این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
  • ۰۳/۱۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۱۲/۱۳
    ...
  • ۰۳/۱۲/۰۵
    ...
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .

.

چند شب پیش یه جمله میخوندم که خیلی به فکر بردم

یه جمله از کتاب بادبادک بازه؛ نوشته بود:

ناراحت شدن از یک حقیقت؛ بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.

نمیدونم ولی گاهی وقتا درگیر این مساله بودم که مثلا نخواستم ناراحتی ناشی از حقیقتو بپذیرم و پناه بردم به یه امید کاذب.

البته مطمئنا خیلی از آدما همینجورن و خیلی دردناکه پذیرش حقیقتی که خیلی برات تلخه.

 

دیروز کتابخانه نیمه‌شب میخوندم؛ تازه برام جالب شد این کتاب؛ چون به فکر بردم؛ به این فکر که تصمیمات ما چقدر میتونه زندگی خودمون و حتی دیگران رو تغییر بده؛ اینکه برای هر شخص بی‌نهایت امکان زندگی وجود داره که همه بسته به تصمیمات فرد و یا حتی اطرافیانش هستن.

 

+دیروز با فائزه رفتم پارک؛ نشسته بودیم یهو دیدم آجی و ف‌ز اومدن؛ ف‌ز بعد از رفتن من گریه کرده بود ولی از فائزه خجالت میکشید و اصلا نمیومد پیشش😕 البته خب دو ساله ندیدتش حق داشت. این روزا خیلی بامزه شده؛ ظهر بهم میگه بیا بریم باغ؛ بهش میگم باغ چی؟ میگه چشماتو ببند و حس کن توی باغی🙄🤣 و برام توصیف میکرد😄

یا اینکه دیشب و پریشب عروسی دعوت بودیم ادای رقص کوردی رو در میورد خیلی بامزه بود🤣

 

+دلم یه آرامش عمیق میخواد خیلی عمیق؛ البته مدل آرامشی که دلم میخواد یجورایی بینابین ارامش و دغدغه‌س؛ خودم فقط میفهمم منظورم چیه🙄😄

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۷

با دندونی که درد میکنه (نمیدونم مشکلش چیه چون دکتر گفت هیچ مشکلی نداره😑(

گلویی که تازه دردش شروع شده و کلی دارو و ویتامین c و عسل خوردم که خوب بشه و

با چشمایی که از تاثیر دارو به زور باز مونده نشستمو فکر میکنم...

به جنگی که میدونش رسانه ست و ما چقدر اسیر رسانه شدیم؛ کلی حرف هست ولی خب برای خودم نوشتمشون طبق معمول.

این روزا از نظر روحی خیلی خسته‌م؛ چون کل برنامه‌هام بهم ریخته یجورایی😑 دقیقا وقتی که خواستم متریال سفارش بدم اینستا فیلتر شد و حالا موندم محصول جدیدو تولید کنیم یا بذاریم تا بعد...

 این ماه حتی یه کتابم نتونستم کامل بخونم؛ شدیدا دلم میخواد خانواده تیبو یا شرق بهشتو شروع کنم ولی نمیشه و کتابخانه‌ی نیمه‌شب میخونم؛ اونقدرا که همه میگفتن فوق‌العاده‌ست خوب نیست (البته بد نیست ولی انقدرا که میگن عالیه؛ عالی نیست) و نهایتش روزی 20 صفحه میخونم😕

طراحیامم نرسیدم کامل انجام بدم.

ولی نمیخوام خسته بشم و حتما کاراییو که باید رو انجام میدم حالا یکم دیرتر.

 

شاید دلتنگی خاصیت این روزها باشه

شایدم دلتنگی بخش جداناپذیری از وجودم شده...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۰۱:۵۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۷

.

در خسته‌ترین و کلافه‌ترین حالت ممکنم البته الان خیلی بهتر از بعدازظهرم.

واقعا ذهنم آروم نیست و حوصله‌ی هیچیو ندارم؛ وصل نشدن نت هم شده مزید بر علت.

