این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
  • ۰۳/۰۴/۰۶
    ...

بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا چیه؟
برای آدمی که عزیزی رو از دست داده مرگ شاید بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا باشه
برای سربازی که تازه از جنگ برگشته؛ جنگ بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاست
برای مردی که سیل خونه و زندگیش رو برده؛ سیل
برای آدمی که از گذشته‌ش پشیمونه؛ حسرت
برای بچه‌ها اما یه زمین خوردن؛ افتادن بستنی روی زمین
برای یه بیمار که روی تخت بیمارستانه؛ بیماری
برای اونی که چشماش دنبال یه گمشده میگرده؛ انتظار

و

.

.

.

.

.
اما میدونی من فکر میکنم دلتنگی بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاست.....
دلتنگی تو رو میکشه ولی دوباره زنده‌ت میکنه تا بیشتر زجرت بده؛ دلتنگی پر از حس نگفته‌ست؛ پر از حسی که تجربه نشده حتی و شاید تو برای اولین بار اولین شخصی هستی که اون حس رو تجربه میکنی و نمیتونی توصیفش کنی.....
آره دلتنگی خیلی بی‌رحمه و آرزو دارم هیچوقت؛ هیچ‌کس؛ هیچ‌جای دنیا دلتنگ نباشه😔

امشب فقط.....

هیچی.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۲

تفال و حافظ‌خوانی امشب👇

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی


حافظ

دارم تصنیف قلاب استاد شجریان رو گوش میدم خیلی خوبه😍 و نمیدونم چرا با اینکه خیلی ارتباطی با این شعر نداره احساس کردم بهم ربط دارن!

 

پ‌.ن: دیشب خواب دیدم رانندگی یاد گرفتم و یه پارس خریده بودم رانندگیمم خیلی خوب بود فک کنم دقیقا برعکس شه و رانندگیم افتضاح بشه و نهایتش بتونم یه پراید بخرم🤣🙄

فاطمه‌زهرا دیگه یاد گرفته راه میره ولی راه رفتنش مثل رباته😂 دیشب خواست ازم فرار کنه یهو دوید هول شد افتاد خیلی بامزه شده بود😍 قراره براشون توی بیمارستان جشن بگیرن به مناسبت روز بچه‌های زودرس و من یکی خیلی ذوق دارم😍

+چقدر انتخاب موضوع برای پستا سخته😐 ناچارا موضوعشو مینویسم قلاب

+یکمی که نه؛ خیلی از دست خودم ناراحتم😶😐 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۷

جای خالی روز پنجم.....

