و تو
بلندتر از تمام درختان جنگل
در من روییدی
و اکنون من توام
من یک درختم بلندتر از تمام درختان دنیا...
| رضا براهنی |
هر شب این ساعت که میشه میگم نمیتونممم مسواک بزنم ولی خب بدون مسواکم نمیتونم بخوابم😑😁 چرا آخه؟🙄
چند شب پیش فاطمه پیام داد و گفت زهرا تو اتاق ناروین انگار جن هست تا صبح یه صدایی میاد و کلی از خیالبافیای شوهرش گفتو خندیدیم🤣 بعد فرداشبش حال خوبی نداشتم یعنی بهتره بگم حال خیلییی بدی داشتم و نمیتونستم بخوابمو با گریه کلی نوشتم و پستش کردم ولی بعدش پیشمون شدمو پستو گذاشتم حالت پیشنویس، طرفای ساعت ۵ چشمام گرم شد که بخوابم یهو خواب دیدم یه سیاهی مثل جن پرید روی صورتم😐😢 از خواب پریدم قلبم تند تند میزد و حسابی ترسیده بودم هی میگفتم خدااااا این چه خوابی بود دیدم آخه😭 و باز به زحمت خوابیدم
،فردا ظهرم رفتیم بیرون و موسی اسلحه اورده بود بعد از فکر کنم دو سال تیراندازی کردم، خیلی باحال بود
یکمم تمرین عکاسی ماکرو کردم و خواستم اینستا پستشون کنم ولی هنوز وقت نشده، ولی هر بار که زاویه عکس و .... رو تنظیم میکردم فاطمهزهرا لطف میکردو گلیو که سوژهم بود رو فوت میکرد عمدا و قاه قاه میخندید بهم😐😐😐😐 آخرش از خیر عکاسی گذشتم. خیلی شیطون شده خیلی، برای برگشتم با ماشین ما برگشت و باز کلی شیطونی کرد
شبم اومدن یه وسیله ببرن کلی گریه که من نمیام و یکم موند خونمون و بازم کلا بازی🤦♀️😅 آخرم باز نمیخواست بره که به زور بردنش و من با کلی خستگی و سردرد اومدم بخوابم که بعد از سالها ترس از جن اومد سراغمو داشتم به ترسم غلبه میکردم که نمیدونم چی افتاد روی پشت بوم😅😐😐😐😐 ولی واقعا با اون خوابی که دیدم حق داشتم یکم بترسم🤦♀️
امشب قسمت جدید خاتونو دیدم خیلی تلخ بود😢 تلخی دو تا سکانس اصلیو با تمام وجود میشد حس کرد...
درسته واقعی نیستو فیلمه ولی توی دنیای واقعی این تلخیا زیاد تکرار میشه...
بعدش بالاخره لیست کتابای بهار رو نوشتم، جلد 2 آناکارنینا و ژرمینال شد برای فروردین و اگه وقت شد جنگ چهره زنانه ندارد. اومدم ژرمینال بخونم یه تورق کردم چشمم عادت نداشت به سفیدی کاغذ کتاب، آخه مدتهاست کتابایی که خوندم کاهی بوده، کاهی بیشتر دوس دارم، بوی خوبیم دارن کتابایی که کاغدشون کاهیه😍 و سبکتر و خوش دستترن. ولی نشد شروع کنم کتابو چون شدیدا سردرد داشتم.
برای فیلم و سریال هم برای بهار بین سریال see و بریکینگ بد موندم کدومو ببینم، ولی این هفته ایمیشن luca رو میخوام ببینم.
دیروز عصرم رفتیم خونه مامانبزرگ بعد از مدتها، اتفاق خاصی نیفتاد، فقط هر بار که خواستیم بیایم خونه یه مهمون از راه میرسید😁
قبل از اینکه این پستو بنویسم تو اکسپلور اینستا میچرخیدم، واقعا تاسف آوره یه کلیپ مراحل لباس پوشیدن باید لایک و بازدیدش از یه پست بامحتوا مثل معرفی کتاب و... بیشتر باشه، نمیفهمم چه جذابیتی داره براشون که این پستا رو لایک میکنن😑
اینم شد اولین پست سال و البته قرن و چقدر ازین شاخه پریدم اون شاخه😅
یه جریانیم خواستم بنویسم پشیمون شدم یعنی زیاد اهمیتی نداشت.
چقدر ذهنم شلوغه باز☹☹☹ و مثل همیشه چیزاییو که خواستم بنویسمو ننوشتم🤦♀️ شاید برای خودم بنویسم....
این پستو با یه بیت شعر که امشب خوندم تموم میکنم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
شب بخیر
سال ۱۴۰۰ هم آخر ساعتاشوتو میگذرونه و با تمام شیرینیا و تلخیاش داره تموم میشه
سال ۱۴۰۰ رو دوست داشتم هر چند تلخکامی هم داشت ولی تمرین کردم قویتر باشم؛ هر چند این تمرین به بیشتر درونگرا شدنم رسید و خیلی اینو دوست ندارم ولی خوبیش این بود تلخیهاشو فقط برای خودم نگه داشتم و نهایتش این بود که نوشتمشون و خب آخرین باری که با یه نفر درد و دل کردم ۲۸ بهمن بود که البته بینهایت پشیمون شدم چون اشکم در اومد و ازون روز عهد کردم دیگه با آدمی که انقدر رکه درد و دل نکنم و موفق بودم تا این لحظه😁 درد و دلی که قراره حالتو بدتر کنه همون بهتر که نباشه!
