این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح روز سیزدهم آبان یعنی سومین دوز از سفرمون صبح حدودای ساعت ۷ بیدار شدیم
با اینکه شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودم ولی تونستم بیدار بشم و اصلا هم احساس خستگی نداشتم......

روز سوم رو بعد مینویسم

اون روز و البته شبش یکی از بهترین شبای عمرم بود.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۱

صبح روز ۱۲ آبان ساعت طرفای ۹ بود که پیاده‌روی رو از نجف شروع کردیم که اول مسیر از وادی‌السلام رد میشه ولی نرفتیم از نزدیک ببینیمش و فقط از کنارش رد شدیم؛ از نجف تا اولین عمود حدودا فکر میکنم ۱۸۲ عمود باشه که تقریبا میشه ۹ و نیم کیلومتر؛ بین مسیر توی اون شلوغی اول صبح یهو سارا همکلاسی دانشگاهمو دیدم که صداش زدمو یهو پرید تو بغلم و جیغ کشید😂 بعد پرید تو بغل زینب و زینبم مونده بود که خدا این کیه؟😁 دیگه به هم معرفیشون کردم و بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم که موسی همش میگفت ترسیدم گفتم این چش بود پس😁 مسیرمون رو ادامه دادیم و دوست موسی هم قرار بود از عمود ۱ بهمون ملحق بشه چون روز قبلش بعد از مسجد کوفه جدا شدیم و قرار شد دوباره فرداش مسیر رو همراهمون بیاد و وقتی رسیدیم عمود ۱ ساعت حدود ۱۱ و نیم بود و موندیم هم استراحت کنیم و هم منتظرش بمونیم و اونجا یه موکب بود که صاحب موکب از موسی خواست بره و توی بلندگو از زائرای ایرانی دعوت کنه برای نهار و بهش میگفت بگو غذا چیه! بعد موسی هم مدام یه ریز میگفت زائرای ایرانی بفرمایید نهار؛ غذا قورمه‌سبزیه😁 بعد تا سکوت میکرد دوباره اون آقاهه میگفتش که بگو مدام پشت سر هم😁 و بگو که نماز هم میتونن بخونن و منو زینبم ازینور کلی خندیدم به موسی و ازش فیلم گرفتم من😂 بعد زینب به شوخی گفتش حالا که داری اینا رو میگی ایمان رو هم صدا بزن بگو منظرتیم اونم جدی گرفت و صداش میزد🤣 یعنی من یکی دیگه نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم خیر سرمون داشتیم میرفتیم یه سفر معنوی؛ ولی اعتراف میکنم زینب و موسی بهترین همسفران یعنی نمیشه باهاشون سفر بری و خوش نگذره و همش دعا میکردم امسالم دوباره همسفرم بشن که نشد متاسفانه☹😒 بالاخره دوست موسی رسید و مسیر رو ادامه دادیم و فکر میکنم نهار بین راه فلافل خوردیم که بازم اعتراف میکنم بهترین فلافلای دنیا رو میشه توی راه کربلا امتحان کرد و واقعا خوشمزن😍 به حدی که بعد از اون سفر فلافل رو در حد قورمه‌سبزی دوست دارم😁 توی راه به زینب و موسی گفتم بنظرتون اگه فاطمه باهامون بود چی میشد؟ که موسی گفت هیچی دیگه الان باید برمیگشتیم ایران🤣 هر بار که اینو به فاطمه میگم کلی حرص میخوره😁 نماز که خوندیم تا عمود 160 رفتیم و قرار شد چند ساعتی اونجا استراحت کنیم و شب دوباره ادامه بدیم؛ ولی نه من و نه زینب نمیتونستیم بخوابیم و حوصلمون سررفته بود دیگه؛ اذان که دادن اونجا نماز خوندیم و شام هم خوردیم و من برای اولین بار و شاید آخرین بار در عمرم چای عربی خوردم که کاش نمیخوردم😐 یه چای خیلی تیره و تلخ که تا نیمه شکر ریخته بودن توش🤣 بعد توی استکان هم نبود و لیوانی بود😐 ولی ناچارا چون شنیدم بودم عربا بدشون میاد و ناراحت میشن چیزیو که به عنوان نذری و پذیرایی دادن رو دور بریزی و البته به حرمت اینکه نذری بود تا آخرشو سر کشیدم! ولی واقعا با ذائقه‌م جور در نمیومد چون از چای خیلی شیرین متنفرم مخصوصا اینکه تلخیو شیرینیشم قاطی شده بود! شب تا حدود ساعت ۲ پیاده‌روی کردیم؛ خوبی شب هم خلوت بودن مسیر بود و هم اینکه هوا خیلی خوب بود😊 ولی امسال که رفتیم چون هوای ظهر خیلییی گرم بود اکثرا شب حرکت میکردن و شبم شلوغ بود نسبتا! اون شب اولین بارون پاییزیو توی راه کربلا بودم که حس فوق‌العاده‌ای داشت و زینب یه نوحه پخش کرد که اولش اینه؛ بارون بارون؛ دوباره بارون میباره؛ چشمام گریون میاد صدایی دوباره...

