گفتند: چگونه ای ؟
گفت :چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند
و کشتی بشکند و هر یکی بر تخته ای بمانند؟!
گفت :صعب باشد.
گفت :حال من هم چنین است.
_________________________
ذکر حسن بصری، تذکره الاولیا
گفتند: چگونه ای ؟
گفت :چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند
و کشتی بشکند و هر یکی بر تخته ای بمانند؟!
گفت :صعب باشد.
گفت :حال من هم چنین است.
_________________________
ذکر حسن بصری، تذکره الاولیا
شدیدا خوابم میاد چون دیروز کلی خونه تکونی داشتیم و روزه هم بودم ولی عصر بعد از مدتها به سرم زد برم پیادهروی با اینکه خیلی خسته بودم ولی خیلی خوب بود و دلم میخواد فردا هم برم.
علیرغم اینکه خوابم میاد تا الان داشتم خانواده تیبو رو میخوندم خیلی جذاب و خوشخوانه و در کل فهمیدم ادبیات فرانسه رو خیلی دوست دارم؛ اگه کتابهای ژول ورن رو فاکتور بگیرم بعد از دزیره و ژرمینال این سومین کتابیه که از ادبیات فرانسه میخونم و اون دو تا عالی بودن اینم تا اینجا خوب بوده و در آینده حتما باید کتابای رومن رولان و بالزاک و هوگو و در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست رو هم بخونم البته در جستجوی زمان شنیدم یه مقدار خسته کنندهس ولی بنظرم ارزش مطالعه داره🥰
نمیدونم بخوابم یا کتابو ادامه بدم🙄
از چند روز پیش شروع کردم خانواده ی تیبو رو بخونم؛ میخواستم بذارم برای یه وقت بهتر که فکرم آزادتر باشه ولی تصمیم گرفتم الان بخونم؛ اولش یکم برام خسته کننده بود ولی کمکم جذاب شد🥰
هفته ی قبل کتاب پس از بیست سال رو تموم کردم؛ روان بودن متن؛ جذابیت داستان و البته بعد تاریخی کتاب خیلی خوب بود؛ و مثل همیشه که بعد از شنیدن و یا خوندن از جنگ صفین به فکر فرو میرم باز هم شدیدا ذهنم درگیر شد و از ته دلم آرزو کردم هیچوقت در دوراهی حق و باطل راهو گم نکنم.
خیلی دلم میخواست بیشتر راجعبه این کتاب بنویسم ولی متاسفانه بعد از پایانش یه چیزی شدیدا توی ذوقم زد و اونم اینکه فهمیدم خیلی از شخصیتهای اصلی کتاب حاصل ذهن نویسنده بوده؛ انتظار من این بود که فقط شخصیتهایی که مربوط به بخش عاشقانه ی داستان هستن وجود خارجی نداشته باشن ولی وقتی فهمیدم شخصیت و قهرمان اصلی وجود خارجی نداشته و صرفا حاصل اندیشهی نویسنده و بهتره بگم تاریخ سازی نویسنده بوده خیلی توی ذوقم خورد و بنظرم این کار و این شخصیتسازی و قرار دادن یه شخصیت خیالی رو در بین شهدای یکی از مهمترین حوادث تاریخی شیعه اصلا کار درستی نیست...
چه شب خوب و آرومیه امشب...🧡
امشب به معنی واقعی کلمه قلبم به درد اومد
از شنیدن حرفای دوستی که کمترین کاری که میتونستم براش کنم شنیدن حرفاش بود
مخصوصا وقتی بهش گفتم همش به فکرتم و گفت تا حالا نشده کسی به فکرم باشه...
این جمله برای خیلی درد داشت و نهایت تنهایی یه آدمو میرسونه😔
بنظرم داشتن یه قلب برای تحمل این همه غم کمه...
کاش توانشو داشتم کمک میکردم هیچکس هیچ غمی نداشته باشه
دیروز عصر گوشیم به شارژ بود دیدم کوثر دو بار تماس گرفته و پیام داده کار مهمی دارم؛ تماس گرفتم باهاش گفت که میخوایم بریم کربلا یه نفر کنسل کرده و اولین نفر تو اومدی توی ذهنم؛ میای باهامون؟ اول گفتم که اره حتما ولی مشورت میکنم خبر میدم بعد که پرسیدم کی میرین گفت فردا و یادم اومد پاسپورتم باید تمدید بشه و هر دومون خیلی ناراحت شدیم😕😕
مامان هم همش میگه بهت میگم برو پاسپورتتو تمدید کن نمیری و ازین حرفا...
