این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
  • ۰۳/۰۴/۰۶
    ...

امشب بعد از چند شب دال دوست داشتن خوندن و این داستانش راجب عادت بود و جالبه که به حال الان من میاد و قبلش داشتم بهش فکر میکردم.
منم توی خونه همیشه جای مخصوص خودمو دارم و تقریبا همه میدونن حتی مثلا زنداداش وقتی اونجا میشینه بدون هیچ حرفی میگه عه ببخشید نشستم سر جای تو؛ و منم تقریبا یه حس مالکیت به اون فضا دارم؛ مثلا تا چند ماه پیش که چیدمان مبلا رو تغییر بدیم جای مخصوص من یه مبل تک نفره ورودی پذیرایی بود زیر پریز برق😁 بعد که مبلا رو جابجا کردیم گشتم دنبال یه جای دیگه که اونم حتما باید کنارش یه پریز میبود و اولشم خیلی اون جا رو دوست نداشتم ولی الان دوسش دارم و بهش عادت کردم و یه تیکه از مبل دو نفره روبروی ورودی پذیرایی شده جای من و حتی میگم از جای قبلی هم بهتره آخه به هال دید دارم! 
یا اینکه دیروز بالاخره بعد از ۳۴ ماه ارتودنسی دندونامو در اوردم و عجیب اینکه به دندونای الانم بدون براکت و سیم اصلا عادت ندارم و حتی خودمو نگاه میکنم تو آیینه خندم میگیره؛ یا اینکه اول خوشحال بودم که قرار نیست دیگه هر ماه برم دندونپزشک و قرار نیست دیگه هر ماه یه ساعت از وقتمو توی لابی انتظار مطب بگذرونم و...... ولی احساس کردم دلم برای اون یه ساعت کتاب خوندن و یه ساعت آهنگ گوش دادن و کلافه شدن تنگ میشه؛ حتی دلم تنگ میشه برای تحمل منشی😂 انگار که من پذیرفتم هر ماه یه پروسه تکرار بشه؛ یه ده صبح بیدار بشم و برم دندونپزشک و یه ساعت منتظر بمونم و بعدش تکرار کل جلسات قبل و آخرشم یه مکالمه‌ی همیشگی با منشی که برای ۴ هفته‌ی دیگه نوبت بده و اونم طبق معمول همیشه بگه صبح یا بعدازظهر و منم طبق معمول همیشه بگم صبح و باور کنم دروغش رو که ساعت ۱۰ صبح فلان روز! چقدر ما آدما زود عادت میکنیم؛ گاهی خوبه گاهی بد؛ مثلا اینکه به یه جای خاصی حس مالکیت پیدا کنی خیلی بده؛ مثل اینکه عادت دارم توی ماشین کنار پنجره‌ی مخالف راننده بشینم خیلی بده😶 ولی مثلا برای دندونام اگه به ارتودنسی عادت نمیکردم خیلی سخت میگذشت برام.
و گاهیم خوبه که میدونی عادت میکنی و همین باعث میشه تحمل پذیرتر بشه وضعیت بدی رو که داری؛ مثلا الان اسپلینت رو تحمل میکنم چون میدونم نهایتا یه هفته زمان کافیه برای عادت کردن بهش.
ولی......
ولی یه چیزایی هست که هیچوقت عادت نمیشه......
هیچ‌وقت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۰۴:۲۳

سرم گیج میره.....

صدای ماشین شهرداری میاد و صداش انگار سوت میکشه تو گوشم.....

یه حس سنگینی دارم

کلی پیام و دایرکت که حوصله ندارم جوابشونو بدم

دراز میکشم

فکر می‌کنم

و

می‌فهمم

همه‌ی اینا تلقینه

و من فکر میکنم سرگیجه دارم

و میفهمم چقدر افکار ما میتونن قوی باشن تا کل جسمتو تحت تسلط خودشون بگیرن

سعی میکنم به این فکر کنم که نه سردرد ندارم و نه سرگیجه

و صداهای اطراف آزارم نده

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۸

امروز هوا از صبح بارونیه و عالیه ولی از عصر بارون یه ریز داره میباره و به قول ما دزفولیا شلقلقیه😂 هوا انقدر خوبه که آدم فقط دلش میخواد بره زیر بارون پیاده‌روی😊

میخوام از حالا به بعد هر کتابیو که خوندم یه توضیحاتی راجبش بنویسم بعد از کامل خوندنش با موضوعِ حالِ خوشِ خواندن😊 

