چند روز پیش یه سمینار آموزشی با موضوع علوم شناختی دیدم خیلی خوب بود؛ اول گفتم یکمشو ببینم ولی کل ۴ ساعتو یکجا دیدم؛ جالب بود بنظرم؛ از اون به بعد فیلمم که میبینم حتی یاد اون سمینار میفتم😁
دو شب پیش یکم زیادی دپرس بودم و ذهنم درگیر؛ که همون موقعم سر یه موضوعی که یک ساله منو داداش بحث داریم (بحث نه دعوا) با هم بیشتر اعصابم بهم ریخت؛ البته از درون عصبی بودم و بخاطر دپرس بودن خودم بغض داشتم و نمیتونستم حرف بزنم که اونم سکوتمو گذاشت بر مبنای رضایتو منم دیدم کار داره بیخ پیدا میکنه بغضمو قورت دادم و حرف زدم😂 زینب بهش میگفت ولش کن عصبیش میکنیا ولی دست بردار نبود و سر به سرم میگذاشت مثل همیشه😐🙄 منم واقعا از درون عصبی بودم ولی همیشه سعیم بر اینه چون هم دوسش دارم و هم بزرگتره بیاحترامی نکنم و یه جوابی دادم که مثلا خودمو نجات بدم بیشتر گیر افتادم ولی زینی فهمید دلیل اون حرفم و غمی که توی دلم بود رو؛ باز بهش گفت که دستبرداره و خداروشکر دست برداشت😁 ولی همین که رفتن؛ رفتم تو اتاقمو تا ساعت ۱ داشتم گریه میکردم😐 بعدش سرمو گرم ادیت عکس کردم و به مرحله آخرش رسیدم رفتم ایتا ببینم فاطی پیاممو جواب داده یا نه که کل ادیتم پرید🥲 و دوباره از اول شروع کردم.
بعد هم نمیدونم چرا یهو یاد یه کتاب خیلی قدیمی که فکر کنم ۸ سال پیدیافش رو خونده بودم افتادم؛ تا حالا زیاد کتاب عام پسند نخوندم شاید فقط چند مورد ولی از بین همشون فقط همینو دوست داشتم؛ اسمش دالان بهشته و علیرغم اینکه اصلا علاقهای به خوندن کتابای تکراری ندارم شروع کردم به خوندن و یک چهارمشو خوندم😁 ولی همون ادیت و کتاب حال بدمو خوب کرد واقعا و یاد همون موقعایی افتادم که شبا شروع میکردم به خوندن کتاب و میگفتم یکم بخونم و بخوابم ولی نمیتونستم و ادامه میدادم. (البته کتابش خاص نیست اصلا و معمولیه)
یه پاراگراف از کتابو دوست داشتم نوشته بود:
من سالها بعد فهمیدم که همه چیز در این دنیا فراموش میشود؛ تغییر میکند و از بین میرود؛ غیر از تسلط شیرین جان و روح آدمها بر یکدیگر؛ اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند؛ تغییر ناپذیر و پایدار است؛ اما به شرطی که این اثر زاییدهی عشق راستین و محبت واقعی باشد و آن چه دیگران به غلط نامش را عشق میگذارند....
دیشب تو ماشین بابا رادیو گوش میداد یه آهنگی از همایون شجریان بود خیلی خوشم اومد ازش و دانلود کردم فکر کنم ۱۰ بار گوش دادم🙄 مدتها بود شجریان گوش نداده بودم.
دیگه اینکه به خودم قول داده بودم فعلا کتاب نخرم و فقط میخواستم پرنده ی خارزارو که مرجوع دادم فقط یه کتاب به جای اون بخرم ولی شد سه کتاب😐🥲 کاش فردا برسن؛ جنایت و مکافاتو گرفتم و ساجی و پس از بیست سال رو؛ وقتی سفارشو ثبت کردم یادم اومد که کاش (صلحی که همهی صلحها را بر باد داد) رو میخریدم😕😕😕 کاش یکی بهم هدیه بده این کتابو لااقل ناراحتیم کم بشه😂
به این نتیجه هم رسیدم تا وقتی که کل لیست کتابامو نخرم و البته مورد جدیدیم بهشون اضافه نشه که میشه🥲 نمیتونم روی این قول بمونم که کتاب نخرم😂😂😂
چند روزی بود گردنم بدجور درد میکرد و شبا نمیتونستم بخوابم و همش از خواب میپریدم بخاطر درد و گرفتگی گردنم ولی خداروشکر دو روزه بهترم و امشب دیگه انگار کلا دردی نداره و راحت میخوابم