این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .
  • ۰۳/۰۴/۰۶
    ...

بارونه🤩🧡

چقدر خوشحال شدم چون عاشق بارونم...

چند روزی حالم خوب نبود ولی میدونستم کتاب حالمو خوب میکنه🥰(البته کاملا عم حالم خوب نشده ولی خیلی بهترم خداروشکر) آبنبات نارگیلی تا اینجا خیلی خوب بود کلی خندیدم😁😁 ولی برخلاف بقیه کتابا دلم نمیخواد تموم بشه و حیفم میاد تند تند بخونمو تموم بشه😕 ولی متاسفانه رسیدم صفحه‌ی 370😕 و فقط سه فصل مونده تموم بشه. دیشب و شب قبلش میگفتم یکم بخونم بعد بخوابم ولی کلی میخوندمو نمیتونستم ادامه ندم🙄 ولی دیگه امشب اصصصلا نمیخونم چون باید بخوابم ولی امیدوارم روی قولم بمونم🙄

شرق بهشتم تا اینجا بنظرم خوب بوده به قول فاطمه داستانش خیلی آمریکاییه😁 و جذابیت خودشو داره ولی متاسفانه خیلی وقت نمیکنم بخونم؛ باید یه برنامه ریزی بهتر داشته باشم.

چقدر خوابم میاد؛ شب بخیر هر چند میدونم بازم میرم ادامه کتابو بخونم😁

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۸

حس میکنم هوای اتاق گرفته س؛ پنکه روشنه و پنجره رو باز میکنم ولی فایده نداره هم گرممه و هم انگار نمیتونم نفس بکشم؛ آخرش مجبور شدم کولرو روشن کنم، فاجعه‌س؛ آبانه و هنوز هوا گرمه😕 رفتم آرشیو وبمو چک کردم ببینم پارسال آبان اولین بارون پاییزی کی بوده چون یادم اومد پارسال یه پست زدم با عنوان بزن بارون و چک کردم دیدم ۸ ام بوده ولی امسال هنوز هوا خیلی گرمه😕😕😕

بگذریم دلم گرفته الکی دارم چرت و پرت مینویسم که شاید حال و هوام عوض بشه؛ کلا اخبار بد حالمو خراب میکنه😕 عصر شدیدا بغض داشتم و داشتم حرص میخوردم؛ این ناآرومیا؛ جنگ روانی بین مردم و هزار تا چیز دیگه و حالا هم که حمله ی تروریستی....

سال ۹۹ یه چند ماهی افسرده شده بودم و اونموقعا برای کوچیکترین خبر بدی صد برابر وقتای معمولی ناراحت میشدم برای همین مامان اینا خبرای بد رو بهم نمیگفتن تا جایی که ممکن بود و یه مدتم کلا توی خونه اخبار نمیدیدیم سر این قضیه ولی توی اینستا انگار همه مسابقه گذاشته بودن برای اعلام اخبار بد و هر سری میرفتم اینستا و خبر ناراحت‌کننده ای میخوندم حالم خیلی بد میشد؛ خداروشکر الان مثل اون دوران نیستم و خیلی سعی میکنم مثل قبل از سه سال پیشم بشم ولی بنظرم جامعه دچار یه بحران روحی جمعی شده؛ و یه افسردگی جمعی که یه خبر بد تنش بیشتری نسبت به زمان عادی ایجاد میکنه؛ وقتی که اخبار ناراحت‌کننده هزار برابر منعکس میشن و انقدر روان آدم رو تحت تاثیر قرار میدن که آدم متوجه نیست این مطالب و اخبار چجوری دارن فکر و ذهن آدم رو به سمت و سویی میبرن که وقتی به خودش میاد میبنه دیگه اون آدم سابق (البته میشه گفت جامعه‌ی سابق) نیست و بدتر از همه اینکه این جامعه داره به سمتی میره که خوشحالی و ناراحتی برای آدما گزینشی شده؛ از مرگ شخص یا گروهی بیشتر از مرگ اشخاص دیگه ناراحت میشن اکثرا؛ و این مختص دو قطب جامعه‌ست برای همین حتی نمیشه به هم‌دیگه خرده گرفت که چرا برای فلان خبر ناراحت شدی و واکنش نشون دادی و برای فلان خبر نه...

