این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۱۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

وقتی 12 سالم بود خواهرجان به عنوان اولین سوغاتی از اراک برام یه کتاب اورد از هوشنگ مرادی کرمانی؛ اسمش کبوتر توی کوزه بود؛ یه نمایشنامه که اصلا دوسش نداشتم ولی نمیدونم چرا با سماجت زیاد یه روزه خوندمش...

چند سال پیش؛ فکر کنم سال ۹۴؛ به پیشنهاد فاطمه کتاب جای خالی سلوچو خریدم البته بعدا فهمیدم خودش نخونده و پیشنهاد داده🙄

کتابو دادم فائزه بخونه برش گردوند گفت این دیگه چیه!!!

خودم که خوندمش دوسش نداشتم؛ هنرمندی نویسنده‌ رو تحسین میکنم ولی فضای کتاب شدیدا دارک بود و یخ؛ انقدر که همین الان که بهش فکر میکنم حس یخ زدگی بهم دست میده که البته این هنر نویسنده رو میرسونه که تونسته اون فقر و خفقان رو انقدر خوب روایت کنه که برای خواننده بعد از سال‌ها هنوز ملموس باشه.

اما این روزا هم طبل آیاکاشیو میخونم؛ یه کتاب کوتاه که در صورت جذاب بودن نهایتش باید دو یا سه ساعته تموم میشد؛ ولی تموم نشده چون هیچ محتوایی نداره و باید بگم پوچ‌ترین و بی‌محتواترین کتابیه که خوندم؛ ۱۰ صفحه مونده فقط ولی هیچ رغبتی ندارم ادامشو بخونم و به نظرم فقط به درد خمیر شدن میخوره و حیف از کاغذی که صرف چاپش شده😐🤦‍♀️🤦‍♀️

 

+چقدر بغض دارم و خسته‌م🥺😭

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۱۳

سال‌ها پیش لیستی از کتابایی که میخواستم بخونم رو نوشته بودم توی یه دفترچه یادداشت که خیلی جاها همراهم بود و برنامه‌ریزی‌هام رو اونجا مینوشتم؛ اونموقع هنوز عادت نداشتم به نوشتن برنامه‌هام توی گوشی.

 خیلی از کتابای اون لیست خونده نشدن شاید به این دلیل که ضائقه‌ی مطالعه‌ی من کم‌ و بیش تغییر کرد؛ توی اون لیست کتابی بود از استاد شجاعی به اسم کمی دیرتر. اون کتاب هم نخونده باقی موند تا امسال دهه‌ی محرم؛ یکی از دوستای کتاب‌خون مجازیم به اسم پریسا معرفیش کرد و گفت که از طاقچه خونده؛ همون دوستم بود که اپلیکیشن بهخوانو معرفی کرد و توی بهخوان کتاب‌هایی رو که خونده بود چک کردم تقریبا هم‌علاقه هستیم انگار؛ البته تا حدودی؛

امشب گفتم از طاقچه یه کتاب بخونم؛ علی‌رغم اینکه چند وقتیه دلم نمیخواد ایبوک بخونم یه اشتراک بی‌نهایت سه ماهه خریدم چند وقت پیش و گفتم امشب لااقل یه کتاب بخونم تا اشتراک تموم نشده😅 بین کتابایی که دانلود کرده بودم این کتاب روانتخاب کردم؛ شروعش داشت بد نبود ولی جوری هست که آدم دلش بخواد ادامه بده و ذهنش یه مقداری درگیر میشه.

ولی تا تموم نشده نمیتونم نظری بدم.

 ادامشو میذارم برای فردا و الان یکم به کارای عقب افتادم برسم.

البته دلم میخواست ادامه طبل آیاکاشیو بخونم ولی اونم بمونه برای فردا؛ فقط ۲۰ صفحه مونده دیشب خواستم بخونم فاطمه‌زهرا نگذاشت چون از طرح جلدش میترسه; میگه یهولاییه😐🤣 و مجبورم کرد کتابو بذارم جایی که نبینتش🤦‍♀️🤦‍♀️

 

عنوانو نوشتم مطالعه‌ی نیمه‌شب یاد کتابخانه‌ی نیمه شب افتادم😅 خیلی مشتاق خوندنشم🙄

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۵

امشب سر اینکه یه نفر بابا رو ناراحت کرده بود خیلی خیلی ناراحت شدم...

 

باید یه کتابیو میخوندم و مطالب مهمشو خلاصه و نت برداری میکردم ولی چون سردرد داشتم بی‌خیالش شدم😕😕 و ترجیح دادم بخوابم

ولی قبلش توی گالری دنبال یه عکس بودم که چشمم افتاد به یه اسکرین‌شات؛ که به دلم نشست

نوشته بود: 

احبک قد رحمه ربی للعباد

به اندازه‌ی محبت خدا به بنده‌هاش دوستت دارم....🧡

تا حالا کسیو اینجوری دوست داشتین؟ خیلی شیرینه؛ مگه نه؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۴

گاهی ما آدما خیلی بی‌رحم میشیم؛ البته به خودمون...