این روزا همزمان دو تا کتاب رو دارم میخونم یکیشون نخل و نارنج و از دیروز هم که رهبر عزیز رو شروع کردم که راجب کره شمالیه و جالبه؛ دیشب استوری زدم واتس‌اپ که فاطمه گفت میخوای با هم بخونیمش؟😍 منم گفتمش آره اتفاقا خواستم بهت بگم ولی گفتم شاید شرایط کتاب خوندن نداری و قرار شد با هم بخونیم روزی بین ۳۰ تا ۵۰ صفحه ولی امروز پیام داد زهرااا🙄 گفتمش چیه نمیتونی بخونیش؟ خودمم حدس میزدم نتونی این سبک کتاب رو بخونی😆 گفت آره حس میکنم دارم روزنامه میخونم🤦‍♀️😆 و قرار شد هزار خورشید تابان بخونه که منو برد به تابستون دو سه سال پیش وقتی صبحای زود بیدار میشدم به شوق خوندنش😍 دیشب تا ساعت ۳ و نیم نخل و نارنج خوندم و به زور خودمو مجبور کردم که ادامه‌ش ندم🙄 آخه با تعریفایی که از "همه چیز؛ همه چیز" شنیدم دلم میخواد اونو هم زودی بخونم، واقعا خداروشکر که دوباره افتادم رو دور کتاب خوندن؛ وقتی کتابی میخونم دلم میخواد مدام راجبش حرف بزنم و اگه کسی ندونه فکر میکنه اولین باریه که دارم کتاب میخونم🤦‍♀️😂 

توی پستای بعدی بیشتر راجبشون حرف میزنم و یه سری برش از کتابا مینویسم😊

پینوشت: امشب رفتیم خونه مامانبزرگ و فهمیدم هیچ بچه‌ای به بازیگوشی احمدرضا وجود نداره و البته وقتی مامانبزرگ با اون همه بچه‌ی فضولی که توی فامیلشون دارن میگه تا حالا بچه ای به این فضولی ندیدم دیگه ما چی باید بگیم🤦‍♀️

کمترین بازیگوشیش شکستن شیشه‌ی در با ضربه‌ی سره😐 بعد امشب گیر داده بود به براکتای دندونای من😶 بعد گیر داده بود به صدف انگشترم🙄 بقیشو نگم دیگه😅

تو راه برگشت گوشم بیچاره قاطی کرده بود یه آهنگ شاد گوش میدادم یه غمگین و بعد آخرشم نوحه😁 🤦‍♀️ آهنگ شاهکار رو هم تازه دانلود کردم خیلی خوبه🙂

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۰

امشب حالم خیلی خیلی خوبه چون بالاخره تونستم مثل قبل‌ترها کتاب بخونم و انقدر غرق خوندن شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم و به خیالم ساعت 2 ه در صورتیکه ساعت 3ه😅

کتاب نخل و نارنج که هدیه از طرف یه دوسته رو شروع کردم تا اینجایی که خوندم خیلی خوب بود و دلم میخواد هنوزم ادامه بدم ولی دیروقته و بهتره بخوابم؛ ولی نمیدونم شاید اشتیاقم به ادامه دادنش اجازه نده بخوابم آخه خیلی وقته دلم تنگ شده بود برای غرق شدن توی یه داستان؛ یه کتاب😍 دقیقا مثل وقتایی که شازده حمام میخوندم یا روزایی که ملت عشق رو میخوندم و خاطرات سفیر و کتابای خالد حسینی رو و کلی کتاب دیگه..... (البته کلی نیستن و بنظرم اصلا کتاب نخوندم تا حالا🤦‍♀️🙄) 

فردا هم احتمالا رهبر عزیز رو شروع کنم و یا شایدم زوربا رو ادامه بدم؛ نمیدونم ولی اگه وقت کنم حتما میرم کتاب پریدخت رو هم بخرم که همزمان با این کتابا بخونمش و نخل و نارنج هم احتمالا فردا شب تموم بشه😊 ولی حیف که به دلایلی نمیتونم بدم نرگس بخونتش😒 آخه تا حالا تقریبا همه‌ی کتاباییو که این سه چهار سال اخیر خوندم رو خونده و خیلی خوشحالم که حداقل باعث شدم یه نفر کتابخون بشه😍🙂 و حتی گاهی وقتی میخوام کتابی بخرم در کنار سلیقه‌ی خودم به سلیقه‌ی اونم فکر میکنم😅

هر شب هم یه داستان از دال دوست داشتن رو میخونم داستانای قشنگی داره😊

امشب به خودم یه قول دادم که حتما انجامش میدم😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۳:۳۷

نمیدونم چرا چند روزه این ساعت که میشه دلم میگیره😔 با اینکه این روزا که میگذرن همه چی خوبه خداروشکر ولی این دلگرفتگی شبونه تا جایی پیش بره که کل انرژی رو که توی روز داشتمو بگیره ازم ولی اجازه نمیدم بهش و تلاشمو میکنم بهش غلبه کنم و تا حالا که موفق بودم خداروشکر🙂 

این روزا بیشتر از قبل باهات حرف میزنم ولی کمتر صداتو میشنوم؛ نمیدونم تو رو گم کردم یا خودمو و چقدر دلتنگتم.....