عملا هیچ کاری نمیشه انجام داد دیروز برای پیدا کردن یه عکس یک ساعت زمان گذاشتم😒 الانم خواستم قسمت ۷ the white princess رو لود کنم اصلا سایت بالا نمیومد با اینکه دیشب کل ۸ قسمت رو دانلود کردم از همون سایت ولی بالا نمیاد امشب😒 قسمت ۷ دانلود شده بود ولی فایلش خراب شده باز نمیشه😑

بابا میگه شما جوونای امروز انقدر وابسته ی اینترنت شدین که حتی برای یه دو دو تا چهارتا سرچ میزنید ببینید واقعا میشه ۴ یا نه😅 

 

+ یکم می‌ترسم دلم میخواد سریع مهر تموم بشه نمیدونم چرا یهو دچار یه اضطراب بیخودی شدم و آیه‌الکرسی خوندم و آرومتر شدم🧡

 

امیدوارم یه روزی برسه که حالمون به جز خوب چیز دیگه‌ای نباشه

بهتره دیگه بخوابم؛ شب بخیر🧡

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۱ ، ۰۳:۳۳

خواستم از التهاب این روزها بنویسم اما پشیمون شدم؛ قبلش زیاد نوشتم برای خودم که ذهنم یکم آروم بشه و البته نشد😒 و بعد به این نتیجه رسیدم که نوشتنشون نتیجه ای نداره جز خسته شدن دستام.

چند روز بود vpn اصلا وصل نمیشد یا لحظه‌ای وصل میشد و خیلی کلافه‌کننده شده بود ولی دو شبه راحت وصل میشه؛ یه تعدادی طراحی دارم ولی انقدر ذهنم خسته‌ بود که زیاد براشون فکر نکردم و از طرفی نبود اینترنت شده مزید علت برای طراحی نکردن؛ ولی امشب نشستم ایده‌هامو نوشتم هر چند که کلا برای کارای این‌چنینی وقتی شروع میکنم به کار ایده‌ها میان ولی نوشتنشون هم خیلی مهمه و کمک میکنه.

 

امشب باز پاشنه‌ی پام درد گرفته دیشب رفته بودیم پیاده‌روی که کلی دویدم دنبال فاطمه‌زهرا و باز پام درد گرفت😑

 

دیشب حس گریه داشتم ولی سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم هر چند چیزهای خوبِ اشتباه؛ ولی حالم بهتر شد حتی به دروغ😕 (چیزهای خوب اشتباه ترکیبیه که فکر کنم فقط خودم میفهمم چیه😅 برای همین توضیحی نمیدم)

 

+چند روزیه به دلایلی روتین زندگیم تغییر کرده برای همین مهر ماه نمیتونم کتاب خاصی بخونم چون وقت نمیشه و حیفم میاد بعضی کتابا رو بدون تمرکز بخونم😕 با اینکه شدیدا دلم میخواد خانواده تیبو یا شرق بهشتو بخونم و هی نگاشون میکنم و چشمام 😍 میشه ولی گذاشتم آبان یکیشون رو شروع کنم ولی برای این ماه کتابخانه ی نیمه‌شب رو شروع کردم یک سومشو خوندم ولی بنظرم زیاد جالب نیست چون خیلی تخیلیه و....؛ فاطمه هم همزمان داره میخونه و اونم این نظرو داره البته اون بیشتر از من دوستش داره برای همینم امروز جنگ چهره ی زنانه نداره رو شروع کردم و چند روز پیش هم یه ایبوک.

 

چقدر حرف دارم که بگم .... ولی حرفای اصلیم شروع نشده ناتمام موند... و یه قطره ی اشک ناخواسته ختم شد

