این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۶/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۱
    .
  • ۰۴/۰۳/۱۱
    .
  • ۰۴/۰۲/۱۷
    .
  • ۰۴/۰۲/۰۵
    .
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .

شاید اون شب بی قرار‌تر از همیشه بودم؛ البته نوع بیقراریم فرق داشت؛ نمیتونم وصف کنم حالمو؛ تا دیر وقت بیدار بودم قرآن رو باز کردم؛ ولی دلم آروم نشد؛ دلیلشو نمیخوام بنویسم ولی اون شب از ته دلم با خدا حرف زدم و... وقتی خوابیدم و با صدای اذان صبح بیدار شدم بازم تپش قلب داشتم ولی یاد خوابی افتادم که دیدم؛ شاید بشه گفت صادقانه‌ترین خوابی که دیده بودم و ارامش برگشت به قلبم

پارسال یه همچین شبایی(البته نمیدونم ۱۰ آبان بود فکر کنم)

چند ماه به صادقه بودن خوابم شک داشتم ولی بازم هر بار که دلم میگرفت یادش میفتم تا یه شب تصمیم گرفتم به کوثر بگم؛ چون کوثر یکی از قابل‌اعتمادترین دوستاییه که دارم از روز اولی که توی دانشگاه دیدمش حس نزدیکی بهش داشتم؛ دوستی که هیچ‌وقت آدما رو قضاوت نمیکنه؛ وقتی براش گفتم گفت بذار یه نفرو میشناسم که خیلی آدم خوبیه ازش میپرسم راجب خوابت و فردای اون روز گفت که خوابت صادقه‌ست🥺 

و با تمام وجودم شکرگزار خدایی شدم که قلبمو آروم کرد هر چند گاهی یادم میره و دلتنگ و دلگیر میشم باز.

ولی همون حس آرامشی که موقع اذان صبح داشتم بعد از کلی گریه‌ی قبل از خواب؛ باعث شد بعدها تحمل یک غم برام راحت‌تر بشه و نیازی به آرام‌بخش نداشته باشم لااقل.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ آبان ۰۱ ، ۰۴:۴۰

چند روز پیش یه سمینار آموزشی با موضوع علوم شناختی دیدم خیلی خوب بود؛ اول گفتم یکمشو ببینم ولی کل ۴ ساعتو یک‌جا دیدم؛ جالب بود بنظرم؛ از اون به بعد فیلمم که میبینم حتی یاد اون سمینار میفتم😁

 

دو شب پیش یکم زیادی دپرس بودم و ذهنم درگیر؛ که همون موقعم سر یه موضوعی که یک ساله منو داداش بحث داریم (بحث نه دعوا) با هم بیشتر اعصابم بهم ریخت؛ البته از درون عصبی بودم و بخاطر دپرس بودن خودم بغض داشتم و نمیتونستم حرف بزنم که اونم سکوتمو گذاشت بر مبنای رضایتو منم دیدم کار داره بیخ پیدا میکنه بغضمو قورت دادم و حرف زدم😂 زینب بهش میگفت ولش کن عصبیش میکنیا ولی دست بردار نبود و سر به سرم میگذاشت مثل همیشه😐🙄 منم واقعا از درون عصبی بودم ولی همیشه سعی‌م بر اینه چون هم دوسش دارم و هم بزرگتره بی‌احترامی نکنم و یه جوابی دادم که مثلا خودمو نجات بدم بیشتر گیر افتادم ولی زینی فهمید دلیل اون حرفم و غمی که توی دلم بود رو؛ باز بهش گفت که دست‌برداره و خداروشکر دست برداشت😁 ولی همین که رفتن؛ رفتم تو اتاقمو تا ساعت ۱ داشتم گریه میکردم😐 بعدش سرمو گرم ادیت عکس کردم و به مرحله آخرش رسیدم رفتم ایتا ببینم فاطی پیاممو جواب داده یا نه که کل ادیتم پرید🥲 و دوباره از اول شروع کردم‌.

بعد هم نمیدونم چرا یهو یاد یه کتاب خیلی قدیمی که فکر کنم ۸ سال پی‌دی‌افش رو خونده بودم افتادم؛ تا حالا زیاد کتاب عام پسند نخوندم شاید فقط چند مورد ولی از بین همشون فقط همینو دوست داشتم؛ اسمش دالان بهشته و علی‌رغم اینکه اصلا علاقه‌ای به خوندن کتابای تکراری ندارم شروع کردم به خوندن و یک چهارمشو خوندم😁 ولی همون ادیت و کتاب حال بدمو خوب کرد واقعا و یاد همون موقعایی افتادم که شبا شروع میکردم به خوندن کتاب و میگفتم یکم بخونم و بخوابم ولی نمیتونستم و ادامه میدادم.‌ (البته کتابش خاص نیست اصلا و معمولیه)

یه پاراگراف از کتابو دوست داشتم نوشته بود:

من سال‌ها بعد فهمیدم که همه چیز در این دنیا فراموش می‌شود؛ تغییر می‌کند و از بین می‌رود؛ غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم‌ها بر یکدیگر؛ اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند؛ تغییر ناپذیر و پایدار است؛ اما به شرطی که این اثر زاییده‌ی عشق راستین و محبت واقعی باشد و آن چه دیگران به غلط نامش را عشق می‌گذارند....