دقیقا مثل بی‌رحمی امشبِ من به خودم😕

حس میکنم تنها کسی که منو هیچوقت نمی‌بخشه خودمم چون نسبت به خودم گاهی خیلیی بی‌رحم میشم😢🥺

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۴

الان که دارم می‌نویسم سرگیجه دارم یجورایی؛ مردد بودم که بخوابم یا کتاب بخونم ولی تصمیم گرفتم کتاب بخونم که انقدر ذهنم خسته بشه که فکر نکنم قبل خواب و راحت‌تر بتونم بخوابم هر چند که فایده‌ای نداشت و بازم فکر اومد سراغم حتی وسط کتاب خوندن...🤦‍♀️ 

 انقدر کتاب خوندم که سرم گیج رفت؛ رفتم پایین آب بخورم که نزدیک بود از پله‌ها بیفتم😁 خودمو نگه داشتم؛ البته کتابیو که دارم میخونم جذابه واقعا و منو فاطمه خیلی خوشمون اومده ازش و خیلی زودتر از انتظارمون داره تموم میشه؛ نفهمیدم کی رسیدم صفحه ۴۵۰ و فقط ۱۵۰ صفحه مونده و برای کتاب بعدی هنوز نمیدونم چه کتابی انتخاب کنم؛ شاید کتابخانه نیمه‌شبو بخونم شایدم طبل آیاکاشی؛ ولی فکر کنم اون یه روزه تموم بشه انقدر کم حجمه😁

+ این روزا ذهنم شدیدا درگیر کار خیریه‌ای هست که قراره انجام بدیم هم براش ذوق دارم هم استرس🥺 ولی نمیذارم استرسم غالب بشه بهم...

بالاخره اذان دادن و بعدش میتونم بخوابم😊

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۵:۱۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۲۴

صدای هل من ناصر ینصرنی‌ش هنوز از دل تاریخ شنیده میشود
آن‌ روزی که صدای یار خواهی تو عرش خدا رو خواهد لرزاند؛ من در کدام سمتم؟ کاش سمت تو باشم
کاش نگذاری از گم شدگان تاریخ باشم و ذکر لحظاتم این شده؛ ما را از گم شدگان تاریخ قرار مده
و حال اضافه می‌کنم ما رو از طرد شدگان تاریخ قرار مده
به قول مولانا من آن توام مرا به من باز مده
و من میگویم من آن توام؛ مرا نه خود باز ده و نه به دگران

مرا در آغوش بگیر؛ انقدر سخت و انقدر با مهر که خیال هیچ آغوشی جز آغوش تو مرا خواب نکند
امروز همه از حسین مینویسند و میگویند، من از تو نوشتم که به راستی تو حسین زمانه‌ی ما هستی به همان اندازه غریب و به همان اندازه تنها؛ آنجا که میگوید کسی هست مرا یاری دهد؟؟ آنجا که یک نگاهش به خیمه‌گاه‌ست و یک نگاهش سمت قتلگاه؛ قلتگاهی که یگانه نقطه‌ی رهایی‌ش هست از  دنیا و خیمه‌گاهی که....

آرزو میکنم ما در برگ‌های تاریخ عاشورا را دوباره رقم نزنیم....
آرزو میکنم در تاریخی که ما رقم میزنیم هیچ‌گاه حق قربانی باطل نشود و هیچ خون پاکی به ناحق نریزد؛ غل و رنجیری به دست و پای کسی نباشد و مهری در دهان کسی‌...

و کاروانی به اسارت نرود...

 

شب عاشورای سال 1444 قمری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۳

دیشب مثل هر سال مهمونی خونه مامانبزرگ بودیم؛ نذری که مامانبزرگ داشته برای سلامتی مامان؛ وقتی که به دنیا اومده.

ولی راستش به من زیاد خوش نگذشت؛ حس کردم نمیتونم لذت ببرم از کنار آدمایی بودن که قبلا کنارشون خیلی بهم خوش میگذشت!

مثلا برای من قابل درک نیست که بخوام سر دربیارم کی چیکار میکنه؟؟ کی چقدر درآمدشه؟ کی از کجا پول اورده فلان چیزو خریده؟ یا اینکه متراژ و تعداد اتاقای خونه‌ی یه نفر چقدره؟ و...

حقیقتش اینه از وقتی آجی و داداش واحد پیش خرید کردن هر بار که میریم خونه مامانبزرگ یکی پیدا میشه کلی سوال که من نمیدونم چجوری به ذهنشون خطور میکنه رو بپرسن🙄 و درک نمیکنم دونستن جواب این سوالا چرا باید دغدغشون باشه! نمیخوام بگم من خوبم ولی واقعا خوشم نمیاد نه ازین سوالا بپرسم و نه به این سوالا جوابی بدم! مثلا وقتی فاطمه خونشونو خریدن فقط بهش گفتم آرزو میکنم روزای خوبیو توی این خونه داشته باشین؛ چند وقت بعدش گفت زهرا تو تنها کسی بودی که نپرسیدی خونتونو چقدر خریدین و چند متره! دیشبم منو زنداداش داشتیم نماز میخوندیم که یه نفر تند تند داشت از داداش سوال میپرسید اغراق نمیکنم فکر کنم ۳۰ یا ۴۰ سوال پرسید😑😶😑 من واقعا خندم گرفت به زهرا گفتم نمیتونم درک کنم این سوالا رو چجوری به ذهنشون میرسه😁 گفت منم همینطور😅

 

برای همین بهم خوش نگذشت و بخاطر چیزای دیگه و خداروشکر که زیاد نموندم و با خواهر جان رفتیم مسجد.

