امروز روز خوبی بود البته تا قبل از غروب...
که سر یه قضیهای آرامشمو از دست دادم واقعا😕😕 و از ته دلم گریهم گرفت😒
خیلی خیلی خیلی آشوبم؛ چقدر دلم کربلا میخواد....
چقدر دلتنگتم بیشرطترین پناهی که همیشه توی هر سختی اسم تو حتی؛ آرامشم بوده😭😭😭 به اندازه ی تموم دلتنگیام برات حرف دارم و البته... هیچی
چقدر خوبه که تو رو دارم؛ چقدر خوبه که خواستی که دوست داشته باشم و چقدر خوبه که.......
وقتی خوابت ولی نمیتونی بخوابی....
وقتی دلت گرفته خیلی...
قرآنو باز میکنی و یه آیهی خیلی قشنگ میاد انگار که خدا داره باهات حرف میزنه🥰
اشک توی چشمات جمع میشه که خدا حواسش حتی به دلِ آدمی مثل تو هم هست...
میشه این خدا رو عاشق نبود؟؟؟🥺🥺🥺
اگر کسی را داری که در این درهم ریختگیِ عاطفهها به شیوهای خاص دوستت دارد، احساسش را جدی بگیر. وقتی بیحساب و کتاب چشمهایش فقط تو را میبینند و قلبش تو را میجوید، وفاداریش را قدر بدان.
در روزگار عقلهای محاسبهگر، کمند اینگونه دیوانهها.
اگر کسی را داری که به دور از بازیهای مکارانهی رابطه برایت عشق و نور میآورد، همان است که سالها بعد در روزهای دلگیری و دلتنگیت به او محتاج خواهی شد. او همان است که به تو آرامشی از جنس اصالت بشر خواهد داد.
اگر چنین کسی را داری، دستش را بگیر و پلههای پشتبام را با او بالا برو و فریاد بزن:
دوستت دارم
طوری که صورت عبوس شهر از هجوم احساساتِ مردمش سرزنده شود.
طوری که قلب گرفتهی شهر پر از آغوش و بوسه شود.
طوری که حال شهر برانگیخته شود.
گاهی وقتا هست که حس میکنی پر از حرفی برای گفتن برای نوشتن برای...
امشب ازون شباس که این حسو دارم؛ دیشب نمیدونم چرا یه جریانی یادم افتاد که تلخ بود برام و یه حس عذاب وجدان قدیمی آوار شد روی دلم...
بگذریم که اگه فاطمهزهرا شیطنت نمیکرد و سر به سرم نمیگذاشت حالِ بدم به گریه ختم میشد احتمالا ...
از امروز همخوانی مدار صفر درجه شروع شده البته نرسیدم بخونم ولی مطمئنم که ازون کتاباس که مدتها قراره باهاش زندگی کنم و غرق بشم توش؛ چون هم طولانیه هم میدونم جذابه؛ همین که کتابو دستم گرفتم از بوی فوقالعاده ی کاغذش ذوق کردم😅 کلمهای پیدا نکردم به جای ذوق بنویسم ولی خب عاشق بوی کاغذم همونطور که عاشق بوی لاکو مداد رنگیو خاک بارون خورده و تربت کربلا و بوی حرمو عطر یاس و نرگس و بوی بهترین هدیهای که گرفتم...
چقدر خوبه که توی این دنیای بیرحم کتاب هست که حال آدمو خوب کنه🧡
فعلا دارم نظرات بچهها رو میخونم دارن راجب اسمای شخصیتای کتاب حرف میزنن حرفاشون جالبه😅
دیروز دو قسمت از جیرانو دیدم بالاخره بعد از چند قسمت جذبش شدم.
دلم میخواست بنویسم از....
هم میدونم از چی هم نمیدونم...
همش مینویسمو پاک میکنم ولی خیلیی ناراحتم از غمایی که توی دل آدماست و من نمیتونم غمی رو از شونهی کسی بردارم...