 

دیشب تو ماشین بابا رادیو گوش میداد یه آهنگی از همایون شجریان بود خیلی خوشم اومد ازش و دانلود کردم فکر کنم ۱۰ بار گوش دادم🙄 مدت‌ها بود شجریان گوش نداده بودم.

 

دیگه اینکه به خودم قول داده بودم فعلا کتاب نخرم و فقط میخواستم پرنده ی خارزارو که مرجوع دادم فقط یه کتاب به جای اون بخرم ولی شد سه کتاب😐🥲 کاش فردا برسن؛ جنایت و مکافاتو گرفتم و ساجی و پس از بیست سال رو؛ وقتی سفارشو ثبت کردم یادم اومد که کاش (صلحی که همه‌ی صلح‌ها را بر باد داد) رو میخریدم😕😕😕 کاش یکی بهم هدیه‌ بده این کتابو لااقل ناراحتیم کم بشه😂

به این نتیجه هم رسیدم تا وقتی که کل لیست کتابامو نخرم و البته مورد جدیدیم بهشون اضافه نشه که میشه🥲 نمیتونم روی این قول بمونم که کتاب نخرم😂😂😂 

 

چند روزی بود گردنم بدجور درد میکرد و شبا نمیتونستم بخوابم و همش از خواب میپریدم بخاطر درد و گرفتگی گردنم ولی خداروشکر دو روزه بهترم و امشب دیگه انگار کلا دردی نداره و راحت میخوابم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۱ ، ۰۱:۵۱

بارونه🤩🧡

چقدر خوشحال شدم چون عاشق بارونم...

چند روزی حالم خوب نبود ولی میدونستم کتاب حالمو خوب میکنه🥰(البته کاملا عم حالم خوب نشده ولی خیلی بهترم خداروشکر) آبنبات نارگیلی تا اینجا خیلی خوب بود کلی خندیدم😁😁 ولی برخلاف بقیه کتابا دلم نمیخواد تموم بشه و حیفم میاد تند تند بخونمو تموم بشه😕 ولی متاسفانه رسیدم صفحه‌ی 370😕 و فقط سه فصل مونده تموم بشه. دیشب و شب قبلش میگفتم یکم بخونم بعد بخوابم ولی کلی میخوندمو نمیتونستم ادامه ندم🙄 ولی دیگه امشب اصصصلا نمیخونم چون باید بخوابم ولی امیدوارم روی قولم بمونم🙄

شرق بهشتم تا اینجا بنظرم خوب بوده به قول فاطمه داستانش خیلی آمریکاییه😁 و جذابیت خودشو داره ولی متاسفانه خیلی وقت نمیکنم بخونم؛ باید یه برنامه ریزی بهتر داشته باشم.

چقدر خوابم میاد؛ شب بخیر هر چند میدونم بازم میرم ادامه کتابو بخونم😁

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۸

حس میکنم هوای اتاق گرفته س؛ پنکه روشنه و پنجره رو باز میکنم ولی فایده نداره هم گرممه و هم انگار نمیتونم نفس بکشم؛ آخرش مجبور شدم کولرو روشن کنم، فاجعه‌س؛ آبانه و هنوز هوا گرمه😕 رفتم آرشیو وبمو چک کردم ببینم پارسال آبان اولین بارون پاییزی کی بوده چون یادم اومد پارسال یه پست زدم با عنوان بزن بارون و چک کردم دیدم ۸ ام بوده ولی امسال هنوز هوا خیلی گرمه😕😕😕

بگذریم دلم گرفته الکی دارم چرت و پرت مینویسم که شاید حال و هوام عوض بشه؛ کلا اخبار بد حالمو خراب میکنه😕 عصر شدیدا بغض داشتم و داشتم حرص میخوردم؛ این ناآرومیا؛ جنگ روانی بین مردم و هزار تا چیز دیگه و حالا هم که حمله ی تروریستی....

