تشنه م بود رفتم پایین آب بخورم که زینب به حرف گرفتم؛ گفت یه ماهه اینجام و دیگه میخوام برم ولی توی این یه ماه اصلا باهام حرف نزدی از رازهات! (میگه راز چون بعضی حرفا رو از بچگی فقط به اون میگفتم) گفتم راز؟ رازی ندارم که... گفت قبلنا داشتی...
قبلا... توی دلم گفتم قبلا قبلا بود الان الانه... آره راست میگفت توی این یک ماهی که اینجا بود یجورایی فراری بودم از حرف زدن باهاش؛ مثلا قبلا وقتی میومد اصرار میکردم بیاد توی اتاق من بخوابه ولی این مدت جز یکی دو بار تعارف خشک و خالی ازش نخواستم بیاد اتاقم؛ خواستم بهش بگم من خودمم اون زهرای پرحرفو نمیشناسم چه برسه به تو که خواهرمی...
زهرای الان ترجیح میده حرفهاشو برای خودش بنویسه و توی خلوتش با خدا حرف بزنه؛ دلش نمیخواد حرف بزنه نمیدونم دلیلش چیه؛ شاید از آخرین باری که حرفاشو گفت چیزی درونش خرد شد و ترجیح داد دیگه سکوت کنه.
بگذریم؛ خواستم از سوالش فرار کنم گفتم داشتم کتاب میخوندم؛ البته راست هم بود و حرفو بردم سمت کتاب؛ گفتم شرق بهشت میخوندمو به قول فاطمه صفحاتش پره و از دیروز تا حالا فقط ۵۰ صفحه خوندم؛ پرسید کتاب خارجی بیشتر دوس داری یا ایرانی؟ گفتم خارجی البته کتابای صدهی ۱۹ و ۲۰ رو بیشتر دوست دارم و ازین حرفا بعد بهش گفتم نرگس نحسی ستارههای بخت ما رو خوند دوسش نداشت گفت حس ناامیدی میده؛ آخرشم همون ناامیدی و ترس از سرطان خیلی زود از پا درش اورد.😕
بگذریم
میون سکوت شب؛ توی تاریکی نشستم و چقدر پرِ حرفم...
+اشکامو پاک کنم ازین فضای غمآلود بیام بیرون😁 دیروز صبح برای نماز بیدار شدم برم پایین که فاطمهزهرا عروسکشو گذاشته بود روی پله و من ندیدم توی تاریکی و انگشتای پام یه حالتی شدن که نمیدونم چجوری بنویسم ولی اروم گفتم آخ؛ یهو زینب ترسید پا شد توی خواب داد زد چیه؟؟؟ چهت شده؟ چیههه؟ هر چی میگفتم نترس منم چیزی نشده آروم نمیشد؛ بعد کلا یادم رفته بود از بس خوابآلود بودم؛ صبح به مامان گفتم یادم نیس نماز صبح بیدار شدم یا نه؟ یهو یاد این قضیه افتادم انقدر خندیدم😁🤣 خیلی باحال بود؛ به زینی هم گفتم اولش یادش نمیومد بعد اونم کلی خندید الانم که رفتم پایین الکی ادا در اورد پا میشد گفت چی شده؟🤣🤣
الانم یادم میفته خنده م میگیره ریاکشنش خیلی باحال بود