این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
  • ۰۳/۱۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۱۲/۱۳
    ...
  • ۰۳/۱۲/۰۵
    ...
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .

دلم خیلی گرفته....🥺

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۰۵

سه روزه شروع کردم پوست شیر رو ببینم خیلی خوب و جذابه؛ فعلا نمیخواستم ببینم تا کل قسمتاش بیاد ولی آجی و موسی انقدر تعریف دادن و اصرار که باید ببینی که شروع کردم ببینم و امشب تا جایی دیدم که گوشیم خاموش شد😂 ۲ قسمت مونده فقط که ندیدم؛ میدونستم ظرفیت فیلم دیدن ندارم😑 الانم دارم کلنجار میرم با خودم که اون دو قسمتم ببینم یا نه ولی خب گوشی زیاد شارژ نداره😬😕

قرار بود فاطیو بعد از سه سال ببینم اون هفته قرار گذاشتیم که من مریض شدم و نشد بریم امروزم خواستیم بریم که اون تبخال زده روی دماغش و به قول خودش شبیه دلقک شده😐😅 و گفت نمیام و افتاد هفته بعدی. البته خودمم هنوز یکم درد دارم ولی خداروشکر بهترم؛ مشکوک بودم به سنگ کلیه که خداروشکر جواب سونوگرافی نرمال بود و بخیر گذشت؛ ولی برای سونو خیلی حالم بد شد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۰۰

دیشب که نوشتم حالم خیلی بده فکر نمیکردم از اونی که هست بدتر بشه و کارم به بیمارستان برسه نصف شبی😕 امروز کلا انقدر بلا ملا سرم اومد که اصلا دلم نمیخواد بنویسمشون حتی...

همش میترسم باز امشبم حالم بد بشه...😕😕

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۳۲

الان که دارم مینویسم در بدترین حال ممکنم
بد جور استخون‌درد دارم هم مچ دستم هم زانوها و ساق پام؛ و با اینکه دیروزم مجموع ۴ ساعت خوابیدم از درد نمیتونم بخوابم😕 تقصیر خودم بود پریشب موهام خیس بود خشکشون نکردم با خواهر جان رفتیم گلباران شب که خواستم بخوابم دست و پام یخ بود بعد از بس سرد بودن نمیتونستم بخوابم و تا ۴ بیدار بودم و بعدم که خوابیدم یه خواب خیلی مزخرف دیدم و همزمان آلارم گوشی فعال میشد برای نماز؛ چنان سردرد گرفتم که عامل اون خوابو تا تونستم بد و بیراه گفتم😑😁 دیشبش با یه نفر حرف میزدم انقدررر غر زد که واقعا اعصابم بهم ریخت بعد خوابم ادامه همون مکالمه بود😑 بعد از نمازم باز تا ۱۰ سردم بود و نمیتونستم بخوابم و بالاخره خوابم گرفت ولی از وقتی بیدار شدم استخون درد گرفتم؛ معدمم چند روزه بهم ریخته؛ کلا هر چی درده اومده سراغم😶 حدودا ساعت ۱۰ شبم اومدم یکم بخوابم رفتم تو پذیرایی کنار بخاری خوابیدم مامان دم به دیقه میگفت خوووبی؟؟؟ لابد تب داری پاشو بریم دکتر؛ پاشو میوه بخور؛ چرا خوابیدی کنار بخاری تو که از بخاری بیذاری🤣🤣 اخرش دید تب ندارم دست برداشت ولی دیگه باز نتونستم بخوابم.
آخر شب  احمد اومد انقدر خندید میگه انگار نوبتیه اول فاطی مریض شد بعد من حالا هم تو؛ به ترک دیوارم میخنده🤣
جمعه هم سه تاییمون رفتیم سردشت انقدر مسخره بازی دراورد و تقلید صدا که من فقط میخندیدم مخصوصا آهنگا رو باحال تقلید میکنه.
خب دیگه برم شاید تونستم بخوابم
شب بخیر

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۲۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ دی ۰۱ ، ۰۱:۵۴

خیلی کم پیش میاد کتاب تکراری ولی امشب یه کتاب تکراری رو شروع کردم از نو خوندن... 

این بار با حس و حالی عمیق‌تر از بار اول و شاید با یه حس همزاد پنداری..

بگذریم

این روزا هم حال دلم خوبه و هم نه

و خب تقریبا حسابی درگیر بودم یه بخشی از کارا مربوط میشه به خرید جهیزیه‌ی خواهر جان که اصرار داره نظر من براش مهمه و باید همراهش برم🙄

یه بخشی هم کارای خودم و البته طراحی عکس نوشته؛ برای ولادت حضرت زهرا کارامو دوست نداشتم نمیدونم چرا مغزم قفل شده بود ولی برای شهادت سردار کلیپیو که درست کردم رو خیلی دوست داشتم و فکر کنم ۲۰ بار دیدمش😁

یه کتاب جذاب جدیدم شروع کردم؛ پس از بیست ساله اسمش و یه رمان تاریخی مذهبی با درون مایه‌ی عاشقانه‌ست؛ احتیاج داشتم یه کتاب با متن روون بخونم و این بهترین انتخاب بود چون شرق بهشت رو علی‌رغم جذابیتش فعلا نتونستم ادامه بدم و فاطمه هم میخوند باهام اونم گفت همون حس منو داره و گذاشتیم برای یه وقت دیگه.

 

دو روز پیش دختر سارا به دنیا اومد عجیبه برام عکسشو دیدم عاشقش شدم😍😍😍 خیلی ناز و کوچولوه انقدر ذوق زده شدم که نگو😁 ری‌اکشن‌هامو نگم بهتره🙄 در کل عاشقش شدم و خیلی دلم میخواد برم ببینمش زودی.

