این روزهای من.....

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۱/۱۳
    .
  • ۰۳/۱۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۱۲/۱۳
    ...
  • ۰۳/۱۲/۰۵
    ...
  • ۰۳/۰۹/۰۷
    ...
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    ...
  • ۰۳/۰۷/۰۲
    .

امروز از صبح بر خلاف ظاهر آرومم از درون بی اعصابم

شاید دلیلش خوابی باشه که صبح دیدم و با اینکه بعد از یه شب بیداری طولانی تازه خوابم گرفته بود ترجیح دادم چشمامو باز کنم تا ادامه خوابو نبینم!

وقتیم بیدار شدم تا چند ساعت سردرد شدید داشتم از فکر اون خواب😑😑😑

خواب کسی رو دیدم که تا حالا توی بیداری ندیدمش ولی چند باره خوابشو میبینم و هر بار انقدر ازینکه خوابشو دیدم عذاب میکشم😵‍💫 ولی خواب امروز خیلی خیلی آزاردهنده بود؛ خیلی

هنوزم یکم سردرد دارم😶

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۳۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۵۴

.

یه وقتایی هست فقط و فقط نوشتن حال آدمو خوب میکنه..

 دلم میخواد بنویسم؛ اصلا اومده بودم که بنویسم ولی حالا نمیتونم و پاکشون میکنم😔😔

به جای حرفام نقطه میذارم باز و رمز خاصیو که برای مطلبم گذاشته بودمو برمیدارم

.........

با اینکه دلم نمیخواست این کارو کنم

 

 

عمیقا دلتنگم....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۵۷

احیای شب نونزدهم مثل سالای قبل از کرونا رفتم مسجد کجبافان؛ خوب بود مراسم و خب حس میکردم سال‌ها گذشته از آخرین احیایی که رفته بودم؛ سال ۹۸ قبل کرونا

کلا توی شبای قدر خیلی فکر میکنم؛ اون شبم به این فکر میکردم که انگار زهرای 3 سال پیش رو نمیشناسم؛ اصلا نمیشناختم خود قبلیمو؛ احساسمو فکرمو... سه سال شاید زمان زیادی نباشه واقعا برای یه سری تغییرات ولی گاهی زمان گاهیم شرایط و گاهی آدما باعث  این تغییرات روحی آدم میشن... و البته گاهی خود آدم... و گاهی تمام موارد!!

ولش کن بگذریم...

به فاطمه زهرا هم خیلی خوش گذشت؛ البته کلیم مثل همیشه بازیگوشی کرد؛ توی مراسم مداح قبل از خوندن دعا بین حرفاش گفت به حرمت حضرت فاطمه زهرا... بعد یهو میبینم میگه زهرا این آقاهه میگه اینجا نوشته فاطمه و زهرا😁 هر بارم میگفت حوصلم سررفت؛ چند بار رفت پیش باباش بعد میومد یکم که میموند میگفت حوصلم سررفت؛ آخرم من رفتم دم در نشستم بردمش باهام ولی باز میگفت میخوام برم پیش بابا یا مامان🙄🙄 رسما دیوونم کرد.

بعد از اون شب احیا پا درد گرفتم و صبح که بیدار میشم مچ پای راستم قفله😂😂😂 البته دلیلش احیا نبود؛ چون فرداش مهمون داشتیم و مامانبزرگ از صبح اومده بود و حدودای ساعت ۱۰ یا ۱۱ از خواب بیدار شدم و تو حالت خوابو بیدار بودم؛ توی همون حالت خواب و بیداری یه خواب خوب دیدم که کل خستگیمو برد😁😍(چند روز بود مزخرف‌ترین خوابیو که میشد ببینمو میدیدم؛ بعد واقعا اعصابم بهم میریخت...) و ولی بعدش تا شب کار داشتیم ولی از فکر و خیال تا سحر بیدار بودم...

شب احیای ۲۱ ام موندم خونه، آجی رفته بود گلزار شهدا پیام داد که بیا و جات خیلی خالیه و ناراحتم که ماشین نداشتیم بیام دنبالتو ... ولی دلم خلوت میخواست اون شب و چه خلوات خوبیم شد

امروزم که نذری قورمه سبزی داشتیمو خیلی خوب شد😊 گرسنه‌م شد الان😁

الانم خیلی خوابم میاد و خسته‌م ولی نمیدونم چرا بیدارم🤦‍♀️ و داشتم لیست کتاباییو که قراره بخرم و بخونم و کدوم چاپی باشه و کدوم ایبوک رو مینوشتم و تمومی نداره؛ قبلا توی سیوای اینستام بودن ولی دیدم دارن خیلی زیاد میشن تصمیم گرفتم اینجا بنویسمشون که داشته باشم همیشه؛ به خودم قول داده بودم تا همه‌ی کتابای نخوندمو نخوندم کتاب نخرم ولی خیلی دلم یه کتاب جدید میخواد؛ بین جنگ و صلح و برادران کاراموزف و خانواده تیبو موندم کدومو بخرم😑 انتخاب خیلی سختیه

برای برادران کاراموزف انتخاب بهترین ترجمه خیلی سخت بود ولی بالاخره انتخاب کردم که کدومو بخونم؛ چون از زبان اصلی به فارسی ترجمه نشده سخته انتخاب بهترین ترجمه.

