این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
  • ۰۳/۱۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۱۲/۱۳
    ...
  • ۰۳/۱۲/۰۵
    ...
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .

امشب با یه نفر حرف میزدم بحثمون رفت سر فلسفه، چیزی که نه سررشته‌ای ازش دارم و نه مطالعه ای داشتم بعد یه بحث چالشی رو شروع کرد که وجود خدا رو اثبات میکنه و جالب بود؛ آخرش به این رسید که خالق وجود داره و همه چیز خداست و مخلوق سایه‌ی خالقه؛ و هر کاری در گرو اراده‌ی خالقه؛ بهش میگم پس کارهای خطا چی؟ میگه هیچ شری وجود نداره شر چند درجه پایین تر از خیره! منم گفتم پس فردا میرم یه نفرو میکشم گناهش گردن تو😁 میگه اونوقت تو رو بخاطر شر قصاص نمیکنن بخاطر این قصاص میکنن کار خیر تر رو انجام ندادی🙄🤣 

آخرم راجع به کتاب حرف زدیم و یکم تبادل نظر و معرفی چند تا کتاب خوب😍

 

دیشب یه کتاب صوتی گرفتم یه اپیزودشو گوش دادم فهمیدم اصلا نمیتونم با کتاب صوتی ارتباط بگیرم😶 با اینکه گوینده‌ش خوب بود؛ کلا بنظرم ارتباط چشمی خیلی مهمه برای مطالعه

اولین کتاب امسال رو هم تموم کردم؛ اسم کتاب جایی که چرخنگ ها اواز میخونن بود؛ کتاب خوبیه ولی عالی نبود؛ موضوع جالبی داشت

 

____________

 

سر یه ماجرایی به این نتیجه رسیدم و به خودم گفتم

از بعضی حرفا ناراحت نشو 

هیچ ادمی نمیدونه یه نفر توی تنهاییاش چقدر درد کشیده...

همونطور که خودم گاهی نمیتونم اینو درک کنم...

 

خب دیگه برم سحری بخورم

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۴۱

خیلی مسخره‌س خواب یکیو ببینی که ازش متنفری و سردرد شدید بگیری

 بعد هی چشماتو باز کنی که تموم بشه خواب و باز که خوابیدی ادامه‌ داشته باشه😑

انقدر تو خواب سردرد گرفتم که میترسم بخوابم دیگه باز ادامشو ببینم😆

حالا اگه برعکس بود و خواب خوبی میدیدم امکان نداشت اینجوری بشه🙄

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۴۰

امشب یهو یاد یه آهنگ قدیمی از میثم ابراهیمی افتادم ولی اصلا یادم نمیومد چی بود؛ یادمه روی کلیپ فورمالیته‌ی فاطی بود بهش گفتم اسمش چی بود و یه تیکه از متنشو فرستاد و پیداش کردم😍 خیلی دوسش دارم دارم؛ اسمش عاشقت شدمه؛ هر چند بهش گوش دادم گریه‌م گرفت...

 

خیلی این شلوغیای اخر سالو دوست دارم هر چند گاهی خسته کننده میشه ولی حس خوبی داره

پنج‌شنبه‌ی هفته قبل منو فاطی و احمد رفتیم آبادان خرید؛ اعتراف میکنم هیچوقت از بازار انقدر خوشم نیومده بود😄 قبلا که آجی آبادان بودن چند باری رفته بودم ولی زیاد خوشم نیومده بود ولی این سری خیلی خوب بود و قرار شد بازم بریم؛ واقعا تنوع بالایی داشتن برعکس دزفول.

 منو احمد انقدر خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم که دیگه فاطی میخواست بزنمتمون🤣 زنگ زد به مامان بهش گفت این دو تا کشتن منو😂 البته بیشتر تقصیر اونه به ترک دیوارم میخنده

حیف نشد بیشتر بمونیم و صبح رفتیم و شب برگشتیم ولی واقعا خسته شدیم چون هم خیلی راه رفته بودیم هم شب قبلش هیچ کدوممون درست و حسابی نخوابیده بودم و زودم برگشتیم؛ توی ماشینم با صدای آهنگای احمد که نمیشه خوابید😑😂

آهنگو هم قطع کنه خودش میخونه🙄

امروزم رفتم یه شلوار بگیرم همرنگ تونیک زیر کتم تا حالا انقدر شلوار پرو نکرده بودم🙄 آخرشم اولیو خریدم😂 هر کدومشون یه مشکل داشت یکی رنگش خوب بود گشاد بود یا دمپا بود که متنفرم..