بعدا مینویسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۱

روز چهارم
شب قبلش برای استراحت موندیم به یه موکب لبنانی که تقریبا تا صبح نخوابیدم و همش نگران بودم صبح چجوری بیدار بشم؛ هم زانوهام شدیدا درد داشتن و هم صدای گریه‌ی یه نوزاد که مرتب سرفه میکرد و گریه دلمو سوزوند و نمیتونستم بخوابم؛ مامانشم بیخیال خوابیده بود😐 صبح طرفای اذان به زحمت خوابیدم و ساعت ۷ بیدار شدم که زینب گفت مسموم شده☹ مقصر خودش بود شب قبلش بین راه یه شربت میدادن من بهش گفتم تو به اینا حساسی نخور حالت بد نشه ولی گوش نداد و اینم شد نتیجه‌ش؛ حالا ازونور هر چی با موسی تماس میگرفتم جواب نمیداد و خواب بود و ما هم اومدیم نشستیم بیرون تا موسی و دوستش بیدار بشن که بالاخره اومدن و دوباره زینب حالش بد شد😐 راه افتادیمو دوباره هم حالش بد شد و من نمیدونم چرا باز خنده‌م گرفته بود🤣 دیگه انقد حالش بد بود که داشت از حال میرفت و میخواست بخوره زمین که گرفتیمش🤣 و فکر میکنم عمود حدودا ۹۰۰ بودیم شایدم بیشتر و اون اطراف موکبی که خدمات درمانی داشته باشن نبود و گفتن چند تا عمود رو با ماشین بریم تا برسیم به موکبی که خدمات درمانی داشته باشن منم واقعا ناراحت شدم ولی ناراحتیمو بروز ندادم ولی از درون اعصابم بهم ریخته بود و نمیشد زینبو تنها بذارم و منم باید باهاشون میرفتم؛ ما حدود ۱۰۰ عمود رو با ماشین رفتیم ولی دوست موسی پیاده اومد و قرار شد اونجا بهمون ملحق بشه که توی شلوغی ورودی کربلا نتونسته بود موکب رو پیدا کنه و رفته بود کربلا، ما که رسیدیم موکب یه خانوم دکتری اونجا بود که هم طب مدرن بلد بود و هم طب سنتی؛ و گفت اگه حجامت انجام بده برای زینب سریع خوب میشه ولی با دارو یه چند روزی طول میکشه و قرار شد حجامت کنه و عجیب بعد از چند ساعت حالش خوب شد و یه چند ساعتی توی اون موکب موندیم برای استراحت ولی من همچنان ناراحت بودم و لب به غذا نزدم چون بغض داشتم و عمیقا ناراحت بودم😒 اونجا بالاخره تونستم یکی دو ساعت بخوابم و دوباره طرفای ساعت ۴ حرکت کردیم و رسیدیم کربلا؛ شنیده بودم وقتی وارد کربلا میشی مخصوصا اگه اولین بار باشه یه غم عمیق میشینه به دلت ولی راستش باور نمیکردم و میگفتم این حرفا چیه! وقتی رسیدیم واقعا اون غم رو توی دلم احساس کردم و ورودی کربلا دیگه ناخواسته اشکم سرازیر شد که البته یکی از دلایلش ناراحت بودن از اینم بود که نشد کامل مسیرو پیاده بریم و خب یه چیز دیگه..... رسیدیم کربلا و بی‌نهایت شلوغ بود و تقریبا گم شده بودیم و دوست موسی رو پیدا نمیکردیم و اونجا هم که برقراری ارتباط سخت بود؛ رسیدیم یه جایی گفتیم یکم بشینیم ولی هیچ‌جایی برای نشستن نبود و نشستیم کنار خیابون و..... نگم دیگه😂😂😂 ولی عکسای وضعیتمون موجوده و هر بار کلی میخندیم و اونجا بود دیگه کم‌کم حالم خوب شد و دوباره شدم همون آدمی که به همه چی میخندید😁 بالاخره بعد از کلی علاف شدن و چرخیدن دور خودمون ایمان رو پیدا کردیم و فهمیدیم کاملا دور خودمون چرخیدیم چون برگشتیم همون جایی که اول بودیم😑 دوست موسی توی کربلا یه آشنا