وقتی یه روز پر استرسو گذروندی...
وقتی که عمیقا دلتنگی و فقط این آهنگ آرومت میکنه این وقت شب🧡
وقتی یه روز پر استرسو گذروندی...
وقتی که عمیقا دلتنگی و فقط این آهنگ آرومت میکنه این وقت شب🧡
دو سه ساله عید فطر که میشه دلم خیلی میگیره..
امسال فکر میکردم دلم نگیره ولی باز گرفت😒
این چند روز اخرم مامان مریض بود خیلی نگران بودم همش فشارش بالا پایین میشد و دیگه خداروشکر دو سه روزه بهتره.
کلا این چند وقته خیلی دلم میخواد بنویسم ولی حسشو ندارم و...
برم فیلم ببینم یکم حال و هوام عوض بشه
چند روز پیش emma رو دیدم اصلا خوب نبود و محتوایی نداشت فقط لوکیشن فیلم حس خوبی میداد.
+چقدر دوست داشتم میتونستم بنویسم
بیخیال
شب بخیر
امشب دایی جان ناپلئون رو تموم کردم؛ کتاب جالبی بود؛ از اون کتابا که وقتی دستت میگیری نمیتونی بذاری زمین و دلت میخواد ادامه بدی؛ یه شب میخواستم چند صفحه بخونم ولی نتونستم ادامه ندم و با نور گوشی تا نزدیک ۱۵۰ صفحه سحر خوندم؛ نوع نگارش کتاب طنز بود و با بیانی طنز وقایع اجتماعی دهه ۲۰ رو روایت میکرد؛ بعضی از شخصیتهای کتاب وجه مشترکی با چند از شخصیت های مدار صفر درجه داشتن و مثل اون کتاب شخصیت و مکالمه محور بود.
خیلی با کتاب خندیدم ولی با فصل آخرش بغض کردم...
جلد پنجم شازده حمام رو شروع کردم چند صفحه خوندم علی رغم اینکه ۵ ساله منتظر بودم جلد جدید کتاب منتشر بشه و بخونم فعلا نتونستم ارتباط بگیرم باهاش؛ البته خیلی کم خوندم و طبیعیه چنین مساله ای.
دیروز و شب قبلش حالم خیلی خوب نبود
خیلی زیاد دلم گرفته بود
شب قبلش رفته بودیم خونهی دایی؛ فاطمهزهرا خواست با یاسین بازی کنه به منم گفت باید بیای توی اتاق؛ رفتم چون حوصله نداشتم نمیتونستم تنهایی بشینم اونجا و دوست داشتم توی جمع باشم؛ ولی اجازه نمیداد برم بیرون و چند بارم ظرف آجیلو ریخت و دست خودم نبود سرش داد زدم که چرا مراقب نیستی مگه اینجا خونهی خودمونه؟ ولی خیلی عذاب وجدان گرفتم چون اومد آروم بهم زرا ببخشید (زهرا رو میگه زرا😑) منم تصمیم گرفتم براش یه کتاب بخرم که از دلش در بیارم؛ خیلی خیلی دلم میخواست فاطمهزهرا عاشق کتاب و محیط زیست بشه مثل خودم و جالبه دقیقا همینطور شد و عاشق کتابه و محیط زیست؛ یه بار رفته بودیم دریاچه بعد گفت این آشغالا رو کی ریخته؟ منم نمیدونستم چی بگم گفتم آدمای بیفرهنگ دیگه هر جا زباله میبینه میگه آدمای بیفرهنگ آشغال ریختن اینجا رو زشت کردن😁
دیگه این شد که رفتم معراج و براش یه کتاب خریدم و که فردا رفتیم خونشون بهش بدم روی صفحه ی اولشم نوشتم به امید اینکه یه روزی کتابخونترین عضو خانواده بشی🤩
برخلاف همیشه که داستان کوتاه و شعر میخرم براش یه داستان نسبتا طولانیه چون یادم بچگی خودم افتادم کتاباییو که طولانیتر بود بیشتر دوست داشتم و کتابایی که زیاد متن نداشت یا فقط شعر بود بنظرم الکی بودن😂 البته هنوز ۵ سالشه من حواسم نبود رده سنی مثبت ۷ خریدم😑😂
برای خودمم شازده حمام ۵ رو خریدم؛ راستش انقدری امروز حالم بد بود از صبح تقریبا هیشکی نمیتونست باهام حرف بزنه که اگه برای خودمم کتاب نمیخریدم معلوم نبود کی حالم خوب بشه😑 و احتمال میرفتم توی دپرسینگ؛ (دلیل حال بدم که مهم نیست نمینویسم...)
