این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

بهم پیام داد

گفت زهرا حالم خیلی خیلی بده

گفتم نبینم ناراحت باشی مهربونم؟ چی شده؟ البته اگه فضولی نیست

گفت عصبیم و خیلی ناراحت

و دلیل عصبانیت و ناراحتیشو گفت و گفت خیلی ناراحتم که چرا جوابشونو ندادم ولی با خودم گفتم نباید که مثل اونا باشم

منم گفتم از دختر مهربونی مثل تو بیشتر از این توقع نداشتم؛ اینکه عصبانیتتو گذاشتی برای تنهاییات یعنی اینکه خیلی خوبی و اونا هر حرفی زدن اشتباه گفتن

و...

گفت چقدر خوشحالم که دارمت

چقدر خوشبختم که دوستمی

البته من خوب نیستم اون بی‌نهایت خوبو مهربونه که منو خوب میدونه

و چقدر دلم میخواد خیلی زود برم مشهد که این دوست مجازی مهربونو ببینم

 

بهم پیام داد

گفت سلام میشه دعام کنی؟ حالم خیلی بده؛ از مستاجری خسته‌م و ۱۹ ساله مستاجرم و از همسایه‌های بد مینالید

یکم باهاش حرف زدم و سعی کردم آرومش کنم؛ بیشتر از این کاری نمیتونستم کنم و با خودم گفتم کاشکی دستم به یه جایی میرسید و میتونستم کمکش کنم تا لبخند بیاد رو لباش...

 

بهم پیام داد...

از زندگیش مینالید

از همسری که بعد از ۱۸ سال زندگی بهش بی‌اعتماده؛ نه تنها به اون که به همه‌ی عالمو آدم

گفت از زندگی آپارتمان نشینی توی شهر بخاطر بدبینیاش به همسایه‌ها اومدن روستا ولی درست نشد...

گفت کاش میشد دست بچه‌هامو بگیرمو برم...

بهش یه مشاور معرفی کردم امیدوارم بتونه کمکش کنه

 

بهم پیام داد

درد و دلاشو گفت و گفت و گفت و...

و گفت تو تنها کسی هستی که اینا رو بهش میگمو بهش اعتماد دارم

ترسیدم؛ ترسیدم قضاوتش کنم ولی تلاش کردم قضاوت نکنم چون من در جایگاه اون نبودم

به قول یه دوست قدیمی که میگفت تا وقتی با کفشام راه نرفتی راه رفتنمو قضاوت نکن

ماجراشو اینجا نمینویسم چون بهم اعتماد کرد و گفت و قرار شد همیشه توی دل خودم بمونه درد نامه‌ش

 

بهم پیام داد

گفت که یه نفرو ۹ سال دوست داشته

همه دوست و آشنا هم میدونستن

گفت قرار بود بریم خواستگاری

ولی همش امروز و فردا کرد

یه شب پیام داد گفت که نمیخوامت

تو نه پولداری نه خوش قیافه و نه...

و رفت؛ ازدواج کرد با یه آدمی که هم پول داشت و هم قیافه... 

و تمام این مدت (حدودا یک و سال نیم) هنوز نتونسته از فکرش بیرون بیاد

یادمه یه بار گفت شما مثل خواهرمی؛ یه خواهشی دارم تا وقتی مطمئن نشدی یکیو دوست داری یا نه؛ بهش نگو... (حدودا پاییز 98)

حتی اگه اصرار کنه؛ اگه منتظر بمونه خیلی بهتر از شنیدن جمله‌ایه که دروغه 

و کلی حرف دیگه

 

بهم پیام داد

خیلی ناراحت بود

گفت باید خودمو پیدا کنم

 

بهم پیام داد (اینو تاریخشو دقیقا یادمه؛ 27 بهمن 98)

گفت یه نفرو دوست داره و اونم دوسش داره

همه موافقن ولی پدر اون بی‌دلیل مخالفه

و حاضر نیست با هیشکی حرف بزنه و دلایلشو بگه

باهاش حرف زدم که آرومش کنم؛ ولی نمیدونستم دقیقا یک شب بعدش خودمم به همین دلیل گریه کنم

البته خداروشکر پسره روی حرفایی که زده بود موند و تلاش کرد و ازدواج کردن😊

 

بهم پیام داد 

گفت زهرا از زندگی سیرم و دلسرد

فقط گذاشتم حرف بزنه

چون میدونستم فقط با حرف زدن آروم میشه و نمیخواد به هیشکی گوش بده

حرف زد و حرف زد 

اخر تشکر کرد و منم گفتم کاری نکردم که؛ ببخشید نتونستم حرفی بزنم که اروم بشی؛ اونم گفت همین که گوش دادی اروم شدم( البته بعید میدونم آروم شده باشه؛ آدم دوست ده سالشو میشناسه دیگه)

 

بهم پیام داد

بهم پیام داد

.

.

‌.