چقدر خوب میشد اگه میرفتم برای تولدم اونجا بودم🥺
شب آقا احمد اومد سبزی اورده بود برامون از زمینشون؛ بعد میگفت یه کیسه بزرگ اوردم من فکر کردم شوخی میکنه بعد دیدم نه بابا راست میگه😐 اصلا یه وضعی هر چی پاک میکردیم تموم نمیشد😁 خودشم موند کمک البته بماند که یه سبزی میخورد یکی پاک میکرد😂 انقدر مسخره بازی در اوردیم؛ بعد میگفت تازه بابام گفته دو کیسه ببر گفتم کافیه گفته پس بعدا حتما باید ببری🙄 تا ساعت ۱ درگیر بودیم بعد میگه صبح زودم بیدارتون میکنم بشورینشون که بیام ببرم خوردشون کنم فاطی بهش گفت گوشیا رو همه رو میذاریم پرواز 😆 میگه کاری نداره یه ترقه میندازم تو حیاط😁 اخرم میگه اخر شماره خونه ۳۴ بود بهش میگم نه ۴۷ ولی گول نخورد میگه این که شماره خونه خانم... هست (شماره خونه مامان فائزهس😄)
وای خیلی خستهم؛ از سبزی پاک کردن متنفرم😬🤦♀️
دوشنبه هم بالاخره منو فاطی رفتیم بیرون؛ خیلی خوش گذشت و البته سورپرایزم کرد و کتاب دایی جان ناپلئونو برای تولدم بهم هدیه داد😍 خیلی دوس دارم بخونمش ولی گفته باید با هم بخونیم😁 امشب قرار بود پس از بیست سالم تموم کنم که این سبزیا برناممو بهم ریخت😕 بین سه کتاب شوهر آهو خانوم؛ جنایت و مکافات و خانواده تیبو موندم کدومو بخونم هر سه تاشون طولانیه ولی تیبو خیلی طولانیتره و اگه شروع کردم به خوندن ممکنه تا اردیبهشت یا خرداد زمان ببره خوندنش🙄 و با اینکه خیلی دوسش دارم حس میکنم باید یه وقتی بخونمش که ذهنم ارومتر باشه میترسم به اندازه کافی از خوندنش لذت نبرم و حیف بشه😁
هعی... کاش الان داشتم کوله م رو میبستم برای کربلا😕😕 جقدر دلتنگم؛ البته نه فقط دلتنگ مکان که دلتنگ بعد زمان؛ دلتنگ خودم و.... و میدونی دلتنگی سختترین عذاب رنیاست...؟
سه روزه شروع کردم پوست شیر رو ببینم خیلی خوب و جذابه؛ فعلا نمیخواستم ببینم تا کل قسمتاش بیاد ولی آجی و موسی انقدر تعریف دادن و اصرار که باید ببینی که شروع کردم ببینم و امشب تا جایی دیدم که گوشیم خاموش شد😂 ۲ قسمت مونده فقط که ندیدم؛ میدونستم ظرفیت فیلم دیدن ندارم😑 الانم دارم کلنجار میرم با خودم که اون دو قسمتم ببینم یا نه ولی خب گوشی زیاد شارژ نداره😬😕
قرار بود فاطیو بعد از سه سال ببینم اون هفته قرار گذاشتیم که من مریض شدم و نشد بریم امروزم خواستیم بریم که اون تبخال زده روی دماغش و به قول خودش شبیه دلقک شده😐😅 و گفت نمیام و افتاد هفته بعدی. البته خودمم هنوز یکم درد دارم ولی خداروشکر بهترم؛ مشکوک بودم به سنگ کلیه که خداروشکر جواب سونوگرافی نرمال بود و بخیر گذشت؛ ولی برای سونو خیلی حالم بد شد...
دیشب که نوشتم حالم خیلی بده فکر نمیکردم از اونی که هست بدتر بشه و کارم به بیمارستان برسه نصف شبی😕 امروز کلا انقدر بلا ملا سرم اومد که اصلا دلم نمیخواد بنویسمشون حتی...
همش میترسم باز امشبم حالم بد بشه...😕😕
الان که دارم مینویسم در بدترین حال ممکنم
بد جور استخوندرد دارم هم مچ دستم هم زانوها و ساق پام؛ و با اینکه دیروزم مجموع ۴ ساعت خوابیدم از درد نمیتونم بخوابم😕 تقصیر خودم بود پریشب موهام خیس بود خشکشون نکردم با خواهر جان رفتیم گلباران شب که خواستم بخوابم دست و پام یخ بود بعد از بس سرد بودن نمیتونستم بخوابم و تا ۴ بیدار بودم و بعدم که خوابیدم یه خواب خیلی مزخرف دیدم و همزمان آلارم گوشی فعال میشد برای نماز؛ چنان سردرد گرفتم که عامل اون خوابو تا تونستم بد و بیراه گفتم😑😁 دیشبش با یه نفر حرف میزدم انقدررر غر زد که واقعا اعصابم بهم ریخت بعد خوابم ادامه همون مکالمه بود😑 بعد از نمازم باز تا ۱۰ سردم بود و نمیتونستم بخوابم و بالاخره خوابم گرفت ولی از وقتی بیدار شدم استخون درد گرفتم؛ معدمم چند روزه بهم ریخته؛ کلا هر چی درده اومده سراغم😶 حدودا ساعت ۱۰ شبم اومدم یکم بخوابم رفتم تو پذیرایی کنار بخاری خوابیدم مامان دم به دیقه میگفت خوووبی؟؟؟ لابد تب داری پاشو بریم دکتر؛ پاشو میوه بخور؛ چرا خوابیدی کنار بخاری تو که از بخاری بیذاری🤣🤣 اخرش دید تب ندارم دست برداشت ولی دیگه باز نتونستم بخوابم.
آخر شب احمد اومد انقدر خندید میگه انگار نوبتیه اول فاطی مریض شد بعد من حالا هم تو؛ به ترک دیوارم میخنده🤣
جمعه هم سه تاییمون رفتیم سردشت انقدر مسخره بازی دراورد و تقلید صدا که من فقط میخندیدم مخصوصا آهنگا رو باحال تقلید میکنه.
خب دیگه برم شاید تونستم بخوابم
شب بخیر