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۰۲:۱۲

امروز زیاد روز خوبی نبود؛ صبح دو تا از کتابامو اوردن یکیشونو که باز کردم دیدم یه کتاب دست دوم داغون رو به جای کتاب نو برام فرستادن در صورتیکه پول کتاب نو رو گرفته بودن؛ زنگ زدم به فروشنده ازش پرسیدم شما توی کتابفروشیتون کتاب نو دارین یا دست دوم؟ یکم موند و گفت کتاب نو هم داریم و بهش گفتم چرا پرنده خارزارو برام فرستادین انقدر داغونه؟ به دروغ گفت توی انبار بوده! فکر کرده با بچه طرفه یا با کسی که تا حالا کتاب نخریده!!! قطع کردم و زنگ زدم پشتیبان سایت؛ وقتی عصبی باشم خیلی تند تند حرف میزنم خودمم نمیفهمم چمه🤣🤣🤣 البته خیلیا میگن کلا تند تند حرف میزنی ولی عصبی باشم...😑 تند تند کل شکایتامو گفتم ازینکه یه هفته ست پولمونو پس نمیدن و ... حوصله ندارم حرفامو بنویسم و بعد ماجرای این کتابو؛ بهش گفتم یه کتاب فرستاده که انگار از کنار خیابون اوردنش و من کتاباییو که ۱۵ ساله دارم انقدر خراب نیستنو ..‌ گفت عکس بگیر توی سایت تیکت بزن؛ بهش گفتم حالم بهم میخوره حتی بهش نگاه کنم چه برسه عکس بگیرم🤣🤣🤣 بعد آقاهه بنده خدا به من و من افتاده بود خودمم ناراحت شدم ولی واقعا این همه بی قانونیو نمیتونم تحمل کنم؛ یه هفته س بیخودی علافمون کردن برا چند تا کتاب؛ چند روز پیشم دو تا از کتابا رو گفتن موجود نیست و هنوزم پولشو ندادن؛ منم اخرش بهش گفتم تا عمر دارم از سایتایی مثل شما خرید نمیکنم چون جز بی قانونی هیچی ندیدم و واقعا براتون متاسفم و قطع کردم

بعد یه طومارم توی سایت نوشتم😑🤣 بعد از مدت‌ها دعوام با کسی دعوام شده بود فکر کنم آخرین دعوای جدیم برا آبان سال قبله؛ کلا سعی میکنم زیاد دعوام نشه مگر اینکه دیگه یکی خیلییی عصبیم کنه و این چند روز واقعا از دست سایت عصبی بودم😒

عصرم خوب نبود؛ مامان چند روزه دندون درد داشت بهش گفتم حتما همین امروز باید بری دکتر و رفت؛ یکی از دندوناییش که قبلا عصب کشی شده زیر روکش عفونت شدید کرده بود و مجبور شد بکشه🥺

شبم یه جریان دیگه شد که خیلی ناراحت شدم ولی اون زیاد مهم نبود ولی در کل سردرد گرفتم و امیدوارم فردا روز خوبی باشه

 

البته دیدن مسابقه کشتی بعدازظهر خیلی خوب بود😍

 

+ دو روز مونده به اربعین باشه؛ شب جمعه باشه؛ ولی تو نه کربلا رفته باشی و نه الان کربلا باشی... چقدر خسته‌م....

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۱۸

امشب کلافم یجورایی...

حوصله هیچیو ندارم جز خواب

که البته نمیتونم بخوابم چون پاشنه‌ی پام درد میکنه و دلیلشو هم نمیدونم انقدر که برای نماز به سختی سر پا موندم

 از طرفی دیشب مامان اینا خواستن برن پارک خانواده پیاده روی منم رفتمو بدتر شد؛ کاش نمیرفتم هم پام بدتر شد و هم دلتنگ شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۴۲

امشب به طور عجیبی پرِ حرفم؛ چون احساساتی شدم و وقتی احساسی میشم پرحرف میشم🙄😅

ولی دلم نمیخواد حرفامو بنویسم و دوست دارم با یکی حرف بزنم و چون امکانش نیست فلذا از نوشتشون هم صرف‌نظر میکنم.

دلیل احساسی شدنم هم دیدن دو قسمت از یه سریال قدیمی بود؛ باعث شد سخت دلتنگ بشم و اشکام جاری... 

سریال خاصی نیست ولی؛ ولی هیچی...