داشت که یه خونه ساخته بودن توی کربلا فقط مخصوص ایام اربعین و زائرا؛ قرار شد بریم اونجا و رفتیم؛ یه خونه‌ی دو طبقه بود که خانما طبقه بالا بودن و آقایون طبقه پایین و در ورودی هر کدوم هم توی دو کوچه بود و بازم ارتباط گرفتن دردسر میشد؛ رفتیم بالا و یه خانمی بود که خیلی احترام گذاشت بهمون که ما دیگه از این همه پذیرایی خجالت‌زده شده بودیم و ما هم که هیچ کدوم حتی یه کلمه عربی بلد نبودیم و زینبم فقط یه شکرا بلد بود که هر باری که میگفت من نزدیک بود بزنم زیر خنده😁 خودمم اگه بلد بودم نمیتونستم عربی حرف بزنم چون باز خندم میگرفت🙄 خیلی خسته بودیم گفتیم بخوابیم که زینب به دختر اون خانمه گفت ما با اجازه بخوابیم و گفتن این حرف همانا و ۳ ساعت بیدار موندمون همانا😐😐😐 چون اون دختره و خواهرش و مامانش گوشی به دست اومدن نشستن پیشمون و با گوگل ترنسلیت کلی حرف زدیم و خب کلی سوال پرسیدن و اونجا یکم انگلیسی بودن منم به کارمون اومد چون اونا هم یه مقداری بلد بودن و به من گیر داده بودن تو معلم انگلیسی هستی؟؟ منم همش میگفتم نه ولی بعد فامیلاشون اومدن که کلی آدم بودن و یکیشون مدیر یه مدرسه توی بصره بود و بهش گفتن که من معلم انگلیسیم😑🤣 بعد پرسیدن که رشته‌م چیه؟ گفتم معماری ولی نمیدونم چرا همش با بین خودشون میگفتن که داداشش معماری میخونه و من میگفتم نه خودم ولی نمیفهمیدن😂 فکر کنم اونجا دخترا مهندسی نمیخونن چون وقتی بالاخره بهشون فهموندم که مهندسی میخونم خیلی تعجب کردن!!! بعد خب پرسیده بودن از کدوم شهرین ما گفتیم دزفول و اونا هم دزفولو میشناختن و گفتن اونجا آشنا دارن و از ایران اهواز و اصفهانم بلد بودن ولی باز هر کی از فامیلاشون میومد بهشون میگفتن اینا از اصفهان اومدن! ما هم دیگه هر کی میپرسید از کدوم شهرین میگفتیم اصفهان😁 بعد از کلی حرف زدن بالاخره پا شدن برن و منم خوشحال که بالاخره میخوابیم ولی باز تقریبا تا صبح نخوابیدم چون اونا انگاری اصلا نمیخوابیدن😐 شب تا صبح بلند بلند حرف میزدن و متاسفانه سیگارم میکشیدن که منم به خاطر سرماخوردگی قبل از اومدنمون که کامل خوب نشده بودم به دود سیگار آلرژی پیدا کرده بودم و شدیدا سرفه میکردم😐 از طرفی هممونم مریض شده بودیم مثل یه لشگر شکست خورده، من معده‌م درد گرفت چون غذاهای عربی به ذائقه‌ی من نمیخورد و زینبم که مسموم شده بود هنوز نیاز به استراحت داشت و موسی هم عضلات پاش گرفته بود و دوستشم تب کرده بود! اون شبم تا نزدیکای اذان نتونستم بخوابم و شدیدا هم تشنه‌م بود و یه حال عجیب داشتم نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بخوابم و معدمم خیلی اذیتم میکرد و همش با یه حالتی که انگار هذیون میگفتم، میگفتم آب😂 اصلا نمیتونم حال اونموقمو توصیف کنم و احساس میکردم الانس که بمیرم😂 تا دیگه برای نماز که پا شدم به زور به یکی ازون خانما فهموندم تشنمه اونم از یه جعبه‌ی که اون جا بود یه آب بسته‌بندی بهم داد که خیلی گرم بود و پشیمون شدم😑 بالاخره بعد از نماز تونستم بخوابم😁😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۲۱:۵۳