شب بخیر
دیروز که رحلت امام بود رفتم چند تا از شعراییو که امام سروده رو خوندم چقدر قشنگ بودن😍 خیلی خوشم اومد یکیشو به یادگار اینجا مینویسم
باز گویم غم دل را که تو دلدار منی
در غم و شادی و اندوه و الم یار منی
جز گل روی توام در دو جهان یاری نیست
چهره بگشای به رویم که تو غمخوار منی
چشم بیمار تو ای می زده بیمارم کز
پای بگذار به چشمم که پرستار منی
محرمی نیست که مرهم بنهد بر دل من
جز تو ای دوست که خود محرم اسرار منی
زاری از غمزه ی غم زای تو پیش که کنم؟
با که گویم که تو سر چشمه ی آزار منی
بر گشا موی خم اندر خم و دست افشان باش
به خدا یار منی ، یار منی ، یار منی
دیروز خیلی دلم میخواست برم پیادهروی ولی هوا خیلییی گرم شده با این حال گفتم برم😵💫😁 ولی داداشو آجی برا شام خونمون بودن و تا تصمیم گرفتم برم فاطمهزهرا اومدو نشد برم😕 امیدوارم فردا گرد و غبار نیاد بشه برم
روز قبلشم آجی رفته بودن کنار آب زنگ زد گفت تو هم بیا؛ اولش حسش نبود برم چون دلم خیلی گرفته بود ولی رفتمو خیلی خوش گذشت؛ فز خیلی ذوق زده بود؛ تو آب از سرما صداش میلرزید ولی به هیچ عنوان حاضر نمیشد بیاد بیرون😁 این ویژگیش مثل خالشه🙄😁 دستمم زخم برداشت بخاطر عمق کم آب و برخوردش با سنگا😑😑
یه موشم بود اونجا فز دست بردار نبود میگفت بیا بریم پیشش😒 حالمو بهم زد🤢
عجیبه از موشو مارمولک نمیترسه😁 به مارمولکم میگه میمولک😅
خوابم میاد شدید ولی همچنان بیدارم و خواب به چشمام نمیاد....😑🙄
امشب داشتم به خودم فکر میکردم به اینکه آدمی که روحیهی قوی داشت و همیشه وقتی کسی مشکلی براش پیش میومد باهاش درد و دل میکرد و گاهیم مشورت چی شد که تبدیل شد به اینی که الان هست؛ جوری که شبا از شدت بیقراری و تنگدلی نمیتونم جلوی گریهم رو بگیرمو بخوابم😢 دلم تنگ شده برای خودم....
البته مثل همیشه وقتای بیقراری یاد خدا آرومم میکنه ولی گاهی واقعا کم میارم انقدر که دلم میخواد بخوابم فقط؛ بخوابمو ...
بگذریم
چند روز پیش شروع کردم سریال جیرانو ببینم خیلی جذبم نکرد که مشتاق باشم و چند قسمت با هم ببینم ولی در کل ارزش دیدن داره.
الانم میخوام ژرمینال بخونم خیلی کتاب خوبیه و اگه کار نداشتم فکر کنم سر یه هفته تموم میشد
کتابامم رسیدن مرگ ایوان ایلیچ چقدر کوتاهه، مدتهاست عادت ندارم کتاب کوتاه بخونم از بس این چند وقت کتاب طولانی خوندمو باهاشون زندگی کردم یجورایی😁
تو ماشینم؛ بقیه دارن حرف میزنن من حوصله ندارم به حرفاشون گوش بدم یا حرفی بزنم؛ دارم بعد از مدتها قربانی گوش میدم آهنگ نگاه و ناخودآگاه اشکام سرازیر شد.
و دارم فکر میکنم به نوشتهای که یکی دو شب پیش نیمهشب بین یه اضطراب و بیقراری که باعث شد تا صبح بیدار بمونم نوشتم و مردد ازینکه پست بشه یا نه... آخرشم با رمز پست کردم😒