سال ۹۹ یه چند ماهی افسرده شده بودم و اونموقعا برای کوچیکترین خبر بدی صد برابر وقتای معمولی ناراحت میشدم برای همین مامان اینا خبرای بد رو بهم نمیگفتن تا جایی که ممکن بود و یه مدتم کلا توی خونه اخبار نمیدیدیم سر این قضیه ولی توی اینستا انگار همه مسابقه گذاشته بودن برای اعلام اخبار بد و هر سری میرفتم اینستا و خبر ناراحت‌کننده ای میخوندم حالم خیلی بد میشد؛ خداروشکر الان مثل اون دوران نیستم و خیلی سعی میکنم مثل قبل از سه سال پیشم بشم ولی بنظرم جامعه دچار یه بحران روحی جمعی شده؛ و یه افسردگی جمعی که یه خبر بد تنش بیشتری نسبت به زمان عادی ایجاد میکنه؛ وقتی که اخبار ناراحت‌کننده هزار برابر منعکس میشن و انقدر روان آدم رو تحت تاثیر قرار میدن که آدم متوجه نیست این مطالب و اخبار چجوری دارن فکر و ذهن آدم رو به سمت و سویی میبرن که وقتی به خودش میاد میبنه دیگه اون آدم سابق (البته میشه گفت جامعه‌ی سابق) نیست و بدتر از همه اینکه این جامعه داره به سمتی میره که خوشحالی و ناراحتی برای آدما گزینشی شده؛ از مرگ شخص یا گروهی بیشتر از مرگ اشخاص دیگه ناراحت میشن اکثرا؛ و این مختص دو قطب جامعه‌ست برای همین حتی نمیشه به هم‌دیگه خرده گرفت که چرا برای فلان خبر ناراحت شدی و واکنش نشون دادی و برای فلان خبر نه...

 

بگذریم خودمم که دارم از حال و احوال بد می‌نویسم فقط...

برای اینکه بتونم حالمو بهتر کنم ایبوک آبنبات نارگیلیو خریدم و برای ساعتی غرق خوندن شدم و گاهی میزدم زیر خنده و هر بار فاطی میگفت دیوونه شدی انگار؛ ولی خیلی به این دیوونگی احتیاج داشتم و این شاید تنها لطفی بود که میتونستم در حق خودم داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۱ ، ۰۳:۰۴
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۲:۰۱

و قسم به رخنه ی شوق در هنگامه ی اشک

که آرزوها، آرزو نمی مانند..🌱

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۵:۰۵

تشنه م بود رفتم پایین آب بخورم که زینب به حرف گرفتم؛ گفت یه ماهه اینجام و دیگه میخوام برم ولی توی این یه ماه اصلا باهام حرف نزدی از رازهات! (میگه راز چون بعضی حرفا رو از بچگی فقط به اون میگفتم) گفتم راز؟ رازی ندارم که... گفت قبلنا داشتی...

قبلا... توی دلم گفتم قبلا قبلا بود الان الانه... آره راست میگفت توی این یک ماهی که اینجا بود یجورایی فراری بودم از حرف زدن باهاش؛ مثلا قبلا وقتی میومد اصرار میکردم بیاد توی اتاق من بخوابه ولی این مدت جز یکی دو بار تعارف خشک و خالی ازش نخواستم بیاد اتاقم؛ خواستم بهش بگم من خودمم اون زهرای پرحرفو نمیشناسم چه برسه به تو که خواهرمی... 

زهرای الان ترجیح میده حرف‌هاشو برای خودش بنویسه و توی خلوتش با خدا حرف بزنه؛ دلش نمیخواد حرف بزنه نمیدونم دلیلش چیه؛ شاید از آخرین باری که حرفاشو گفت چیزی درونش خرد شد و ترجیح داد دیگه سکوت کنه.

بگذریم؛ خواستم از سوالش فرار کنم گفتم داشتم کتاب میخوندم؛ البته راست هم بود و حرفو بردم سمت کتاب؛ گفتم شرق بهشت میخوندمو به قول فاطمه صفحاتش پره و از دیروز تا حالا فقط ۵۰ صفحه خوندم؛ پرسید کتاب خارجی بیشتر دوس داری یا ایرانی؟ گفتم خارجی البته کتابای صده‌ی ۱۹ و ۲۰ رو بیشتر دوست دارم و ازین حرفا بعد بهش گفتم نرگس نحسی ستاره‌های بخت ما رو خوند دوسش نداشت گفت حس ناامیدی میده؛ آخرشم همون ناامیدی و ترس از سرطان خیلی زود از پا درش اورد.😕

 

بگذریم

 

میون سکوت شب؛ توی تاریکی نشستم و چقدر پرِ حرفم...