دیشب یه شبِ بی حوصله بود برام؛ هر استوریو باز میکنی یکی سرمرزه؛ یکی نجف؛ یکی تو جاده یکیم کربلا؛ انگار فقط ما نشد بریم😕😕 میخواستم با داداشو زنداداش برم که پاسپورتشون انقدر دیر رسید که دیگه از رفتن صرف‌نظر کردن؛ خواهر جان هم اول به دلایلی نمیشد بیان و وقتی تصمیم گرفتن بریم که دیر بود و ف ز پاسپورت نداره و دیره برای اقدام به گرفتن پاسپورت؛ البته هوا هم گرمه و فاطمه زهرا اذیت میشه؛ خودش خیلی دوست داشت بریم و میگفت من با کلاسکه میام (منظورش کالسکه‌س😅😅)

 

امسالم باید از دور سلام بدیم؛ البته امسال برخلاف سال‌های قبل گلایه‌ای ندارم از نرفتن؛ دلم میخواست برم ولی انگار عادت کردم به خواستن و نشدن....

 

5 تا کتاب سفارش دادم و خیلی دلم میخواد زودی برسن🥰 آخرش لیستم تغییر کرد؛ خوشه‌های خشم از نشر امیرکبیر میخواستم که ناموجود شد و سفارشم کنسل؛ برادران کارامازوف هم فروشگاهش از عضویت سایت خارج شد و هزینه رو مرجوع داد؛ از طریق پیج هم راضی نشد بفرسته چون احتمالا قصد برچسب گذاری روی قیمت قدیمی رو داشته😐 مادام بوواری رو هم سفارش دادم؛ یه جریان خنده‌دار پیش اومد که اونم مرجوع شد ولی حسش نیست بنویسم؛ ادمین پیجش هم اصلا خبر نداشت که عضو سایت شدن😅😅😅

منم دیگه شرق بهشت و پرنده‌ی خارزار و شب‌های سرای و سایه‌ی باد و مرشد و مارگریتا رو سفارش دادم؛ مرشد و مارگریتا سبک سورئال داره و فاطمه میگفت ممکنه خوشت نیاد ولی خودم حس میکنم یه کتاب خیلی خاصه و سفارش دادم🥰

خیلی مقاومت کردم کتاب دیگه ای نخرم😅 روح پراگ و شب‌های روشنو هم دیدم قیمتشون وسوسه کننده‌س شاید سفارش بدم🙄 بازم خداروشکر که توی سایت کتابای چند جلدی نبود وگرنه حسابم خالی میشد😅😅

حالا اول کدومو بخونم؟ هیچ‌کدوم چون میخوام عصیان و کتابخانه‌ی نیمه‌شب رو بخونم🤭

مدار صفر درجه هم همچنان ادامه دارد🤭🤭🙄 البته فقط 200 صفحه داره؛ کتاب خاصیه و دوسش دارم؛ داستانش جوری نیست که منتظر باشی ببینی خب اخرش قراره چی بشه؛ البته برای من اینجور بود؛ نمیتونم منظورمو کامل برسونم😅

 یجورایی انگار زندگی روزمره‌ی یه عده آدم رو میخونی و داستان در دل همین دیالوگ‌هاست و این جذابه؛ البته خیلیا این سبکو نمیپسندن.

خداروشکر کارامو هم تحویل دادم و با خیال راحت دوباره میتونم کتاب بخونم🥰 چون چند روزی بود خیلی کم میخوندم😕

 

این متنو دیش پست کردم ولی غیب شده😅 و مجبور شدم دوباره پست کنم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۲۴

مسلما برای هر آدمی تو زندگی گاهی وقتا پیش میاد یه حس خاصی داشته باشه؛ نمیتونم بگم حس ششم ولی یه چیزی توی این مایه‌ها....

چند روزیه یه همچین حسی دارم که باید یه کاریو انجام بدم؛ کاری که نمیدونم درسته یا غلط! که البته از نظر منطقی درست نیست. ولی یه حسی بهم میگه که..‌‌.

نمیدونم واقعا....

 

کاش میشد برم کربلا؛ فعلا هیچی معلوم نیست و یجوری انگار همه چی گره خورده بهم🥺😕

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۲۰