 

بگذریم خودمم که دارم از حال و احوال بد می‌نویسم فقط...

برای اینکه بتونم حالمو بهتر کنم ایبوک آبنبات نارگیلیو خریدم و برای ساعتی غرق خوندن شدم و گاهی میزدم زیر خنده و هر بار فاطی میگفت دیوونه شدی انگار؛ ولی خیلی به این دیوونگی احتیاج داشتم و این شاید تنها لطفی بود که میتونستم در حق خودم داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۱ ، ۰۳:۰۴
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۲:۰۱

و قسم به رخنه ی شوق در هنگامه ی اشک

که آرزوها، آرزو نمی مانند..🌱

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۵:۰۵

تشنه م بود رفتم پایین آب بخورم که زینب به حرف گرفتم؛ گفت یه ماهه اینجام و دیگه میخوام برم ولی توی این یه ماه اصلا باهام حرف نزدی از رازهات! (میگه راز چون بعضی حرفا رو از بچگی فقط به اون میگفتم) گفتم راز؟ رازی ندارم که... گفت قبلنا داشتی...

قبلا... توی دلم گفتم قبلا قبلا بود الان الانه... آره راست میگفت توی این یک ماهی که اینجا بود یجورایی فراری بودم از حرف زدن باهاش؛ مثلا قبلا وقتی میومد اصرار میکردم بیاد توی اتاق من بخوابه ولی این مدت جز یکی دو بار تعارف خشک و خالی ازش نخواستم بیاد اتاقم؛ خواستم بهش بگم من خودمم اون زهرای پرحرفو نمیشناسم چه برسه به تو که خواهرمی... 

زهرای الان ترجیح میده حرف‌هاشو برای خودش بنویسه و توی خلوتش با خدا حرف بزنه؛ دلش نمیخواد حرف بزنه نمیدونم دلیلش چیه؛ شاید از آخرین باری که حرفاشو گفت چیزی درونش خرد شد و ترجیح داد دیگه سکوت کنه.

بگذریم؛ خواستم از سوالش فرار کنم گفتم داشتم کتاب میخوندم؛ البته راست هم بود و حرفو بردم سمت کتاب؛ گفتم شرق بهشت میخوندمو به قول فاطمه صفحاتش پره و از دیروز تا حالا فقط ۵۰ صفحه خوندم؛ پرسید کتاب خارجی بیشتر دوس داری یا ایرانی؟ گفتم خارجی البته کتابای صده‌ی ۱۹ و ۲۰ رو بیشتر دوست دارم و ازین حرفا بعد بهش گفتم نرگس نحسی ستاره‌های بخت ما رو خوند دوسش نداشت گفت حس ناامیدی میده؛ آخرشم همون ناامیدی و ترس از سرطان خیلی زود از پا درش اورد.😕

 

بگذریم

 

میون سکوت شب؛ توی تاریکی نشستم و چقدر پرِ حرفم...

 

 

+اشکامو پاک کنم ازین فضای غم‌آلود بیام بیرون😁 دیروز صبح برای نماز بیدار شدم برم پایین که فاطمه‌زهرا عروسکشو گذاشته بود روی پله و من ندیدم توی تاریکی و انگشتای پام یه حالتی شدن که نمیدونم چجوری بنویسم ولی اروم گفتم آخ؛ یهو زینب ترسید پا شد توی خواب داد زد چیه؟؟؟ چه‌ت شده؟ چیههه؟ هر چی میگفتم نترس منم چیزی نشده آروم نمیشد؛ بعد کلا یادم رفته بود از بس خواب‌آلود بودم؛ صبح به مامان گفتم یادم نیس نماز صبح بیدار شدم یا نه؟ یهو یاد این قضیه افتادم انقدر خندیدم😁🤣 خیلی باحال بود؛ به زینی هم گفتم اولش یادش نمیومد بعد اونم کلی خندید الانم که رفتم پایین الکی ادا در اورد پا میشد گفت چی شده؟🤣🤣

الانم یادم میفته خنده م میگیره ری‌اکشنش خیلی باحال بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۱ ، ۰۲:۱۸

.