 

 

یه چیزی بگم؟؟

هیچی ولش کن؛ شاید مهم نباشه گفتنش

 

شب بخیر

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۰۷

یکی دو روز پیش به پیشنهاد خواهر جان یه فیلم دیدم که برگرفته از یه داستان واقعی بود؛ به اسم درخت گردو.

خیلی خوب بود ولی خیلی خیلی دردناک؛ به حدی که واقعا نمیشه دردناک بودنش رو به زبون اورد؛ برای بیانش فقط مینویسم: خنده‌ها؛ شادی‌ها و امیدهای که زیر درخت گردو دفن شدن...

قادر؛ قهرمان داستان میتونه قهرمان زندگی خیلی از ماها باشه؛ مردی که برای نجات خانواده‌ش خودشو به آب و آتش میزنه و سال‌ها درد رو به تنهایی تحمل میکنه و فقط امیده که اونو سر پا نگه میداره...

فیلمو دیدم و شرمنده‌ی آدم‌هایی شدم که در بی‌خبری ما، غم‌هاییو به دوش کشیدن که امنیت سهم این روزهای ما باشه و سهم من از اون همه درد و غم فقط دو ساعت نگاهه و چند ساعت بغض و باز هم فراموشی...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۱۷

در وفاداری ندیدم هیچ کس را مثل تو!
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی

فاضل نظری

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۴۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۳۴

امشب فکرم درگیر سرگذشت آدمایی بود که توی اردوگاهای کار اجباری زندانی بودن، آدمایی که هر کدوم به هر دلیلی که هیچ کدوم از دلایل هم به حق و منطقی نبوده منتقل میشدن جایی دور از اونجا که بهش تعلق دارن؛ جایی که شنیدن اسمش حتی؛ سردترین حس‌ها رو به وجود آدم منتقل میکرده؛ آدمایی که تعداد دقیقشون مشخص نیست؛ مشخص نیست چه تعداد روزی مجبور بودن کار کنن؛ چه تعداد روزی روشنی خورشیدو ندیدن؛ از کمترین حقوقشون بی‌بهره بودن و... کلی چیزای دیگه و بدتر از اون اینه انگار یه جایی از این کره خاکی گم شدن و بی‌خبری... چقدر سخته و تلخه بی‌خبری...

شاید به حرف آسون باشه ولی فکرشو کن از یکی از عزیزترین افراد زندگیت بی‌خبر باشی؛ ندونی کجاست؛ زنده‌ست یا مرده؟ و حتی بعدها ندونی چجوری مرده؟ تحت چه شرایطی زندگی کرده و.... 

 

چشمامو میبندم و تصور میکنم؛ هر چند که انقدر اطلاعاتم در این زمینه کمه که قطعا تصورمم نمیتونه درست باشه ولی تصور میکنم یک انسان رو که به گناه نکرده مثلا دفاع از خاکش توی یه جای خیلی سرد؛ سخت‌ترین کارها رو انجام میده؛ ماه‌ها رنگ خورشیدو نمیبینه؛ هیج ارتباطی با جهان خارج از اردوگاه نداره؛ باهاش کمتر از یک حیوان رفتار میشه و ..... اون آدم اون لحظات چه حسی داشته؟ اصلا حسی داشته؟ ناامیدی و خستگی فرصتی برای فکر بهش داده؟ نمیدونم واقعا؛ ولی حتما در انتهای وجودش یه روزنه از نور و امید بوده که تلاش میکرده برای زنده موندن...

برای آزادی...

آزادی؛ چه واژه ی غریبی بوده و البته هست....

اگه اون به ظاهر آزادیو هم به دست اورده فکر میکنی تونسته اون آدم سابق بشه؟

 

چه ظلم بزرگی شده در حق میلیون‌ها آدمی که توی یه جایی از تاریخ گم شدن و مدفون...

و باز هم این ظلم‌ها و چه بسا ظلم‌های بیشتری روا میشه به آدما...

راستی ما چه سهمی داریم در برداشتن رنجی از شونه‌های یک انسان...؟

امیدوارم حداقل باعث رنجش نباشیم

 

چند روز پیش قسمت آخر خاتون اومد؛ دیدمش و اونموقع گفتم چه پایان بدی داشت؛ آخه پایانش خیلی باز بود؛ ولی الان بنظرم پایانش خوب بود هر چند میتونست بهتر باشه؛ و قطاری که گم شد توی کادر باعث شد برم بخونم راجب اردوگاهای کار اجباری سیبری و سرگذشت یک میلیون همنوع و حدودا ۶۵۰۰ نفر هموطن.

دو کتاب هم با این موضوع رفت توی لیست مطالعه و خیلی خیلی دلم میخواد تاریخ بخونم و اطلاعات تاریخیم بیشتر بشه مخصوصا در زمینه جنگ‌های جهانی.

 

دلم میخواست خیلی بهتر مینوشتم ولی نمیدونم چرا نتونستم چیزاییو که توی ذهنمه رو منتقل کنم😕 در حین نوشتنم یه حشره‌یِ ... نیشم زد کلی🤦‍♀️ ☹

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۴۵