تا حالا نشده انقدر برای خرید عید دقیقه‌ی نودی باشم ولی چون سفارشام دیر رسیده بودن منتظر بودم که بقیه‌ی خریدا رو با اونا ست کنم.

دیشبم عروسی حدیث و مصطفی بود خیلی خوش گذشت.

 

خلاصه که این سالم با همه‌ی خوبیا و بدی‌هاش

با همه‌ی دلتنگی‌هاش....

با تجربه‌های جدید؛ آدمای جدید و کتابای فوق‌العاده‌ ای که خوندم

و با همه لبخندایی که خدا کمک کرد اوردم روی لبای افرادی که نمیشناسمشون گذشت و این برام یه حس خوب بود؛ چیزی که همیشه برام اولویت بوده و هست و دلم خواسته بقیه رو خوشحال کنم هر چقدرم که حال خودم خوب نباشه ( دیگه خیلیم از خودم تعریف ندم به قول فائزه ریا میشه🤣😆)

امشب حرفم اومده ولی دیگه کافیه بنظرم...

 

+ یکمی زیادی خسته‌م

یکم گریه خوب باشه شاید...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۲۳

گفتند: چگونه ای ؟

گفت :چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند

و کشتی بشکند و هر یکی بر تخته ای بمانند؟!

گفت :صعب باشد.

گفت :حال من هم چنین است.

_________________________

ذکر حسن بصری، تذکره الاولیا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۰۰

شدیدا خوابم میاد چون دیروز کلی خونه تکونی داشتیم و روزه هم بودم ولی عصر بعد از مدت‌ها به سرم زد برم پیاده‌روی با اینکه خیلی خسته بودم ولی خیلی خوب بود و دلم میخواد فردا هم برم.

علی‌رغم اینکه خوابم میاد تا الان داشتم خانواده تیبو رو میخوندم خیلی جذاب و خوش‌خوانه و در کل فهمیدم ادبیات فرانسه رو خیلی دوست دارم؛ اگه کتاب‌های ژول ورن رو فاکتور بگیرم بعد از دزیره و ژرمینال این سومین کتابیه که از ادبیات فرانسه میخونم و اون دو تا عالی بودن اینم تا اینجا خوب بوده و در آینده حتما باید کتابای رومن رولان و بالزاک و هوگو و در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست رو هم بخونم البته در جستجوی زمان شنیدم یه مقدار خسته کننده‌س ولی بنظرم ارزش مطالعه داره🥰

نمیدونم بخوابم یا کتابو ادامه بدم🙄

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۳

از چند روز پیش شروع کردم خانواده ی تیبو رو بخونم؛ میخواستم بذارم برای یه وقت بهتر که فکرم آزادتر باشه ولی تصمیم گرفتم الان بخونم؛ اولش یکم برام خسته کننده بود ولی کم‌کم جذاب شد🥰

هفته ی قبل کتاب پس از بیست سال رو تموم کردم؛ روان بودن متن؛ جذابیت داستان و البته بعد تاریخی کتاب خیلی خوب بود؛ و مثل همیشه که بعد از شنیدن و یا خوندن از جنگ صفین به فکر فرو میرم باز هم شدیدا ذهنم درگیر شد و از ته دلم آرزو کردم هیچ‌وقت در دوراهی حق و باطل راهو گم نکنم.

خیلی دلم میخواست بیشتر راجع‌به این کتاب بنویسم ولی متاسفانه بعد از پایانش یه چیزی شدیدا توی ذوقم زد و اونم اینکه فهمیدم خیلی از شخصیت‌های اصلی کتاب حاصل ذهن نویسنده بوده؛ انتظار من این بود که فقط شخصیت‌هایی که مربوط به بخش عاشقانه ی داستان هستن وجود خارجی نداشته باشن ولی وقتی فهمیدم شخصیت و قهرمان اصلی وجود خارجی نداشته و صرفا حاصل اندیشه‌ی نویسنده و بهتره بگم تاریخ سازی نویسنده بوده خیلی توی ذوقم خورد و بنظرم این کار و این شخصیت‌سازی و قرار دادن یه شخصیت خیالی رو در بین شهدای‌ یکی از مهم‌ترین حوادث تاریخی شیعه اصلا کار درستی نیست...