چند شب پیش یه جمله میخوندم که خیلی به فکر بردم

یه جمله از کتاب بادبادک بازه؛ نوشته بود:

ناراحت شدن از یک حقیقت؛ بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.

نمیدونم ولی گاهی وقتا درگیر این مساله بودم که مثلا نخواستم ناراحتی ناشی از حقیقتو بپذیرم و پناه بردم به یه امید کاذب.

البته مطمئنا خیلی از آدما همینجورن و خیلی دردناکه پذیرش حقیقتی که خیلی برات تلخه.

 

دیروز کتابخانه نیمه‌شب میخوندم؛ تازه برام جالب شد این کتاب؛ چون به فکر بردم؛ به این فکر که تصمیمات ما چقدر میتونه زندگی خودمون و حتی دیگران رو تغییر بده؛ اینکه برای هر شخص بی‌نهایت امکان زندگی وجود داره که همه بسته به تصمیمات فرد و یا حتی اطرافیانش هستن.

 

+دیروز با فائزه رفتم پارک؛ نشسته بودیم یهو دیدم آجی و ف‌ز اومدن؛ ف‌ز بعد از رفتن من گریه کرده بود ولی از فائزه خجالت میکشید و اصلا نمیومد پیشش😕 البته خب دو ساله ندیدتش حق داشت. این روزا خیلی بامزه شده؛ ظهر بهم میگه بیا بریم باغ؛ بهش میگم باغ چی؟ میگه چشماتو ببند و حس کن توی باغی🙄🤣 و برام توصیف میکرد😄

یا اینکه دیشب و پریشب عروسی دعوت بودیم ادای رقص کوردی رو در میورد خیلی بامزه بود🤣

 

+دلم یه آرامش عمیق میخواد خیلی عمیق؛ البته مدل آرامشی که دلم میخواد یجورایی بینابین ارامش و دغدغه‌س؛ خودم فقط میفهمم منظورم چیه🙄😄

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۷

با دندونی که درد میکنه (نمیدونم مشکلش چیه چون دکتر گفت هیچ مشکلی نداره😑(

گلویی که تازه دردش شروع شده و کلی دارو و ویتامین c و عسل خوردم که خوب بشه و

با چشمایی که از تاثیر دارو به زور باز مونده نشستمو فکر میکنم...

به جنگی که میدونش رسانه ست و ما چقدر اسیر رسانه شدیم؛ کلی حرف هست ولی خب برای خودم نوشتمشون طبق معمول.

این روزا از نظر روحی خیلی خسته‌م؛ چون کل برنامه‌هام بهم ریخته یجورایی😑 دقیقا وقتی که خواستم متریال سفارش بدم اینستا فیلتر شد و حالا موندم محصول جدیدو تولید کنیم یا بذاریم تا بعد...

 این ماه حتی یه کتابم نتونستم کامل بخونم؛ شدیدا دلم میخواد خانواده تیبو یا شرق بهشتو شروع کنم ولی نمیشه و کتابخانه‌ی نیمه‌شب میخونم؛ اونقدرا که همه میگفتن فوق‌العاده‌ست خوب نیست (البته بد نیست ولی انقدرا که میگن عالیه؛ عالی نیست) و نهایتش روزی 20 صفحه میخونم😕

طراحیامم نرسیدم کامل انجام بدم.

ولی نمیخوام خسته بشم و حتما کاراییو که باید رو انجام میدم حالا یکم دیرتر.

 

شاید دلتنگی خاصیت این روزها باشه

شایدم دلتنگی بخش جداناپذیری از وجودم شده...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۰۱:۵۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۷

.

