به شدت خستهم...
هم روحی هم جسمی و بیشتر روحی
و سردرد عجیبی که دست از سرم بر نمیداره از سر ظهر...
وقتی اسامی شهدای حملهی تروریستیو میخونم؛ وقتی عکساشونو میبینم قلبم به درد میاد🥺🥺🥺
این یکی دو روزه کلی حرص خوردم از این همه مماشات؛ از این همه مصلحت؛ از همه وعدهی انتقام سختی که معلوم نیست کی محقق بشه یا اصلا محقق بشه یا نه!
یه حدیث از امام علی میخوندم که واقعا وصف حال این چند کشورمونه بنظرم با این متن:
به شما گفتم که با اینان بجنگید پیش از اینکه با شما بجنگند، به خدا قسم هیچ ملتی در خانهاش مورد حمله قرار نگرفت مگر اینکه ذلیل شد.
اما شما مسئولیت جهاد را به یکدیگر حواله کردید و به یاری یکدیگر بر نخاستید تا دشمن از هر سو به شما تاخت.
(خطبه ۲۷ نهج البلاغه)
بگذریم
این یه هفته بعد از عروسی خواهر جان کلی کار ریخته روی سرمون؛ قبلشم که مامان کلی استرس داشت و خیلی نگرانش بودم؛ چون قرار بود عروسی ۲۸ آبان باشه و چون مامانبزرگ ۲۸ مهر از پیشمون رفت🥺 و عروسی افتاد عقب.
از طرفیم یه کار جدید افتاده روی کارای قبلیم که این یه هفته اصلا براش تمرکز نداشتم ولی هفته اینده باید تمرکزمو بذارم براش
+دلم یه آرامش خیلی عمیق میخواد؛ حتی اگه در حد یه خواب خوب و آروم باشه