 

چه شب خوب و آرومیه امشب...🧡

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۴:۰۸

امشب به معنی واقعی کلمه قلبم به درد اومد

از شنیدن حرفای دوستی که کمترین کاری که میتونستم براش کنم شنیدن حرفاش بود

مخصوصا وقتی بهش گفتم همش به فکرتم و گفت تا حالا نشده کسی به فکرم باشه...

این جمله برای خیلی درد داشت و نهایت تنهایی یه آدمو میرسونه😔

بنظرم داشتن یه قلب برای تحمل این همه غم کمه...

کاش توانشو داشتم کمک میکردم هیچ‌کس هیچ غمی نداشته باشه

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۹

دیروز عصر گوشیم به شارژ بود دیدم کوثر دو بار تماس گرفته و پیام داده کار مهمی دارم؛ تماس گرفتم باهاش گفت که میخوایم بریم کربلا یه نفر کنسل کرده و اولین نفر تو اومدی توی ذهنم؛ میای باهامون؟ اول گفتم که اره حتما ولی مشورت میکنم خبر میدم بعد که پرسیدم کی میرین گفت فردا و یادم اومد پاسپورتم باید تمدید بشه و هر دومون خیلی ناراحت شدیم😕😕

 مامان هم همش میگه بهت میگم برو پاسپورتتو تمدید کن نمیری و ازین حرفا...

چقدر خوب میشد اگه میرفتم برای تولدم اونجا بودم🥺

 

شب آقا احمد اومد سبزی اورده بود برامون از زمینشون؛ بعد میگفت یه کیسه بزرگ اوردم من فکر کردم شوخی میکنه بعد دیدم نه بابا راست میگه😐 اصلا یه وضعی هر چی پاک میکردیم تموم نمیشد😁 خودشم موند کمک البته بماند که یه سبزی میخورد یکی پاک میکرد😂 انقدر مسخره بازی در اوردیم؛ بعد میگفت تازه بابام گفته دو کیسه ببر گفتم کافیه گفته پس بعدا حتما باید ببری🙄 تا ساعت ۱ درگیر بودیم بعد میگه صبح زودم بیدارتون میکنم بشورینشون که بیام ببرم خوردشون کنم فاطی بهش گفت گوشیا رو همه رو میذاریم پرواز 😆 میگه کاری نداره یه ترقه میندازم تو حیاط😁 اخرم میگه اخر شماره خونه ۳۴ بود بهش میگم نه ۴۷ ولی گول نخورد میگه این که شماره خونه خانم... هست (شماره خونه مامان فائزه‌س😄) 

وای خیلی خسته‌م؛ از سبزی پاک کردن متنفرم😬🤦‍♀️

 

دوشنبه هم بالاخره منو فاطی رفتیم بیرون؛ خیلی خوش گذشت و البته سورپرایزم کرد و کتاب دایی جان ناپلئونو برای تولدم بهم هدیه داد😍 خیلی دوس دارم بخونمش ولی گفته باید با هم بخونیم😁 امشب قرار بود پس از بیست سالم تموم کنم که این سبزیا برناممو بهم ریخت😕 بین سه کتاب شوهر آهو خانوم؛ جنایت و مکافات و خانواده تیبو موندم کدومو بخونم هر سه تاشون طولانیه ولی تیبو خیلی طولانی‌تره و اگه شروع کردم به خوندن ممکنه تا اردیبهشت یا خرداد زمان ببره خوندنش🙄 و با اینکه خیلی دوسش دارم حس میکنم باید یه وقتی بخونمش که ذهنم اروم‌تر باشه میترسم به اندازه کافی از خوندنش لذت نبرم و حیف بشه😁 

 

هعی... کاش الان داشتم کوله م رو میبستم برای کربلا😕😕 جقدر دلتنگم؛ البته نه فقط دلتنگ مکان که دلتنگ بعد زمان؛ دلتنگ خودم و.... و میدونی دلتنگی سخت‌ترین عذاب رنیاست...؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۳:۳۹