این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

.

نمیدونم چرا هر وقت اینجا نوشتم از ناراحتیام بوده امشب میخوام از خوشحالیم بنویسم🥰

امشب دعوت شده بودم جشن عقد فاطمه یکی از دوستای قدیمی دوران راهنماییم که هنوزم بعد از گذشت کلی سال از اون دوران رابطمون با هم مثل روزای اوله ؛ دو روز پیش تماس گرفت صدام شدیدا گرفته جواب ندادم بهش پیام دادم صدام در نمیاد کارم داشتی؟ گفت خیلییی مهمه جواب بده؛ گفتم الکی میگه لابد کار مهمی نداره باز 😄 جواب دادم گفت جشن خواهرت خوش گذشت؟ و خواست تبریک بگه (توی دلم گفتم این کار مهمت بود🤨) که خیلی غیرمنتظرانه گفت زنگ زدم دعوتت کنم جشن؛ جیغم رفت هوا و فکر کردم داره شوخی میکنه😁😆 گفتم جشن خودت؟؟ داری شوخی میکنی؟ گفت نه باور کن راست میگم خودمم نفهمیدم چی شد بله گفتم و امروزم فهمیدم دو روز دیگه جشنمه و خودت از طرف من فائزه رو هم دعوت کن چون وقت ندارم؛ انقدر ذوق کردم که نگو😂 مامان از شدت خوشحالیمون تعجب کرده بود بهش گفتم اگه بدونی من چقدر از دست فاطمه و ایراد گرفتناش چقدر حرص خوردم دلیل خوشحالیمو درک میکنی😅🤣 به فائزه هم که گفتم فکر کرد دارم شوخی میکنم آخه فاطمه یه شخصی بود به شدت سختگیر مخصوصا روی ظاهر طرف مقابل!

امشبم جشن هم خیلی خوب بود البته عروس خانم ساعتو اشتباه گفته بود بهم و منو فائزه تقریبا جزو اولین مهمونا بودیم ولی فرصت خوبی شد برای حرف زدن چون این چند وقت نشده بود همو ببینیم😄 از ۷:۳۰ رفتیم ولی عروس و داماد ۹:۳۰ اومدن سالن😑 وقتی دیدمش توی لباس عروسی واقعا از ذوق میخواست گریه‌م بگیره و یاد روزای مدرسه و دیوونه بازیمون افتادم😆 یه روز که از فنس حیاط پشتی رفتیم بالا و اونجا گیر افتادیم😅 وقتایی که توی سالن جمع میشدیم برای کنسل کردن امتحانا و روز اولی که رفته بودیم مدرسه‌ی جدید و یواشکی رفتیم پناهگاه جنگی حیاط پشتی مدرسه و حتی روز اولی که دیدمش و بنظرم دختر نچسبی اومد ولی از دوستای اون دوران و اون مدرسه برام شد جز بهترین دوستایی که همیشه میشه روی رفاقتش حساب باز کرد... 

برای برد مراکشم خیلی خیلی خوشحال شدم البته که نشد بازیو ببینم ولی از ته دلم خوشحال شدم و امیدوارم بازی بعدی رو هم ببره😍

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۰