هنوز اون نوحه رو دارم و وقتی گوشش میدم یاد اون شب دوست‌داشتنی میفتم؛ شب رو توی حیاط یه موکب خوابیدیم که ایرانیت داشت و تا صبح صدای برخورد بارون به ایرانیتا میومد که واقعا دلتنگشم.... این مسیر واقعا یه حس فوق‌العاده داره؛ یه جوری میشه گفت آدم قلبشو جا میذاره و برمیگرده؛ میون همه‌ی سادگی و صفا و خلوصی که اونجا هست؛ بین عطر بچه‌هایی که جلوی راه زائرا میمونن و میگن لبیک یا حسین و نذرشون عطره؛ بین خرماهای خاکی و نشسته‌ای که توی سینی روی سر یه میزبانه که شاید تنها بضاعتش باشه از زندگی...... آدم قلبشو جا میذاره میون قشنگ‌ترین پنج‌نقطه‌ی جهان😶 اون شب با تموم خستگیم کلی فکر کردم به چیزای ساده ولی قشنگ.....

یه چیزیو از ته دلم میگم؛ گاهی خوابیدن توی یه موکب بین راهی که هیچ امکاناتی نداره جز یه حصیر و یه بالش و پتو دلچسب‌تر از خوابیدن توی یه هتله! 

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه😍

آخر پارت اول اینو نوشته بودم؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلم که روز ۱۱ آبان شد یکی از بهترین روزای زندگیم این بود که من هیچوقت دلم نمیخواست برم کربلا!!! ولی نمیدونم چرا خیلیا دلشون میخواست که من برم؛ مثلا مامان و بابا؛ مخصوصا مامان؛ و زینب؛ حتی بدون اینکه به من بگن برام تصمیم گرفتن که منو ببرن؛ یادمه زینب بهم پیام داد که باید باهامون بیای کربلا و اصلا من بخاطر تو دلم میخواد برم وگرنه ما که چند ماه پیش کربلا بودیم؛ حتی اون روزا یه بار از رفتن منصرف شدیم که من ناراحت نشدم؛ خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم😶 حتی یه بار که از دانشگاه اومدم خونه بابا گفت بریم عکس بگیریم برای پاسپورتت که من با بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن رفتم😁 ولی کم‌کم دلم خواست برم و چند روزی رفتم پیاده‌روی که معمولا فاطمه هم همرام میومد و یه بارم زهرا اومد باهام( اونموقعا فائزه دزفول نبود) ولی اون روزی که پام توی باشگاه پیچ خورد حس کردم که من باید برم! تا حالا بقیه خواستن برم ولی حالا خودم میخوام و اون لحظه فقط به کربلا فکر کردم و به استاد گفتم من میخوام برم کربلا پام تا هفته بعد خوب میشه؟؟؟ یادمه اون شب تا صبح نگران بودم که نکنه پام بره تو گچو نشه برم😶 کلی دعا و نذر کردم که برم هر چند من حس میکنم دکتره اشتباه کرد ولی دستش درد نکنه🤣 برای همین اون روزی که رفتیم باورم شد که دعوت شدم؛ و باورم شد که امام حسین خواست بهم بگه همیشه هم نباید حرف؛ حرف خودت باشه😁

