخصیت اسکارلت خوشم نمیاد؛ دختری که تمام ارزش های دختر بودن در زیبایی ظاهری و جلب توجه و جذب کردن پسرها میدونه؛ به حدی که خیلیا عاشق اون هستن نه صورتیکه هیچ بویی از فرهنگ نبرده و در مقابل اشلی پسری فرهیخته و بااصالت هست از خانواده‌ای با فرهنگ؛ اشلی قراره با دخترخاله ش ملانی ازدواج کنه و وقتی این خبر به گوش اسکارلت میرسه خیلی بهم میریزه و با خودش میگه امکان نداره اشلی ملانی؛ دختری که ظاهری معمولی ولی قلبی مهربون داره (البته مورد دوم نظر اسکارلت نیس آخه خیلی خودخواهه و از ملانی متنفره) رو به من ترجیح بده و همین موضوع باعث میشه که این علاقه رو با اشلی در میون بگذاره ولی اشلی نمیتونه به ملانی خیانت کنه و عشق اسکارلت رو رد میکنه و ...
اسکارلت وقتی عشق خودش رو بر باد رفته میدونه طی یه تصمیم یهویی برای انتقام از اشلی به خواستگاری چارلز برادر ملانی و نامزد هانی (خواهر اشلی) جواب مثبت میده در صورتیکه از اون متنفره و خیلی زود این ازدواج سر میگیره... و بعدها اون ازدواج یهویی برای اسکارلت چیزی جز پشیمونی نداره و براش مثل یک خواب میمونه...
این کتاب علاوه بر عشق بربادرفته ی اسکارلت و داستان زندگی اون در بستر جنگ‌های داخلی آمریکا نوشته شده که برای من جالبه؛ در کمتر از دو ماه اسکارلت بیوه میشه آخه چارلز توی جنگ به شدت بیمار میشه و میمیره و توی جامعه ی اون زمان آمریکا زنان بیوه هیج جایگاهی ندارن؛ اونا باید کاملا مراقب رفتار خودشون باشن و تا آخر عمر حق پوشیدن لباس شاد ندارن؛ اجازه ی خندیدن ندارن و چیزای دیگه؛ با توجه به شرایط کنونی امریکا این موضوع خیلی دور از ذهن خواننده‌س البته قبلنم با دیدن مستند ایکسونامی یه مقداری آشنایی پیدا کرده بودم با وضعیت اجتماعی آمریکا توی قرن های گذشته و برام خیلی جالب بود.

کتاب هنوز تموم نشده پس ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۱

و اما امروز...

همه چی داشت خوب و آروم پیش میرفت

تا اذان مغرب تقریبا؛ یهو حال دلم انگار زیر و رو شد و یه استرسی که نمیدونم چیه و چرا؛ هجوم اورد به وجودم انگار....

هر کاری کردم نتونستم کنترلش کنم و بازم مثل همیشه روحم به جسمم غلبه کرد و حس میکنم همه وجودمو درد گرفته... و بعدشم... هیچی

تنها کاری که میتونم کنم اینه دراز بکشم و تمام تلاشمو کنم فکر نکنم؛ ولی با خودم میگه یعنی میشه فکر نکرد؟

کاش میتونستم بخوابم لااقل

این بود پنجمین روز از بهاری که میتونست یه روز خوب باشه و نشد😔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۸

چه حس قشنگی داره

اول صبحی

صدای باد و بارون؛ وزیدن یه نسیم مدایم از پس پنجره...

چه خوبه؛ شکل یه موسیقی که سکوت این روزا رو میکشه و به آدم انگیزه میده برای بیدار موندن؛ برای زندگی کردن...

منظورم از بیداری صرفا بُعد فیزیکی خواب و بیدار بودن نیست؛ منظورم بیدار شدن و بیدار موندن و زندگی کردنه نه زنده بودن

شاید جالب باشه نظاره‌ی بهار رو از پشت پنجره ؛ بین در و دیوار؛ بین یه مکعب که بهش میگیم اتاق...

درسته این بهار میتونست قشنگ‌تر باشه ولی میشه هم از یه دید دیگه بهش نگاه کرد

این روزا بیشتر دلم میخواد احساسم رو بنویسم تا روزمرگیا و کاراییو که انجام دادم؛ حسای متناقضی که باعث میشه هر روز و هر ساعت احساس کنم آدم روز قبل نیستم؛ یه روز یه حس عالی؛ یه روز یه حس مسخره و بدتر از همه‌ی حسا؛ حس کلافگی؛ حسِ...

