این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ آذر ۹۹ ، ۰۳:۴۴

بازم رسیدیم به 1:20 شب جمعه

ساعتی که برای خیلیامون یادآور یه غم جمعیه...

ساعتی که علمدار برنگشت

و چقدر بغض و حرف مونده تو گلوم ازون صبح جمعه‌ی دلگیر

....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۷

میدونستم امشبم حالم بد میشه؛ رفتم یواشکی باز قرص خوردم قبل از اینکه دلتنگی هجوم بیاره بهم؛ نخواستم بقیه رو بیخودی نگران کنم مخصوصا الان که مامان کمرش درد میکنه و دکتر بهش استراحت مطلق داده؛ کاش چیزی نباشه و زودتر خوب بشه

دیشب آجی اومده بودن خوابیدن خونمون منم که دیشب تا صبح گریه کرده بودم و به سختی خوابیدم صبحم فاطمه انقدر گوشیش زنگ خورد که از خواب پریدم تا اومدم بخوابم فاطمه‌زهرا اومد بالا سرم و یه ریز میگفت خاله پا شو خاله بیدار شووو

تا بیدار شدم یهو با خوشحالی دوید تو بغلم😍😍😍 دوس دارم بمیرم براش انقدر که عشقه

کلا دیروز کلیییی حرف زد خیلی وراجه و تازه از روی کتاب خداحافظ رو یاد گرفته بود توی کل روز فکر ده بار با هر کدوممون خداحافظی میکرد😂 اون آخریم باز یه خنگی زد😓 و جلد قرآنمو خط خطی کرده نمیدونم کی قرآن من قراره از دستش در امان باشه و اومد گفت خاله کیتاب (کتاب رو میگه کیتاب) گفتم چی شده؟ گفت الان خاله دعوام میتنه؟ گفتم چیکار کردی؟ گفت کیتابو خط خطی کردم؛ بعد من این شکلی شدم🤨 گفتم میدونی کار بدی کردی؟ گفت اوم (اعتماد به نفسش منو کشته😅) ولی دیگه دعواش نکردم

چند روز پیشم زنگ زد باهام حرف زد یادم باشه فردا بنویسمش😅

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۱

امشب حالم خیلی بد بود؛ خیلی خیلی بد...

چند بار خواستم برم برا فائزه بنویسم از حالِ بدم ولی نخواستم نگرانش کنم مخصوصا که این روزا درگیر کارای عروسی و چیدن وسایل خونشه نخواستم با ناراحتی من ناراحت بشه...

امشب یهویی دلم  تنگ حرم امام رضا شد؛ حس میکنم بی‌نهایت بهش نزدیکم و همزمان بی‌نهایت دور؛ انقدر دور که فکر نمی‌کنم دیگه یه روزی برسه که ببینم حرمو؛ یه روزی برسه که نفس بکشم اونجا😭

اگه بار آخری که رفته بودم حرم میدونستم قراره دوری انقدر طول بکشه خیلی بیشتر قدر میدونستم...

یاد شبی افتادم که تا صبح مونده بودم حرم؛ رفتم نزدیکای ضریح کنار نرده‌های فلزی مونده بودمو...

همیشه دلم میخواد آدما رو خوشحال کنم حتی با یه چیز یا کار کوچیک نمیدونم چقدر موفق بودم؛ یادمه اونشب یه مهر و جانماز کوچیک که یادگاری از کربلا بود رو دادم به خانمی که کنارم بود؛ بی‌نهایت خوشحال شدم یهو بوسیدمو گریه کرد و بهم گفت مادرم آرزوشه بره کربلا اجازه میدی هدیه بدم به مادرم؟ منم گفتم آره حتما چرا که😍 مادرشم یه خانم با سن بالا بود اونجا بودو کلی خوشحال شد و دعام کرد... یادمه بهش گفتم دعام کن اربعین برم کربلا و رفتم اون سال

بعد رفتم صحن جمهوری؛ همونجایی که همیشه ساعت‌ها خیره میشم به گنبد موندمو کلی دعا کردم برا بقیه و اونجا بود که نوشتم بیگانه هم ز کویت ناامید نرفت.... (دقیقا یادم نیست یه همچین جمله‌ای بود) 

حسن ختام اون زیارت هم شد یه نماز صبح توی یکی از رواقای صحن غدیر که آخرش گلای خشک شده بالای ضریح رو هدیه گرفتم

هر چی ازون شب بگم کم گفتم؛ چقدر اون شب سبک شدم؛ دلم اون لحظه‌ها رو میخواد و سبک شدن تو حرم و اینکه بدونی یکی هست با همه‌ی بدیات حواسش بهته؛ یکی هست که هر چی غم داریو براش بگیو... ولی الان دیگه جایی نیست که برمو این همه غمیو که توی دلم تلنبار شده رو خالی کنم؛ خیلی خسته‌م خیلی زیاد

من که هیچوقت دلم نمیخواست آرامش هیشکیو بهم بزنم چرا آرامشم بهم ریخت😔😔😔 

امشب خیال میکنم دوباره تو حرمت قدم میزنم؛ امشب دوباره روبروی ضریحت اشک میریزم و باز هم از همون نقطه‌ی همیشگی خیره میشم به گنبدت ولی ببخش که حرمت رو توی یه ویرونه بنا کردم؛ توی قلبی که بی‌نهایت شکسته😔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۹ ، ۰۲:۵۷