زینب هم نگران بود نکنه من از اون سفر ناراضی باشم و خوشم نیاد از کربلا؟ برای همین مدام نظرمو میپرسید و وقتی دید من چقد عاشق کربلا شدم و وقتی سال بعد بیقراریمو از نرفتن دید و وقتی امسال میدید که روزشماری میکنم برای رفتنو نگرانم که نکنه نبینم اون روز رو؛ خداروشکر میکرد که انقدر کربلا رو دوست دارم چون خودش عاشق کربلاست؛ چون اون سفر سختی زیاد داشت نگران بود نکنه خوشم نیاد ولی نمیدونست من عاشق همون سختیا میشم؛ و چون نشد بریم حرم باز نگران بود من ناراحت شده باشم ولی بهش گفتم هدف من مسیر بود که بهش رسیدم و خب امام حسین یه چیزی به من داد که خیلی باارزشه و امیدوارم هیچوقت ازم نگیرتش....‌

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۹

 

نمیدونم اینکه همه چی با خیلی از جزئیات یادم میمونه خوبه یا بده؟ مثلا اینکه حتی تاریخ دقیق بعضی چیزا رو که اصلا هم مهم نیستن یادت باشه؛ اینکه حتی به دندونپزشکت بگی دی ماه ۹۲ فلان کار رو روی دندونم انجام دادی و اونم توی پرونده چک کنه و با تعجب بگه آره درسته؛ و خیلی چیزای دیگه..... ولی اینکه لحظه به لحظه‌ی سفر به کربلا رو یادمه رو خیلی دوست دارم.
دیشب به زینب پیام دادم یادته دو سال پیش این موقع کجا بودی؟ گفت آبادان؟ بعد گفت نه کربلا بودیم و من گفتمش نه داشتیم میرفتیم سمت نجف و یادم اومد که تا صبح چی کشیدم از دستش🙄😅 یادمه یعنی ما بهترین ماشینو سوار شدیم ولی با این حال کولر نداشت و با اینکه آبان بود ولی هوا خیلی گرم بود و ازونورم شدیدا گرد و غبار بود و خواهرمم شدید گرمش بود و منم کنار پنجره نشسته بودم و تا به زحمت خوابم میگرفت بیدارم میکرد که پنجره رو باز کن و بعد دوباره میگفت اذیت میشی گرد و غباره و ببند پنجره و این داستان تا صبح ۱۰ بار تکرار شد انقدر که دیگه با مظلومانه‌ترین حالت ممکن گفتمش بذار بخونم😒 و موسی هم بهش گفتش چرا نمیذاری بخوابه گناه داره که دیگه دست برداشت😅 و اونجا بود به این فکر کردم که قراره یه هفته من اجازه‌ی خوابیدن نداشته باشم ولی نمیدونستم به جایی میرسم که این بی‌خوابیا رو دوست داشته باشم؛ همیشه به خاطرات اون روز توی ماشین و به قول موسی فلاکتمون میخندیم کلی😂 یاد موکبای بین راه میفتیم؛ یاد اینکه من اونجا شده بودم یه آدم دیگه که زینب همش میگفت زهرا خودتی؟؟؟؟ منی که روزی ۲۰ بار دستامو میشورم اونجا معنی تمیز بودن ۳۶۰ درجه برام تغییر کرده بود😅 توی خاکا نشستمون؛ کنار خیابون کنار سطل زباله نشستنو که دیگه نگم بهتره😐😅

۱۱ آبان ۹۶ یکی از دوست داشتنی‌ترین روزای عمر منه که هیچوقت فراموشش نمیکنم با تمام جزئیاتش؛ که یه چیزاییشو فقط برای خودم نوشتم.