+از دیشب قفل شدم روی یه اهنگ خیلی خیلی قدیمی از یراحی که به حال و هوام میاد

 

دیگه اینکه ادامه‌ی این مطلبو هم با رمز بنویسم برای خودم...

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۱ ، ۰۱:۵۳

امشب فهمیدم مدارا کردن با بعضی از اشخاص اشتباه محضه و حتی گاهی ظلم به اون فرد هست؛ چون براش عادت میشه یه رفتار اشتباهو بارها تکرار کنه و تو مدارا کنی و باز هم تکرار و تکرار؛ تا وقتی یه بار برای اولین بار مدارا نکردی اون فرد حتی تعجبم میکنه ازین رفتار...

قضیه ازین قراره سر یه موضوعی قرار شد به یه بنده خدایی کمک کنم این فرد وقتی کاریو باب میلش انجام میدادی براش میشدی مثل یه فرشته! ولی کافی بود یه کاری بگه و بگی نه سریع قهر میکرد و رفتار بچگانه داشت سریع اگه دلیلت منطقی بود و چند ساعت بعد میومد عذرخواهی؛ ۴ یا ۵ بار شایدم بیشتر باهاش مدارا کردم ولی سری اخر که امشب بود عذاب وجدانو گذاشتم کنار و بهش گفتم به هیچ‌وجه بهش کمک نمیکنم دیگه! معلوم بود جا خورده ولی واقعا با چنین شخص دمدمی مزاج و نمک نشناسی نباید مدارا کرد چون واقعا پررو میشه و رفتارشو تکرار میکنه.

بعد یاد کتاب دالان بهشت افتادم که شخصیت اصلی همیشه توی رابطه با نامزدش بجای اینکه صحبت کنه راه قهر و لجبازی و ... رو پیش میگرفت و طرف مقابلش کلی مدارا میکرد و برای اولین بار که مدارا ندید تازه به خودش اومد که چقدر اشتباه کرده؛ متاسفانه توی دنیای واقعیم گاهی همینه

 

بگذریم؛ حدودا یه ماهه ننوشتم و خب راستش کلا دیگه نمیخواستم بنویسم اینجا...

از اتفاقات این ماه فاکتور بگیرم چون بخوام بنویسم خودش کلی میشه و حسش نیست ولی بعد از مدت‌ها شروع کردم سریال ببینم و با lost شروع کردم تا اینجا دوستش داشتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۰۲:۵۰

.

نمیدونم چرا هر وقت اینجا نوشتم از ناراحتیام بوده امشب میخوام از خوشحالیم بنویسم🥰

امشب دعوت شده بودم جشن عقد فاطمه یکی از دوستای قدیمی دوران راهنماییم که هنوزم بعد از گذشت کلی سال از اون دوران رابطمون با هم مثل روزای اوله ؛ دو روز پیش تماس گرفت صدام شدیدا گرفته جواب ندادم بهش پیام دادم صدام در نمیاد کارم داشتی؟ گفت خیلییی مهمه جواب بده؛ گفتم الکی میگه لابد کار مهمی نداره باز 😄 جواب دادم گفت جشن خواهرت خوش گذشت؟ و خواست تبریک بگه (توی دلم گفتم این کار مهمت بود🤨) که خیلی غیرمنتظرانه گفت زنگ زدم دعوتت کنم جشن؛ جیغم رفت هوا و فکر کردم داره شوخی میکنه😁😆 گفتم جشن خودت؟؟ داری شوخی میکنی؟ گفت نه باور کن راست میگم خودمم نفهمیدم چی شد بله گفتم و امروزم فهمیدم دو روز دیگه جشنمه و خودت از طرف من فائزه رو هم دعوت کن چون وقت ندارم؛ انقدر ذوق کردم که نگو😂 مامان از شدت خوشحالیمون تعجب کرده بود بهش گفتم اگه بدونی من چقدر از دست فاطمه و ایراد گرفتناش چقدر حرص خوردم دلیل خوشحالیمو درک میکنی😅🤣 به فائزه هم که گفتم فکر کرد دارم شوخی میکنم آخه فاطمه یه شخصی بود به شدت سختگیر مخصوصا روی ظاهر طرف مقابل!

امشبم جشن هم خیلی خوب بود البته عروس خانم ساعتو اشتباه گفته بود بهم و منو فائزه تقریبا جزو اولین مهمونا بودیم ولی فرصت خوبی شد برای حرف زدن چون این چند وقت نشده بود همو ببینیم😄 از ۷:۳۰ رفتیم ولی عروس و داماد ۹:۳۰ اومدن سالن😑 وقتی دیدمش توی لباس عروسی واقعا از ذوق میخواست گریه‌م بگیره و یاد روزای مدرسه و دیوونه بازیمون افتادم😆 یه روز که از فنس حیاط پشتی رفتیم بالا و اونجا گیر افتادیم😅 وقتایی که توی سالن جمع میشدیم برای کنسل کردن امتحانا و روز اولی که رفته بودیم مدرسه‌ی جدید و یواشکی رفتیم پناهگاه جنگی حیاط پشتی مدرسه و حتی روز اولی که دیدمش و بنظرم دختر نچسبی اومد ولی از دوستای اون دوران و اون مدرسه برام شد جز بهترین دوستایی که همیشه میشه روی رفاقتش حساب باز کرد... 

برای برد مراکشم خیلی خیلی خوشحال شدم البته که نشد بازیو ببینم ولی از ته دلم خوشحال شدم و امیدوارم بازی بعدی رو هم ببره😍

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۰