بعد مامان میگه به اسم فاطمهزهرا رفتی که برای خودت کتاب بخری؟ بهش میگم یعنی انتظار داری برم لب چشمه تشنه برگردم؟🙄
اخر شب با فاطمه حرف میزدم بهش میگم نمیدونی کتاب خریدم چقدر حالم خوب شد اگه نمیخریدم خفه میشدم😂😂😂
امشب با یه نفر حرف میزدم بحثمون رفت سر فلسفه، چیزی که نه سررشتهای ازش دارم و نه مطالعه ای داشتم بعد یه بحث چالشی رو شروع کرد که وجود خدا رو اثبات میکنه و جالب بود؛ آخرش به این رسید که خالق وجود داره و همه چیز خداست و مخلوق سایهی خالقه؛ و هر کاری در گرو ارادهی خالقه؛ بهش میگم پس کارهای خطا چی؟ میگه هیچ شری وجود نداره شر چند درجه پایین تر از خیره! منم گفتم پس فردا میرم یه نفرو میکشم گناهش گردن تو😁 میگه اونوقت تو رو بخاطر شر قصاص نمیکنن بخاطر این قصاص میکنن کار خیر تر رو انجام ندادی🙄🤣
آخرم راجع به کتاب حرف زدیم و یکم تبادل نظر و معرفی چند تا کتاب خوب😍
دیشب یه کتاب صوتی گرفتم یه اپیزودشو گوش دادم فهمیدم اصلا نمیتونم با کتاب صوتی ارتباط بگیرم😶 با اینکه گویندهش خوب بود؛ کلا بنظرم ارتباط چشمی خیلی مهمه برای مطالعه
اولین کتاب امسال رو هم تموم کردم؛ اسم کتاب جایی که چرخنگ ها اواز میخونن بود؛ کتاب خوبیه ولی عالی نبود؛ موضوع جالبی داشت
____________
سر یه ماجرایی به این نتیجه رسیدم و به خودم گفتم
از بعضی حرفا ناراحت نشو
هیچ ادمی نمیدونه یه نفر توی تنهاییاش چقدر درد کشیده...
همونطور که خودم گاهی نمیتونم اینو درک کنم...
خب دیگه برم سحری بخورم
خیلی مسخرهس خواب یکیو ببینی که ازش متنفری و سردرد شدید بگیری
بعد هی چشماتو باز کنی که تموم بشه خواب و باز که خوابیدی ادامه داشته باشه😑
انقدر تو خواب سردرد گرفتم که میترسم بخوابم دیگه باز ادامشو ببینم😆
حالا اگه برعکس بود و خواب خوبی میدیدم امکان نداشت اینجوری بشه🙄
امشب یهو یاد یه آهنگ قدیمی از میثم ابراهیمی افتادم ولی اصلا یادم نمیومد چی بود؛ یادمه روی کلیپ فورمالیتهی فاطی بود بهش گفتم اسمش چی بود و یه تیکه از متنشو فرستاد و پیداش کردم😍 خیلی دوسش دارم دارم؛ اسمش عاشقت شدمه؛ هر چند بهش گوش دادم گریهم گرفت...
خیلی این شلوغیای اخر سالو دوست دارم هر چند گاهی خسته کننده میشه ولی حس خوبی داره
پنجشنبهی هفته قبل منو فاطی و احمد رفتیم آبادان خرید؛ اعتراف میکنم هیچوقت از بازار انقدر خوشم نیومده بود😄 قبلا که آجی آبادان بودن چند باری رفته بودم ولی زیاد خوشم نیومده بود ولی این سری خیلی خوب بود و قرار شد بازم بریم؛ واقعا تنوع بالایی داشتن برعکس دزفول.
منو احمد انقدر خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم که دیگه فاطی میخواست بزنمتمون🤣 زنگ زد به مامان بهش گفت این دو تا کشتن منو😂 البته بیشتر تقصیر اونه به ترک دیوارم میخنده
حیف نشد بیشتر بمونیم و صبح رفتیم و شب برگشتیم ولی واقعا خسته شدیم چون هم خیلی راه رفته بودیم هم شب قبلش هیچ کدوممون درست و حسابی نخوابیده بودم و زودم برگشتیم؛ توی ماشینم با صدای آهنگای احمد که نمیشه خوابید😑😂
آهنگو هم قطع کنه خودش میخونه🙄
امروزم رفتم یه شلوار بگیرم همرنگ تونیک زیر کتم تا حالا انقدر شلوار پرو نکرده بودم🙄 آخرشم اولیو خریدم😂 هر کدومشون یه مشکل داشت یکی رنگش خوب بود گشاد بود یا دمپا بود که متنفرم..
تا حالا نشده انقدر برای خرید عید دقیقهی نودی باشم ولی چون سفارشام دیر رسیده بودن منتظر بودم که بقیهی خریدا رو با اونا ست کنم.
دیشبم عروسی حدیث و مصطفی بود خیلی خوش گذشت.
خلاصه که این سالم با همهی خوبیا و بدیهاش
با همهی دلتنگیهاش....
با تجربههای جدید؛ آدمای جدید و کتابای فوقالعاده ای که خوندم
و با همه لبخندایی که خدا کمک کرد اوردم روی لبای افرادی که نمیشناسمشون گذشت و این برام یه حس خوب بود؛ چیزی که همیشه برام اولویت بوده و هست و دلم خواسته بقیه رو خوشحال کنم هر چقدرم که حال خودم خوب نباشه ( دیگه خیلیم از خودم تعریف ندم به قول فائزه ریا میشه🤣😆)
امشب حرفم اومده ولی دیگه کافیه بنظرم...
+ یکمی زیادی خستهم
یکم گریه خوب باشه شاید...