 ۱۱ آبان ۹۶ بعد از کلی خستگی بالاخره ساعت ۳ ظهر رسیدیم نجف و چون ایمان دوست موسی مسجد کوفه منتظرمون بود رفتیم کوفه و چقدر من از مسجد کوفه خوشم اومد؛ امسال که رفته بودم کربلا از یه زاویه از حیاط مسجد یه عکس انداختم و گذاشتم استوری و زیرش نوشتم و این نقطه از جهان و چند تا نقطه؛ چند نقطه که کلی حرف پشتشه و خدا میدونه و خودم..... من عاشق اون نقطه از جهانم و شاید..... نمیدونم آیا همیشه عاشق اون نقطه از جهان میمونم یا نه؟ 
از خاطرات مسجد کوفه بگذرم؛ تصمیم گرفتیم بریم مسجد سهله و بین مسجد کوفه و سهله یه مسیر یکم طولانیه و منم که پام آسیب دیده بود به سختی رفتم اون مسیرو ولی ترجیحا سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر بقیه و هم غرورم اجازه نمیداد بگم پام درد میکنه😅 برای اذان مغرب مسجد سهله بودیم و برگشتیم بریم نجف تا شبو اونجا باشیم که یه پیرمرد عرب که خونشون اونجا بود گیر داده بود که امشبو مهمونش باشیم که موسی نظرمونو خواست منم با قاطعیت گفتمش نههه میخوایم بریم حرمو اونم که نمیتونست نه بگه😂 و رفتیم نجف و بعد از استراحت رفتیم حرم؛ ما کوله‌هامونو توی حسینیه گذاشتیم بمونه ولی موسی اشتباه کرد و کوله ش رو اورد باهاش که شد دردسر و باعث شد توی ورودی قبل از حرم گم بشیم و کلی ماجرا شد تا همدیگه رو پیدا کردیم😐 چون گوشیامونو هم گذاشتیم توی کوله‌ی اون که بده امانات و همین باعث شد ارتباطمون قطع بشه و حدود دو ساعت علاف شدیم😐 منم پام به شدت درد گرفته بود انقد که دیگه واقعا نمیتونستم راه برم چون مسیر حسینیه تا حرم طولانی بود و نمیدونم چرا کلا مردم عراق اینجورن فقط آدرس میپرسی برای طولانی‌ترین مسیرا هم میگن "قریب" و ما اینو نمیدونستیم اونموقع😅 و فقط من پنج دقیقه رفتم حرم که بازم قبل از حرم رفتن کلی ماجرا شد و توی شلوغی تفتیش موندیمو دیگه توان ایستادن نداشتم ازونورم زینب مدام میگفت حالا چیکار کنیم نگرانتم الان نمیتونی مسیر پیاده‌رویو بیای؛ کاش دوباره یه دکتر میرفتی و..... انقد که دیگه من گریم گرفت😐😅 اون چند دقیقه توی حرمو واقعا نمیتونم توصیف کنم ولی برای همیشه توی ذهنمو قلبم میمونه😍😍😍😍🥰 از حرم که برگشتیم رفتیم و یه انگشتر گرفتم که خیلی دوسش دارم و یکی از معدود چیزای مادی هستش که بهش تعلق خاطر خاصی دارم و دلیل خاص خودمو دارم؛ بعدم رفتیم شام بخوریم، که هیچ رستوران مناسبی پیدا نکردیم و آخر سر ناچارا به یه ساندویچ فلافل قانع شدیم که نگم چجوری بود😕😅 همه چی توش ریخته بودن به جز فلافل! مثلا بادمجون سوخته🙄😕 منم نصفشو به زور خوردمو بقیشو دادم موسی گفتمش من به محیط‌زیست آسیب نمیزنم که بندازمش دور و از طرف من بندازش😂😂 یعنی هلاک این توجیه کردنم شدم😂 توی راه برگشت به حسینیه هم یه چرخ دستی گرفتیم برای کوله‌پشتی من چون بخاطر پام نمیتونستم بندازم رو شونم ولی آجی و موسی هم زرنگی دراوردن و اونا هم کولشونو گذاشتن روی چرخ دستی و کوله‌ی موسی به حدی سنگین بود که من همش به زینب میگفتم من مطمعم یه اتو و سشوار اورده باهاش یواشکی😂 چون بدون اتو و سشوار اصلا نمیتونه زندگی کنه؛ حالا نگم اون چرخ‌دستی رو هم خودمون نبردیم و یکی دیگه زحمتشو کشید😂😂😂😂 
شب رو نجف خوابیدیم و فردا صبح مسیر پیاده‌روی رو شروع کردیم و عجیب اینکه پام دیگه هیچ دردی نداشت تا آخر سفر البته به ظاهر بد راه میرفتم که موسی یه جایی یواشکی ازم فیلم گرفته که وقتی میبینمش کلی میخندم و البته منم آخر مسیر از راه رفتنش یواشکی فیلم گرفتم😅

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۳۷

بین درگیریایی ذهنی امشب؛ بین حرف زدنم با خدا و بین خیلی چیزای دیگه که قابل بیان نیستن پایان امشب شد خوندن این شعر از حافظ👇

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت


حافظ

این روزا سخت‌ترین سوال برام شده اینکه دلم میخواد زمان بگذره یا نه؛ همینجا توی آبان ۹۸ بمونم؟ حیف که نه میشه زمان رو به عقب برگردوند و نه میشه ثابت نگهش داشت و باید باهاش رفت..... رفت به جایی که دیگه زمان نمیتونه تو رو با خودش جلو ببره و یه جایی نگهت میداره! راستی چقدر زمان داریم برای بودن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۰۲:۴۸