یادمه قبلا یه متنی نوشتم که دلتنگی اینه که دلتنگ جایی و یا کسی باشی که نمیدونی کی دوباره میبینیش و این‌بار دلتنگ اینم که بازم صداتو بشنوم ولی نمیدونم کی و کجا.....؟  چقدر این دلتنگی بده و سخت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۴

تموم خوشحالیای امروز به کنار و اینکه امروز از عصر هر بار که به فاطمه‌زهرا میگفتم ببوسم میومد و میبوسیدم هم به کنار😍😍😍😍😍😁😁😍😍

من که مردم براش انقدر که دیگه نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم😅

پ.ن: امروز رفتم دندونپزشک و دکتر گفت اگه با دندونات مشکلی نداری ماه آینده بشه جلسه آخرو منم که از خدا خواسته با تاکید گفتمش نه عالیه مشکلی ندارم😅 و بالاخره بعد از 34 ماه پروسه درمان کامل میشه البته هنوز ادامه داره ولی بقیه‌ش راحت‌تره و نیازی نیست هر ماه برم دکتر.

امروز تولد موسی بود ولی سر کاره و نیومد ولی بانو و فاطمه‌زهرا امشب میمونن خونمون و هم‌چنان فاطمه‌زهرا در حال بازیه😊❤ کیک درست کرده بودم که لطف کرد و نگم چه بلایی سرش اورد😐😂

رشته‌ی افکارم از دستم خارج شده.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۶

این روزا جز گذر زمان همه‌چی یه روال عادی و آروم داره برام

گهگاهی کتاب میخونم؛ فکر میکنم؛ با دوستام حرف میزنم؛ آهنگ گوش میدم؛ پیاده‌روی؛ تفریح و بیرون رفتن و گاهی چک کردن بورسو کارای روزمره؛ دیدن فائزه؛ چند روزی هست دارم به کارای عقب افتادم میرسم یکمی زیادن ولی میخوام حداقل تا آخر دی ماه تموم بشن ولی سعی میکنم زودتر بهشون برسم؛ از فردا میخوام تکلیفمو با انباشتگی اتاقم روشن کنم😑 چون یکمی زیادی کلافم کرده و بنظرم برای شروع کارای جدید نیازه به نظم ظاهری هم برسم.

این هفته تقریبا همه چی عادی گذشت ولی خوب بود؛ نمیدونم یعنی میشه یه روزی برسه انقد سرم شلوغ باشه که دلم برای همین روزای عادی تنگ بشه؟

روز دوشنبه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم یه شماره ناشناس تماس گرفت برداشتم دیدم زهره یکی از دوستای مجازیم از حرم امام رضا تماس گرفته و گفت روبروی ضریحم خودت دعا کن😊 خیلی خوشحالم کرد و همون شب منو زینی و موسی رفتیم مسجد برای تمیز کردنش چون بالاخره فرشا رو دادن قالیشویی؛ مسجد خیلی بیشتر از انتظارم کثیف بود و نمیشد داخل رو با آب بشوریم بخاطر شوادون و با جارو و یکم آب‌پاشی تمیزش کردیم؛ حیاط رو هم که نگم😐 ولی در حد توانمون تمیزش کردیم و اون شب خیلی خوش گذشت و بازم کلی خندیدیم😊 آخرشم موسی دعوتمون کرد به آب‌هویج و بستنی که زینب گفت اگه از اول میدونستیم که بیشتر کار میکردیم😁

امشبم که دورهمی خونه مامانبزرگ بودیم و خوب بود تقریبا ولی شدیدا سرددرد گرفتم😑 از بس بچه‌ها شلوغ بازی دراوردن و کوثر هر بار قهر میکرد و جیغ و دادش میرفت هوا و کلی گریه میکرد! احمدرضا هم از دیوار راست بالا میرفت؛ بقیشون بهتر یودن. فاطمه‌زهرا هم تا رسیدن از اینکه دید شلوغه کلی گریه کرد و هیچ‌جوره آروم نمیشد و عجیب وقتی دایی محمد و دایی ابراهیم رو میبینه میزنه زیر گریه😑😂 و ازون عجیب‌تر انقدر دوسش دارم که حتی از صدای گریه ش هم سردرد نمیگیرم😁 

+امشبم گذشت....