اگر حرف های دلم 
بی اگر بود ..
اگر فرصتِ چشم من 
بیشتر بود ..
اگر می توانستم از خاک 
یک دسته لبخند 
پر پر بچینم 
تو را می توانستم 
ای دور
از دور 
یک بارِ دیگر ببینم ... !


| قیصر امین پور | 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۳۲

صبح روز سیزدهم آبان یعنی سومین دوز از سفرمون صبح حدودای ساعت ۷ بیدار شدیم
با اینکه شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودم ولی تونستم بیدار بشم و اصلا هم احساس خستگی نداشتم......

روز سوم رو بعد مینویسم

اون روز و البته شبش یکی از بهترین شبای عمرم بود.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۱

صبح روز ۱۲ آبان ساعت طرفای ۹ بود که پیاده‌روی رو از نجف شروع کردیم که اول مسیر از وادی‌السلام رد میشه ولی نرفتیم از نزدیک ببینیمش و فقط از کنارش رد شدیم؛ از نجف تا اولین عمود حدودا فکر میکنم ۱۸۲ عمود باشه که تقریبا میشه ۹ و نیم کیلومتر؛ بین مسیر توی اون شلوغی اول صبح یهو سارا همکلاسی دانشگاهمو دیدم که صداش زدمو یهو پرید تو بغلم و جیغ کشید😂 بعد پرید تو بغل زینب و زینبم مونده بود که خدا این کیه؟😁 دیگه به هم معرفیشون کردم و بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم که موسی همش میگفت ترسیدم گفتم این چش بود پس😁 مسیرمون رو ادامه دادیم و دوست موسی هم قرار بود از عمود ۱ بهمون ملحق بشه چون روز قبلش بعد از مسجد کوفه جدا شدیم و قرار شد دوباره فرداش مسیر رو همراهمون بیاد و وقتی رسیدیم عمود ۱ ساعت حدود ۱۱ و نیم بود و موندیم هم استراحت کنیم و هم منتظرش بمونیم و اونجا یه موکب بود که صاحب موکب از موسی خواست بره و توی بلندگو از زائرای ایرانی دعوت کنه برای نهار و بهش میگفت بگو غذا چیه! بعد موسی هم مدام یه ریز میگفت زائرای ایرانی بفرمایید نهار؛ غذا قورمه‌سبزیه😁 بعد تا سکوت میکرد دوباره اون آقاهه میگفتش که بگو مدام پشت سر هم😁 و بگو که نماز هم میتونن بخونن و منو زینبم ازینور کلی خندیدم به موسی و ازش فیلم گرفتم من😂 بعد زینب به شوخی گفتش حالا که داری اینا رو میگی ایمان رو هم صدا بزن بگو منظرتیم اونم جدی گرفت و صداش میزد🤣 یعنی من یکی دیگه نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم خیر سرمون داشتیم میرفتیم یه سفر معنوی؛ ولی اعتراف میکنم زینب و موسی بهترین همسفران یعنی نمیشه باهاشون سفر بری و خوش نگذره و همش دعا میکردم امسالم دوباره همسفرم بشن که نشد متاسفانه☹😒 بالاخره دوست موسی رسید و مسیر رو ادامه دادیم و فکر میکنم نهار بین راه فلافل خوردیم که بازم اعتراف میکنم بهترین فلافلای دنیا رو میشه توی راه کربلا امتحان کرد و واقعا خوشمزن😍 به حدی که بعد از اون سفر فلافل رو در حد قورمه‌سبزی دوست دارم😁 توی راه به زینب و موسی گفتم بنظرتون اگه فاطمه باهامون بود چی میشد؟ که موسی گفت هیچی دیگه الان باید برمیگشتیم ایران🤣 هر بار که اینو به فاطمه میگم کلی حرص میخوره😁 نماز که خوندیم تا عمود 160 رفتیم و قرار شد چند ساعتی اونجا استراحت کنیم و شب دوباره ادامه بدیم؛ ولی نه من و نه زینب نمیتونستیم بخوابیم و حوصلمون سررفته بود دیگه؛ اذان که دادن اونجا نماز خوندیم و شام هم خوردیم و من برای اولین بار و شاید آخرین بار در عمرم چای عربی خوردم که کاش نمیخوردم😐 یه چای خیلی تیره و تلخ که تا نیمه شکر ریخته بودن توش🤣 بعد توی استکان هم نبود و لیوانی بود😐 ولی ناچارا چون شنیدم بودم عربا بدشون میاد و ناراحت میشن چیزیو که به عنوان نذری و پذیرایی دادن رو دور بریزی و البته به حرمت اینکه نذری بود تا آخرشو سر کشیدم! ولی واقعا با ذائقه‌م جور در نمیومد چون از چای خیلی شیرین متنفرم مخصوصا اینکه تلخیو شیرینیشم قاطی شده بود! شب تا حدود ساعت ۲ پیاده‌روی کردیم؛ خوبی شب هم خلوت بودن مسیر بود و هم اینکه هوا خیلی خوب بود😊 ولی امسال که رفتیم چون هوای ظهر خیلییی گرم بود اکثرا شب حرکت میکردن و شبم شلوغ بود نسبتا! اون شب اولین بارون پاییزیو توی راه کربلا بودم که حس فوق‌العاده‌ای داشت و زینب یه نوحه پخش کرد که اولش اینه؛ بارون بارون؛ دوباره بارون میباره؛ چشمام گریون میاد صدایی دوباره...