هیچی ولش کن؛ نمیخوام با نوشتن این حرفا حس فوق‌العاده‌ی الانمو که شاید خیلیم موندگار نباشه خراب کنم😍 از کلمه‌ی "باید" متنفرم ولی میخوام برای خودم چند تا باید بذارمو یکیش اینکه باید حالِ دلم خوب باشه چه بخوام چه نخوام...

باید انتخاب کنم که به دنیا لبخند بزنم یا...

ولی اینم یه شعاره...

بازم مثل همیشه؛

درونم پر از ناگفته‌هاست

خوشا به حال شما که شاعری بلدید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۰۷:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۸

دیشب بدترین حالت بی‌حوصلگی و کلافه بودن رو داشتم؛ که البته دلیلش حرفا و قضاوتای یه دوستی بود که باعث شد حس منفی بهم منتقل بشه... و بعدش استرس

به فاطمه پیام دادم که حالم خوب نیست و همین یه جمله کافی بود که کلی تلاش کنه حالم خوب بشه و گفت بیا اسم و فامیل بازی کنیم؛ دیگه کلی مسخره بازی در اورد و خندوند منو که حالم بهتر شد ولی آخرش تا ساعت ۴ نتونستم بخوابم و دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار بودم و بازم کلافه؛ ولی تصمیم گرفتم یه کپشن بنویسم راجب کرونا و نمیدونم چرا خیلی داشتم حرص میخوردم🙄😁😬 آخرش به هر سختی که بود تونستم بخوابم تا ساعت ۱۲؛ ولی بعدش سعی کردم روز پر انرژی رو بگذرونم و هر کاری که شده انجام بدم که بیکار نباشم دوباره بشینم فکر کنم و خداروشکر خوب پیش رفت😊 اول شب اومدم یه ساعت بخوابم که اگه نمیخوابیدم بهتر بود چون یهو با صدای ترقه و... از خواب پریدم😐😐 

این روزا که میگذره احساس میکنم حکم یه مشاور رو پیدا کردم و میشینم پای درد و دلای بهار و شکوفه که حس میکنم جز با گفتن حرفاشون سبک نمیشن؛ خیلی نگران بهارم و مشکلاتی که براش پیش اومده؛ وقتی به مشکلاتش فکر میکنم به مسائلی که هست و از نظر خودم مشکلن خنده‌م میگیره؛ آخرش تنها کاری که تونستم براش انجام بدم این بود که یکی از استادامو که مشاور هست بهش معرفی کردم امیدوارم اون بتونه بهش کمک کنه آخه دلم نمیخواد با راهنمایی اشتباه باعث بشم اشتباه کنه. دوستای دیگه هم که همش استرس کرونا دارن و باز سعی میکنم آرومشون کنم... کاش این روزا خوبتر بگذره

* فاطمه‌زهرا دو روزه باهام خوب شده و دیگه نمیزنتم و تا میاد میپره تو بغلم و ذوق مرگ میشم و کلی بهم انرژی مثبت میده؛ شدیدا دلتنگ اینم که ببوسمش ولی نمیشه😭😬😬😬 چند شب پیش دعوامون شد حسابی😅 به زور میخواست گوشیمو بگیره و همش میگفت عمه عمه عمه؛ منظورش این بود که عکسم رو ببینه؛ اجازه نمیداد گوشیو بذارم پرواز بعد بهش بدم و به زور ازم گرفت و میبینم رفته اینستا استوری میبینه🤨🤨 حالا من گوشیو بکش و اون بکش!! بهش میگفتم یه لحظه بده نمیداد؛ گفتم لااقل نتو خاموش کنم باز جایی تماس نگیره؛ آخرش بعد از کلی جیغ و داد گوشیو گرفت و پرتش کرد🙄🙄🙄🤐 امروزم آب‌پاش رو گرفته بود و کلی آب پاشید بهم😁😁 فداش بشم همش قهقهه میزد منم ذوق زده شدم از ذوقش و گذاشتم هر چقدر که دوس داره بازی کنه😍 

تصمیم گرفتم یکم مهربون‌تر باشم شاید فردایی نباشه برای مهربونی کردن...

برای با هم بودن

و برای خیلی چیزای دیگه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۲۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۹

آدمی بودن غم انگیز است.....

وقتی هوای آسمان به سرت بزند 

و بال نداشته باشی.....

میون حسای بد امروز فقط اونجاش خوب بود که زهره دایرکت زد امروز رفتم حرم و نمیدونم چرا یهو یادت افتادم و کلی برات دعا کردم🙂 چقدر خوبه آدم دوستایی داشته باشه با اینکه حتی یه بارم ندیده باشیشون ولی به یادت باشن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۷