چقدر امشبو دوست داشتم با اینکه به سخنرانی نرسیدم؛ و البته روضه‌ی شب هشتم خیلی سنگینه...😢😓

 ولی امشبو دوست داشتم چون که خیلی حضرت علی‌اکبر رو دوست دارم و میتونم حرفای دلمو بهش بگم و یه چیز جالب اینکه یه دعایی کردم در لحظه برآورده شد و برام باارزش بود...😍 

بگذریم

 

امشب میخواستم زود بخوابم ولی نمیدونم چی شد که هنوز بیدارم🙄😅 البته باید یه چیزایی مینوشتم که یکم زمان برد و دیدم ساعت چهاره گفتم بیدار بمونم تا اذان و با چشمایی که به زور باز نگه داشته بودمشون شروع کردم ربه‌کا خوندن؛ قرار شد فقط فصل چهارو بخونم که دیدم تا اخر فصل ۶ خوندم🙄 که اگه فاطمه پیام نمیداد همچنان میخوندم😁 اونم گفت داشته ربه‌کا میخونده و الان فصل سه رو تموم کرده.

تا اینجا داستان جذاب و معمایی بود

شخصیت راوی منو یاد جین ایر میندازه (کلا کتاب اقتباس شده از جین ایره)؛ و تا حدودی عدم اعتماد بنفسش مثل جین؛ حرصم میده

دیگه اینکه امشب ترسیدم؛ یکم گلوم حس کردم درد میکرد گفتم ای وای کرونا نباشه که یادم اومد که موهام خیسه و در اتاقم بستم و جلوی کولر خوابیدم😶😂 ولی انقدر حواسم به کتاب بود که متوجه نشدم!

خب دیگه بخوابم تا هوا روشن‌تر ازین نشده😑

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۴۶

این جمله رو امروز وسط دل‌گرفتی و دل‌تنگی یه جایی خوندم خیلی به دلم نشست 🧡

از دعای چه کسی این همه خوبی با من...

 

یه جلسه از کلاسو ببینم یا بخوابم؟🥺🙄

دیشب همین سوالو از خودم پرسیدم ‌که یه عکس نوشته درست کنم یا بخوابم؟

متاسفانه جوابم به خودم گزینه ۱ بود و تا ۷ صبح بیدار بودم😅 امشب گزینه 2 رو انتخاب میکنم😴

شب بخیر

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۳۵

.

الان خواستم بخوابم به وضعیت اتاق نگاه کردم خنده‌م گرفت هر دو طرفم کتاب هست و دفترچه یادداشت برا نوشتن؛ رو میز پر کتابه و هنوزم دارم به لیست کتابای نخونده اضافه میکنم؛ امسال پس از بیست سالو نوشتم تو لیست و خیلی دلم میخواد بخونمش ولی فکر نکنم فعلا فرصتش پیش بیاد😕 چون همزمان دارم دو کتاب میخونم که یکیشونو از طاقچه میخونم برای وقتایی که بیرونم و همچنان مدار صفر درجه! و قرار شد از فردا با فاطمه ربه‌کا بخونیم

خوندن کتاب مدار با گروه خیلیی طولانی شده امشب حساب کردم اگه بخوام با گروه پیش برم با احتساب هفته ای صد صفحه و یه هفته هم استراحت بین دو جلد ۱۰ هفته دیگه تموم میشه😑 و تصمیم گرفتم خودم بخونمش چون خیلی خسته کننده میشه ۴ یا ۵ ماه درگیر خوندن یه کتاب باشی حتی اگه چند جلدی باشه

ذهنم درگیر پوستر و عکس نوشته‌هاییه که تا فردا باید طراحی کنم و تحویل بدم؛ یه مقداریشو طراحی کردم ولی هنوز نوشته‌هاش مونده که فردا باید اضافه کنم؛ دلم میخواست الان کاملشون کنم ولی خیلی خوابم میاد و فقط برم فونتاییو که لازم دارمو اضافه کنم به برنامه.

 

دیشب یه ماجرایی پیش اومد خیلی دیر رسیدم مسجد؛ حدودا ساعت ۱۱:۴۰ ولی یکی از بهترین شبا بود برام چون خیلی سبک شدم....

خیلی دلم میخواد مثل سال سخنرانی استاد پناهیانو گوش بدم ولی متاسفانه فرصتش پیش نیومده هنوز یا اینکه فراموش میکنم کاش فرداشب فرصتش پیش بیاد و فراموش نکنم باز.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۴۱