هنوز اون نوحه رو دارم و وقتی گوشش میدم یاد اون شب دوست‌داشتنی میفتم؛ شب رو توی حیاط یه موکب خوابیدیم که ایرانیت داشت و تا صبح صدای برخورد بارون به ایرانیتا میومد که واقعا دلتنگشم.... این مسیر واقعا یه حس فوق‌العاده داره؛ یه جوری میشه گفت آدم قلبشو جا میذاره و برمیگرده؛ میون همه‌ی سادگی و صفا و خلوصی که اونجا هست؛ بین عطر بچه‌هایی که جلوی راه زائرا میمونن و میگن لبیک یا حسین و نذرشون عطره؛ بین خرماهای خاکی و نشسته‌ای که توی سینی روی سر یه میزبانه که شاید تنها بضاعتش باشه از زندگی...... آدم قلبشو جا میذاره میون قشنگ‌ترین پنج‌نقطه‌ی جهان😶 اون شب با تموم خستگیم کلی فکر کردم به چیزای ساده ولی قشنگ.....

یه چیزیو از ته دلم میگم؛ گاهی خوابیدن توی یه موکب بین راهی که هیچ امکاناتی نداره جز یه حصیر و یه بالش و پتو دلچسب‌تر از خوابیدن توی یه هتله! 

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه😍

آخر پارت اول اینو نوشته بودم؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلم که روز ۱۱ آبان شد یکی از بهترین روزای زندگیم این بود که من هیچوقت دلم نمیخواست برم کربلا!!! ولی نمیدونم چرا خیلیا دلشون میخواست که من برم؛ مثلا مامان و بابا؛ مخصوصا مامان؛ و زینب؛ حتی بدون اینکه به من بگن برام تصمیم گرفتن که منو ببرن؛ یادمه زینب بهم پیام داد که باید باهامون بیای کربلا و اصلا من بخاطر تو دلم میخواد برم وگرنه ما که چند ماه پیش کربلا بودیم؛ حتی اون روزا یه بار از رفتن منصرف شدیم که من ناراحت نشدم؛ خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم😶 حتی یه بار که از دانشگاه اومدم خونه بابا گفت بریم عکس بگیریم برای پاسپورتت که من با بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن رفتم😁 ولی کم‌کم دلم خواست برم و چند روزی رفتم پیاده‌روی که معمولا فاطمه هم همرام میومد و یه بارم زهرا اومد باهام( اونموقعا فائزه دزفول نبود) ولی اون روزی که پام توی باشگاه پیچ خورد حس کردم که من باید برم! تا حالا بقیه خواستن برم ولی حالا خودم میخوام و اون لحظه فقط به کربلا فکر کردم و به استاد گفتم من میخوام برم کربلا پام تا هفته بعد خوب میشه؟؟؟ یادمه اون شب تا صبح نگران بودم که نکنه پام بره تو گچو نشه برم😶 کلی دعا و نذر کردم که برم هر چند من حس میکنم دکتره اشتباه کرد ولی دستش درد نکنه🤣 برای همین اون روزی که رفتیم باورم شد که دعوت شدم؛ و باورم شد که امام حسین خواست بهم بگه همیشه هم نباید حرف؛ حرف خودت باشه😁

زینب هم نگران بود نکنه من از اون سفر ناراضی باشم و خوشم نیاد از کربلا؟ برای همین مدام نظرمو میپرسید و وقتی دید من چقد عاشق کربلا شدم و وقتی سال بعد بیقراریمو از نرفتن دید و وقتی امسال میدید که روزشماری میکنم برای رفتنو نگرانم که نکنه نبینم اون روز رو؛ خداروشکر میکرد که انقدر کربلا رو دوست دارم چون خودش عاشق کربلاست؛ چون اون سفر سختی زیاد داشت نگران بود نکنه خوشم نیاد ولی نمیدونست من عاشق همون سختیا میشم؛ و چون نشد بریم حرم باز نگران بود من ناراحت شده باشم ولی بهش گفتم هدف من مسیر بود که بهش رسیدم و خب امام حسین یه چیزی به من داد که خیلی باارزشه و امیدوارم هیچوقت ازم نگیرتش....‌

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۹

 