دیشب یه نفر که اصلا ازش انتظار نداشتم قضاوتم کرد و البته بعدش خودش کلی عذرخواهی کرد که عذاب وجدان گرفته و منم بهش گفتم ناراحت نشدم؛ ولی خب چرا پیش خودم یکمی ناراحت شدم چون من اگه به جای اون بودم نمیتونستم اون حرفا رو بهش بگم"
چرا ما آدما نمیتونیم از نگاه سرزنش و قضاوت به هم نگاه نکنیم؟
بنظرم چون ما نمیتونیم جای همدیگه باشیم؛ هر چقدرم که بهم نزدیک باشیم؛ هر چند که احساس همدردی داشته باشیم و خیلی چیزای دیگه؛ ولی نمیتونیم جای هم باشیم؛ نمیتونیم دنیا از نگاه همدیگه ببینیم؛ نمیتونیم احساس یه نفرو به طور کامل درک کنیم و این کاملا طبیعیه چون هیچ دو آدمی شبیه هم نیستن.....

کاش خودمم یاد میگرفتم قضاوت نکنم!

*دیشب بعد از ۵۰ روز رفتم مسجد کجبافان برای مراسم وداع با ماه صفر و دعای توسل؛ مراسم خوب بود ولی آخرش از شعرای یکی از مداحا اصلا خوشم نیومد چون کاملا اشتباه بود مثلا معنی یکی از بیتاش این بود که حضرت زینب بعد از امام حسین امام هست!!! که همه میدونیم کاملا اشتباهه؛ یاد کتاب حماسه حسینی افتادم که شهید مطهری از آفاتی گفتن که وارد مجالس روضه شده مخصوصا نوحه‌ها.
پ.ن: امشبم گذشت و بازم دلتنگی آزاردهنده‌ترین حس دنیاست.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۰۳:۱۷

امشب بالاخره بعد از چند روز پر کار وقت شد بیام و بنویسم، خداروشکر اولین شب روضه به خوبی تموم شد هر چند سخنران بدقولی کرد و نیومد، البته  اومد ولی سر یه موضوعی قهر کرد و رفت مثل بچه ها!!! ولی همه چی خوب بود.

چند روزه همش درگیر کارای روضه ایم و اصلا وقت نمیشد به کارای خودم برسم ولی امشب دیگه حتما باید ادامه ی کتاب زوربای یونانیو بخونم.

امشب خیلی حس خوبی دارم برعکس دیشب که اصلا حوصله ی هیچ کاریو نداشتم" دیشب به این فکر کردم دلیل ناآرومیم چیه هرچند میدونم ولی نمیدونم چجوری بگم..... شایدم بهتره نگم

ولی دلیل حال خوب الانم همینه که تصمیم گرفتم سخت نگیرم زندگی رو ولی خب گاهی پیش میاد آدم بی حوصله بشه، یکی دیگه اینکه امشب فائزه رو بعد از چند روز دیدم و دیدنش و بودنش کلا حالمو خوب میکنه و البته شیطونیای فاطمه زهرا و شیرین کاریاش که روز به روز بیشتر میشن و من هر روز بیشتر از قبل دوسش دارم" دیشب انقدر بازی کردم باهاش و جیغ کشیدم و صدامو براش تغییر دادم که دوباره صدام گرفت و هر روز دارو میخورم و خوب میشم ولی تا میبینمش دوباره روز از نو روزی از نو. یکی از بازیایی که خیلی دوس داره اینه که جلوش بپری و قهقه بزنه و من میمیرم براش" دیشب هر بار جیغ میکشید و گریه میکرد و ادای پریدنو درمیورد که دلم نیومد نپرم باز ، هر بار که میبینمش خداروشکر میکنم که هست و هر بار میگم خدایا مرسی برامون نگهش داشتی و حتی یه لحظه نمیتونم به نبودنش فکر کنم" به اینکه حتی قبل از نبودنش عاشقش بودم.....

امروز یه روز عادی ولی خوب بود خداروشکر" یه روزی که با چیزای ساده خوش حال شدم و حال دلم خوب شد، امیدوارم همیشه حال دل همه خوب باشه

برم ادامه ی زوربا رو بخونم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۰۰:۴۳