امیدوارم که سال ۱۴۰۱ و قرن جدید رو قشنگ شروع کنیم و قشنگ بسازیمش؛ راستی فکر میکنی وقتی سال ۱۵۰۱ شد کسی اسمی از ما یادش هست؟ توی این صد سال پیش رو چی قراره بشه؟ و ما به عنوان بخشی ازین تاریخ معاصر چه چیزاییو قراره بسازیم و رقم بزنیم؟ احتمالا تاریخ پر و فرازو نشیبی در انتظارمون باشه که بازم امیدوارم خدا برامون خوب بخواد
سال نو پیشاپیش مبارک و گلبارون🧡
حس الانم یه حس کلافگی شدیده
چند روز پیش بازم گوشیم خراب شد دقیقا وقتی که خیلی کار داشتم؛ البته بدم نشد چون دیگه یه گوشی جدید میخرم ولی فعلا چند روزی یه گوشی قدیمی دستمه و نمیدونم چرا لج کردم و قبول نمیکنم یه چند روز گوشی مامان دستم باشه🤣
نمیدونم چرا کارای مربوط به سال نو تموم نمیشن انقدر که چند روزه میخوام یه سری از کاراییو که میخوام سال جدید انجام بدم و همینطور برنامه ریزی فیلم و کتاباییو که باید ببینم و بخونمو بنویسم ولی فرصت نمیشه؛ حتی یه خرید کوچیک دارم با اینکه هر روز بیرون میرم ولی انگار طلسم شده این خرید😐 البته دیروز خودم برای خودم کار تراشیدم؛ تنها بودم خونه نمیدونم چرا یهو دلم خواست بامیه درست کنم😀 با اینکه میدونستم خیلی زمانبره ؛ دیگه همزمان حواسم به غذاها بود که بهم سپرده بودن مراقبشون باشم و هم درگیر درست کردن شیرینی؛ خمیرش تا خراب شدن پیش رفت چون حواسم نبود سرد شد و دیگه نمیشد با همزن زده بشه و متوسل شدم به غذاساز که خداروشکر نتیجه خوب شد؛ آخرم آشپزخونه رو به معنی واقعی کلمه ترکوندم نمیدونم چرا هر چی تلاش کردم کمتر ظرف کثیف بشه نشد😞 بامیه ها هم خیلی خوب شدن خداروشکر؛ کلا شیرینی پختن رو دوست دارم حس خوبی میده بهم.
راستش شدیدا دلم میخواد این یکی دو روز بگذرن؛ نمیدونم چرا حال و هوای عید به سرم نیست اصلا؛ و خیلی دلم میخواد یه کوچولو از شور و نشاط عید سالای قبلو داشتم مثل بچگی ها؛ دلم برای خیلیا خیلی تنگ شده حتی آدمایی که فکر نمیکردم یه روزی دلتنگشون بشم؛ کاش میشد مثل سالای قبل همه دور هم جمع بشیم...
یه حرفایی سر انگشتامه انگار که تایپ بشن ولی نمیتونم بنویسم و نمیدونم چرا خیلی سردمه با اینکه سرد نیست هوا؛ حرفامم توی چند جمله خلاصه میشه که ترجیحا برای خودم مینویسمشون...
وقتی از بیخوابی پناه میبرم به شعر...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
حافظ
دیروز صبح اعصابم بهم ریخته بود از چند تا از فالورام سر یه موضوعی؛ انقدر که بعد از نماز صبح نشستم کلی نوشتم که استوری کنم راجب ناراحتیم و یجورایی گلایه؛ کلی نوشتم ولی همین که تموم شد پشیمون شدم😐 ترسیدم کسی ناراحت بشه و بیخیال شدم
به فاطمه گفتم من دیوونهم کلی نوشتم استوری بذارم پیجم ولی پشیمون شدم؛ براش متنو فرستادمو جریانو گفتم گفت که بنظرم نوشتهت جوری نیست که کسی ناراحت بشه و خیلی محترمانهس ولی نمیخوای استوری کنی بزن بلاکشون کن😂 منم گفتم نه بابا زشته بلاک...
اینو نوشتم که بگم چه نعمت بزرگیه نوشتن؛ اگه نمینوشتم همچنان ممکن بود اعصابم بهم ریخته باشه
واقعا بارها شده خیلی از یه موضوع ناراحت باشم و همین نوشتن چیزای ساده حالمو خوب کرده.
یکی از دوستام چالش صد روز شکر گزاری گذاشته بود و میگفت هر روز بخاطر یه نعمت خدا رو شکر میکنم؛ من نمیخوام چالش بذارم ولی الان بخاطر این نعمت از خدا تشکر میکنم🧡
شب بخیر