 

 

+اشکامو پاک کنم ازین فضای غم‌آلود بیام بیرون😁 دیروز صبح برای نماز بیدار شدم برم پایین که فاطمه‌زهرا عروسکشو گذاشته بود روی پله و من ندیدم توی تاریکی و انگشتای پام یه حالتی شدن که نمیدونم چجوری بنویسم ولی اروم گفتم آخ؛ یهو زینب ترسید پا شد توی خواب داد زد چیه؟؟؟ چه‌ت شده؟ چیههه؟ هر چی میگفتم نترس منم چیزی نشده آروم نمیشد؛ بعد کلا یادم رفته بود از بس خواب‌آلود بودم؛ صبح به مامان گفتم یادم نیس نماز صبح بیدار شدم یا نه؟ یهو یاد این قضیه افتادم انقدر خندیدم😁🤣 خیلی باحال بود؛ به زینی هم گفتم اولش یادش نمیومد بعد اونم کلی خندید الانم که رفتم پایین الکی ادا در اورد پا میشد گفت چی شده؟🤣🤣

الانم یادم میفته خنده م میگیره ری‌اکشنش خیلی باحال بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۱ ، ۰۲:۱۸

.

چند شب پیش یه جمله میخوندم که خیلی به فکر بردم

یه جمله از کتاب بادبادک بازه؛ نوشته بود:

ناراحت شدن از یک حقیقت؛ بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.

نمیدونم ولی گاهی وقتا درگیر این مساله بودم که مثلا نخواستم ناراحتی ناشی از حقیقتو بپذیرم و پناه بردم به یه امید کاذب.

البته مطمئنا خیلی از آدما همینجورن و خیلی دردناکه پذیرش حقیقتی که خیلی برات تلخه.

 

دیروز کتابخانه نیمه‌شب میخوندم؛ تازه برام جالب شد این کتاب؛ چون به فکر بردم؛ به این فکر که تصمیمات ما چقدر میتونه زندگی خودمون و حتی دیگران رو تغییر بده؛ اینکه برای هر شخص بی‌نهایت امکان زندگی وجود داره که همه بسته به تصمیمات فرد و یا حتی اطرافیانش هستن.

 

+دیروز با فائزه رفتم پارک؛ نشسته بودیم یهو دیدم آجی و ف‌ز اومدن؛ ف‌ز بعد از رفتن من گریه کرده بود ولی از فائزه خجالت میکشید و اصلا نمیومد پیشش😕 البته خب دو ساله ندیدتش حق داشت. این روزا خیلی بامزه شده؛ ظهر بهم میگه بیا بریم باغ؛ بهش میگم باغ چی؟ میگه چشماتو ببند و حس کن توی باغی🙄🤣 و برام توصیف میکرد😄

یا اینکه دیشب و پریشب عروسی دعوت بودیم ادای رقص کوردی رو در میورد خیلی بامزه بود🤣

 

+دلم یه آرامش عمیق میخواد خیلی عمیق؛ البته مدل آرامشی که دلم میخواد یجورایی بینابین ارامش و دغدغه‌س؛ خودم فقط میفهمم منظورم چیه🙄😄

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۷

با دندونی که درد میکنه (نمیدونم مشکلش چیه چون دکتر گفت هیچ مشکلی نداره😑(

گلویی که تازه دردش شروع شده و کلی دارو و ویتامین c و عسل خوردم که خوب بشه و

با چشمایی که از تاثیر دارو به زور باز مونده نشستمو فکر میکنم...

به جنگی که میدونش رسانه ست و ما چقدر اسیر رسانه شدیم؛ کلی حرف هست ولی خب برای خودم نوشتمشون طبق معمول.

این روزا از نظر روحی خیلی خسته‌م؛ چون کل برنامه‌هام بهم ریخته یجورایی😑 دقیقا وقتی که خواستم متریال سفارش بدم اینستا فیلتر شد و حالا موندم محصول جدیدو تولید کنیم یا بذاریم تا بعد...

 این ماه حتی یه کتابم نتونستم کامل بخونم؛ شدیدا دلم میخواد خانواده تیبو یا شرق بهشتو شروع کنم ولی نمیشه و کتابخانه‌ی نیمه‌شب میخونم؛ اونقدرا که همه میگفتن فوق‌العاده‌ست خوب نیست (البته بد نیست ولی انقدرا که میگن عالیه؛ عالی نیست) و نهایتش روزی 20 صفحه میخونم😕

طراحیامم نرسیدم کامل انجام بدم.

ولی نمیخوام خسته بشم و حتما کاراییو که باید رو انجام میدم حالا یکم دیرتر.

 

شاید دلتنگی خاصیت این روزها باشه

شایدم دلتنگی بخش جداناپذیری از وجودم شده...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۰۱:۵۹