راستی عیدتون هم مبارک

و خب یکمی دلم گرفته بود بخاطر چیزی که هم میدونم چیه و هم نمیدونم!

ولی تلاش کردم که خوب بشم😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۲

دیشب خواب دیدم رفته بودیم سفر من رفتم وسط جنگل و یه تاب اونجا بود که رفتم تاب بازی و اون اطراف یه آدمی قدم میزد و من خوردم زمین از تاب؛ و سرم ضربه دید و صدای اون آدمو میشنیدم که مدام ازم عذرخواهی میکرد و نمیفهمیدم چرا عذرخواهی می‌کنه؟ صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم؛ فریاد میزد و کمک میخواست و من خواستم بهش بگم صدات به جایی نمیرسه و نمیتونستم! خودش منو برد و رسوندنم بیمارستان و سرمو عمل کردن و زنده موندم؛ سرمم کچل کرده بودن😂🙄

جالبی خوابه این بود که احساس میکردم واقعیه؛ انقدر زنده و نزدیک بود..... بعضی خوابا انقدری واقعی به نظر میان که آدم میمونه باورشون کنه یا نه!!!

البته بعضی از جزئیات این خوابو ننوشتم..... 

میدونم هیشکی مطالبو نمیخونه منم برای دل خودم مینویسم😅 ولی شما چقدر به خواباتون اعتقاد دارین؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۳

فعلا اینو مینویسم؛ دو سال این ساعتا بین‌الحرمین بودم و بعدشم تا نزدیکای اذان توی خیابونا و کوچه‌های کربلا قدم میزدیم انگار که سال‌هاست اونجا بودیم و با همه‌ی شهر آشناییم؛ آدما؛ مغازه‌ها و..... اون شب اولین شب جمعه‌ای بود که بین‌الحرمین بودم و زیارت عاشورا خوندم و آخرین شبی بود که کربلا بودم؛ بخوام خیلی شاعرانه بگم باید بنویسم کربلا؛ شهر عاشقانه‌های من..... 

آخرین تصویرایی که ازون شب توی ذهنمه خلاصه میشه توی شلوغی شب اربعین؛ دسته‌های سینه‌زنی؛ شهری که انگار همیشه بیدار بود و شلوغ و هیچوقت قرار نبود خلوت بشه و من همش فکر می‌کردم این همه آدم؛ این همه آدمی که چیزی جز جنون اونا رو نکشونده اینجا چجوری جا شدن توی این شهر! آخرین حضورمون توی کربلا خلاصه شد به بین‌الحرمین؛ خلاصه شد به یه خرید عجله‌ای و آخرشم یه آبمیوه‌ی نه چندان بهداشتی....

اما فردای اون روز برای من سخت‌ترین خداحافظی دنیا و شروع کلی روز و شبای دلتنگی..... یه دلتنگی که......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۵۴

حدودا یه هفته بود که کتاب نخونده بودم و امشب با خودم گفتم هر جور شده باید کتاب بخونی حتی اگه حوصلشو هم نداشتی باید بخونی و شروع کردم به خوندن به جای غرق شدن توی فکر؛ به جای بی‌حوصلگی و .....

یه تیکه از کتاب زوربا راجب آزادی نوشته شده به نقل از زوربا؛ اگه بخوام خلاصشو بگم آزادی رو خیلی تاریک بیان کرده دقیقا همون چیزی که تا جایی که شنیدم توی غرب حاکمه درباره‌ی آزادی و البته توی ایران هم داره این تفکر روز به روز بیشتر پذیرفته میشه! مثلا این دیدگاه از آزادی که نویسنده نوشته: آزادی همین است دیگر؛ هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن و سپس ناگهان بر هوس خود چیره‌شدن و گنج گردآورده‌ی خود را به باد دادن و خویشتن را از قید هوسی آزاد‌کردن و به‌بند هوسی شریف‌تر در‌آمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟

جواب سوال آخری که توی پاراگراف قبل اومده رو چند وقت پیش توی یکی از یادداشتای استاد مطهری میخوندم که بازم مفهوم و خلاصه‌ش این بود که غرب آزادی رو در گرو بی‌بندوباری و جنایت و ..... میدونه ولی اسلام آزادی رو رهایی از این مسائل میدونه؛ با خودم فکر کردم چقدر این آزادی دلچسب و دلنشینه؛ و البته باارزش؛ با این آزادی خدا خواسته به ما ارزش بده و این ماییم که باید با فکر و عقلمون بپذیریم اینو و از بند آزادی که جز بردگی چیزی برامون نداره رها بشیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۱