نمیدونم اینکه همه چی با خیلی از جزئیات یادم میمونه خوبه یا بده؟ مثلا اینکه حتی تاریخ دقیق بعضی چیزا رو که اصلا هم مهم نیستن یادت باشه؛ اینکه حتی به دندونپزشکت بگی دی ماه ۹۲ فلان کار رو روی دندونم انجام دادی و اونم توی پرونده چک کنه و با تعجب بگه آره درسته؛ و خیلی چیزای دیگه..... ولی اینکه لحظه به لحظه‌ی سفر به کربلا رو یادمه رو خیلی دوست دارم.
دیشب به زینب پیام دادم یادته دو سال پیش این موقع کجا بودی؟ گفت آبادان؟ بعد گفت نه کربلا بودیم و من گفتمش نه داشتیم میرفتیم سمت نجف و یادم اومد که تا صبح چی کشیدم از دستش🙄😅 یادمه یعنی ما بهترین ماشینو سوار شدیم ولی با این حال کولر نداشت و با اینکه آبان بود ولی هوا خیلی گرم بود و ازونورم شدیدا گرد و غبار بود و خواهرمم شدید گرمش بود و منم کنار پنجره نشسته بودم و تا به زحمت خوابم میگرفت بیدارم میکرد که پنجره رو باز کن و بعد دوباره میگفت اذیت میشی گرد و غباره و ببند پنجره و این داستان تا صبح ۱۰ بار تکرار شد انقدر که دیگه با مظلومانه‌ترین حالت ممکن گفتمش بذار بخونم😒 و موسی هم بهش گفتش چرا نمیذاری بخوابه گناه داره که دیگه دست برداشت😅 و اونجا بود به این فکر کردم که قراره یه هفته من اجازه‌ی خوابیدن نداشته باشم ولی نمیدونستم به جایی میرسم که این بی‌خوابیا رو دوست داشته باشم؛ همیشه به خاطرات اون روز توی ماشین و به قول موسی فلاکتمون میخندیم کلی😂 یاد موکبای بین راه میفتیم؛ یاد اینکه من اونجا شده بودم یه آدم دیگه که زینب همش میگفت زهرا خودتی؟؟؟؟ منی که روزی ۲۰ بار دستامو میشورم اونجا معنی تمیز بودن ۳۶۰ درجه برام تغییر کرده بود😅 توی خاکا نشستمون؛ کنار خیابون کنار سطل زباله نشستنو که دیگه نگم بهتره😐😅

۱۱ آبان ۹۶ یکی از دوست داشتنی‌ترین روزای عمر منه که هیچوقت فراموشش نمیکنم با تمام جزئیاتش؛ که یه چیزاییشو فقط برای خودم نوشتم.