در خسته‌ترین و کلافه‌ترین حالت ممکنم البته الان خیلی بهتر از بعدازظهرم.

واقعا ذهنم آروم نیست و حوصله‌ی هیچیو ندارم؛ وصل نشدن نت هم شده مزید بر علت.

عملا هیچ کاری نمیشه انجام داد دیروز برای پیدا کردن یه عکس یک ساعت زمان گذاشتم😒 الانم خواستم قسمت ۷ the white princess رو لود کنم اصلا سایت بالا نمیومد با اینکه دیشب کل ۸ قسمت رو دانلود کردم از همون سایت ولی بالا نمیاد امشب😒 قسمت ۷ دانلود شده بود ولی فایلش خراب شده باز نمیشه😑

بابا میگه شما جوونای امروز انقدر وابسته ی اینترنت شدین که حتی برای یه دو دو تا چهارتا سرچ میزنید ببینید واقعا میشه ۴ یا نه😅 

 

+ یکم می‌ترسم دلم میخواد سریع مهر تموم بشه نمیدونم چرا یهو دچار یه اضطراب بیخودی شدم و آیه‌الکرسی خوندم و آرومتر شدم🧡

 

امیدوارم یه روزی برسه که حالمون به جز خوب چیز دیگه‌ای نباشه

بهتره دیگه بخوابم؛ شب بخیر🧡

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۱ ، ۰۳:۳۳

خواستم از التهاب این روزها بنویسم اما پشیمون شدم؛ قبلش زیاد نوشتم برای خودم که ذهنم یکم آروم بشه و البته نشد😒 و بعد به این نتیجه رسیدم که نوشتنشون نتیجه ای نداره جز خسته شدن دستام.

چند روز بود vpn اصلا وصل نمیشد یا لحظه‌ای وصل میشد و خیلی کلافه‌کننده شده بود ولی دو شبه راحت وصل میشه؛ یه تعدادی طراحی دارم ولی انقدر ذهنم خسته‌ بود که زیاد براشون فکر نکردم و از طرفی نبود اینترنت شده مزید علت برای طراحی نکردن؛ ولی امشب نشستم ایده‌هامو نوشتم هر چند که کلا برای کارای این‌چنینی وقتی شروع میکنم به کار ایده‌ها میان ولی نوشتنشون هم خیلی مهمه و کمک میکنه.

 

امشب باز پاشنه‌ی پام درد گرفته دیشب رفته بودیم پیاده‌روی که کلی دویدم دنبال فاطمه‌زهرا و باز پام درد گرفت😑

 

دیشب حس گریه داشتم ولی سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم هر چند چیزهای خوبِ اشتباه؛ ولی حالم بهتر شد حتی به دروغ😕 (چیزهای خوب اشتباه ترکیبیه که فکر کنم فقط خودم میفهمم چیه😅 برای همین توضیحی نمیدم)

 

+چند روزیه به دلایلی روتین زندگیم تغییر کرده برای همین مهر ماه نمیتونم کتاب خاصی بخونم چون وقت نمیشه و حیفم میاد بعضی کتابا رو بدون تمرکز بخونم😕 با اینکه شدیدا دلم میخواد خانواده تیبو یا شرق بهشتو بخونم و هی نگاشون میکنم و چشمام 😍 میشه ولی گذاشتم آبان یکیشون رو شروع کنم ولی برای این ماه کتابخانه ی نیمه‌شب رو شروع کردم یک سومشو خوندم ولی بنظرم زیاد جالب نیست چون خیلی تخیلیه و....؛ فاطمه هم همزمان داره میخونه و اونم این نظرو داره البته اون بیشتر از من دوستش داره برای همینم امروز جنگ چهره ی زنانه نداره رو شروع کردم و چند روز پیش هم یه ایبوک.

 

چقدر حرف دارم که بگم .... ولی حرفای اصلیم شروع نشده ناتمام موند... و یه قطره ی اشک ناخواسته ختم شد

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۰۲:۱۲