 ۱۱ آبان ۹۶ بعد از کلی خستگی بالاخره ساعت ۳ ظهر رسیدیم نجف و چون ایمان دوست موسی مسجد کوفه منتظرمون بود رفتیم کوفه و چقدر من از مسجد کوفه خوشم اومد؛ امسال که رفته بودم کربلا از یه زاویه از حیاط مسجد یه عکس انداختم و گذاشتم استوری و زیرش نوشتم و این نقطه از جهان و چند تا نقطه؛ چند نقطه که کلی حرف پشتشه و خدا میدونه و خودم..... من عاشق اون نقطه از جهانم و شاید..... نمیدونم آیا همیشه عاشق اون نقطه از جهان میمونم یا نه؟ 
از خاطرات مسجد کوفه بگذرم؛ تصمیم گرفتیم بریم مسجد سهله و بین مسجد کوفه و سهله یه مسیر یکم طولانیه و منم که پام آسیب دیده بود به سختی رفتم اون مسیرو ولی ترجیحا سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر بقیه و هم غرورم اجازه نمیداد بگم پام درد میکنه😅 برای اذان مغرب مسجد سهله بودیم و برگشتیم بریم نجف تا شبو اونجا باشیم که یه پیرمرد عرب که خونشون اونجا بود گیر داده بود که امشبو مهمونش باشیم که موسی نظرمونو خواست منم با قاطعیت گفتمش نههه میخوایم بریم حرمو اونم که نمیتونست نه بگه😂 و رفتیم نجف و بعد از استراحت رفتیم حرم؛ ما کوله‌هامونو توی حسینیه گذاشتیم بمونه ولی موسی اشتباه کرد و کوله ش رو اورد باهاش که شد دردسر و باعث شد توی ورودی قبل از حرم گم بشیم و کلی ماجرا شد تا همدیگه رو پیدا کردیم😐 چون گوشیامونو هم گذاشتیم توی کوله‌ی اون که بده امانات و همین باعث شد ارتباطمون قطع بشه و حدود دو ساعت علاف شدیم😐 منم پام به شدت درد گرفته بود انقد که دیگه واقعا نمیتونستم راه برم چون مسیر حسینیه تا حرم طولانی بود و نمیدونم چرا کلا مردم عراق اینجورن فقط آدرس میپرسی برای طولانی‌ترین مسیرا هم میگن "قریب" و ما اینو نمیدونستیم اونموقع😅 و فقط من پنج دقیقه رفتم حرم که بازم قبل از حرم رفتن کلی ماجرا شد و توی شلوغی تفتیش موندیمو دیگه توان ایستادن نداشتم ازونورم زینب مدام میگفت حالا چیکار کنیم نگرانتم الان نمیتونی مسیر پیاده‌رویو بیای؛ کاش دوباره یه دکتر میرفتی و..... انقد که دیگه من گریم گرفت😐😅 اون چند دقیقه توی حرمو واقعا نمیتونم توصیف کنم ولی برای همیشه توی ذهنمو قلبم میمونه😍😍😍😍🥰 از حرم که برگشتیم رفتیم و یه انگشتر گرفتم که خیلی دوسش دارم و یکی از معدود چیزای مادی هستش که بهش تعلق خاطر خاصی دارم و دلیل خاص خودمو دارم؛ بعدم رفتیم شام بخوریم، که هیچ رستوران مناسبی پیدا نکردیم و آخر سر ناچارا به یه ساندویچ فلافل قانع شدیم که نگم چجوری بود😕😅 همه چی توش ریخته بودن به جز فلافل! مثلا بادمجون سوخته🙄😕 منم نصفشو به زور خوردمو بقیشو دادم موسی گفتمش من به محیط‌زیست آسیب نمیزنم که بندازمش دور و از طرف من بندازش😂😂 یعنی هلاک این توجیه کردنم شدم😂 توی راه برگشت به حسینیه هم یه چرخ دستی گرفتیم برای کوله‌پشتی من چون بخاطر پام نمیتونستم بندازم رو شونم ولی آجی و موسی هم زرنگی دراوردن و اونا هم کولشونو گذاشتن روی چرخ دستی و کوله‌ی موسی به حدی سنگین بود که من همش به زینب میگفتم من مطمعم یه اتو و سشوار اورده باهاش یواشکی😂 چون بدون اتو و سشوار اصلا نمیتونه زندگی کنه؛ حالا نگم اون چرخ‌دستی رو هم خودمون نبردیم و یکی دیگه زحمتشو کشید😂😂😂😂 
شب رو نجف خوابیدیم و فردا صبح مسیر پیاده‌روی رو شروع کردیم و عجیب اینکه پام دیگه هیچ دردی نداشت تا آخر سفر البته به ظاهر بد راه میرفتم که موسی یه جایی یواشکی ازم فیلم گرفته که وقتی میبینمش کلی میخندم و البته منم آخر مسیر از راه رفتنش یواشکی فیلم گرفتم😅

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۳۷

بین درگیریایی ذهنی امشب؛ بین حرف زدنم با خدا و بین خیلی چیزای دیگه که قابل بیان نیستن پایان امشب شد خوندن این شعر از حافظ👇

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت


حافظ

این روزا سخت‌ترین سوال برام شده اینکه دلم میخواد زمان بگذره یا نه؛ همینجا توی آبان ۹۸ بمونم؟ حیف که نه میشه زمان رو به عقب برگردوند و نه میشه ثابت نگهش داشت و باید باهاش رفت..... رفت به جایی که دیگه زمان نمیتونه تو رو با خودش جلو ببره و یه جایی نگهت میداره! راستی چقدر زمان داریم برای بودن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۰۲:۴۸