بهم پیام داد 

 

توی این یکی دو سال خیلیا پیام دادن

نمیدونم چرا منو انتخاب کردن برای درد و دل

منی که خیلیاشون حتی اسممو هم نمیدونن

ولی حرفاشونو بهم میگن

گاهی ناراحتیاشون بیشتر از ظرفیتمه

ولی توی تمام این مدت منم دلم میخواست یکی بود میتونستم همه‌ی درد و دلامو بهش بگم بهش؛ توی تمام این مدت حال دل خودمم بد بود

یکی که وقتی بگم حالم خوب نیست هر کاری کنه حالم خوب شه ولی...

البته خدا هست ولی من صداشو نمیشنوم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۳۰

برام نوشته بود امیدوارم 25 سالگیت یکی از بهترین سالای عمرت بشه که همیشه به نیکی ازش یاد کنی و امیدوارم....

ولی...

ولی امشب دلم میخواد فقط و فقط بخوابم

و کلی حرف دیگه که ترجیح میدم ننویسم

فقط مینویسم

سلام 26 سالگی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۵۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۴۸

.

دیروز برا عکاسی رفتیم پارک خانواده؛ نزدیکای پارک یهو بازم خاطرات آخرین باری که رفته بودم هجوم اوردن به ذهنم و چرا دروغ لبخندو اوردن رو لبم هر چند یه حس همزمان خوب و بد داشتم؛ یاد اون روزو خنده‌هایی که از ته دلم بودو... فائزه رو کله سحر بیدار کردم و رفتیم پارک و.‌‌‌... دلم میخواد بنویسمش ولی یه خاطره‌هایی نیاز به نوشتن ندارن چون برای همیشه توی قلب آدم میمونن؛ چه بخوای چه نخوای و البته من خودم میخوام بمونه و کاری به تلخی روزای بعدش ندارم😊

 

برگردم به الان؛ حدودا ۲ ساعت عکاسی کردم و خب خیلی دوس دارم عکاسیو؛ مخصوصا تنظیم کادر و از زوایای مختلف عکس گرفتن؛ خداروشکر نتیجه خوب بود جز اینکه هوا آفتابی نبود که اگه آفتابی بود خیلی بهتر میشد؛ بعدش به فاطمه گفتم بریم نهالاییو که برام تولدم کاشتمو ببینیم هر چند خودمو آماده کرده بودم با نهالای خشکیده مواجه بشمو همینطورم شد😐😑 انگار نه انگار نهالی اونجا کاشته شده بوده؛ فقط چند تا از نهالا باقی مونده بودن که خداروشکر نهال کناری که کاشته بودم هم جزشون بود؛ فاطی گفت مطمئنی خودشه و گفتم آره و تو دلم گفتم نمیدونی با چه وسواسی تو ذهنم نگه داشتم که جلو کاشتمش تا برا بعدا یادم بمونه...

شبم دایی امیر اومدن که فعلا خوابم میاد آخه الان که دارم مینویسم ساعت ۷ و نیم صبحه و بعد از نماز نخوابیدمو میخوام بخوابم😴

 

دلم خیلی براش تنگ شده بود البته چند هفته قبل خونه مامانبزرگ دیده بودمش ولی فرصت نشد حرف بزنیم دیگه کلی راجب کتاب و گل و گیاه و سیاستو اینا حرف زدیم خیلی خوب بود

بهش گفتم میخوام تاریخ مصور آمریکا رو بخرم ولی خیلی گرونه گفت بذار ببینم شاید دانشگاه داشته باشه برات بیارم ولی بهش گفتم بعید میدونم چون کتاب نفیسیه و خیلیم از زمان چاپش نمیگذره

کاش همون چند ماه پیش که ۸۰۰ تومن بود میخریدمش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۳۷

امروز میخوام سومین جلد از مجموعه‌ی آبنتاتا (فعلا آخرین جلد) رو شروع کنم به خوندن😍 کتاب خوب و جالبیه با یه متن خیلی خیلی روون و البته نوستالژیک (البته بیشتر برای دهه شصتیا نوستالژیا ولی خب ما هم شریک بشیم توی این حس خوب😍)

کتاب از زبان محسن قهرمان داستان نگارش شده و مربوط به زندگی خودشو خانواده‌ش بین سال‌های دهه شصت و اوایل دهه هفتاده؛ به شخصه عاشق بامزگیای محسن و بی‌بی شدم تو کتاب😂 و میشه ساعت‌ها نشست خوند و خندید و نفهمید گذر زمانو

لحن گیرا و لهجه‌ی شیرین بجنوردی که داره آدمو بیشتر ترغیب میکنه به ادامه و همینطور

مطرح شدن یه داستانو اینکه آخر تهش چی میشه

هر بار عاشق شدن محسن😅 و ناکامیاش توی عاشقی

اولین کتاب طنزی بود که میخوندم و بنظرم جالب اومد

البته این کتاب رو بهتره به عنوان کتاب اصلی مورد مطالعه نخوند؛ من آبنبات هل‌دار رو همزمان با منم ملاله خوندم و آبنتاب پسته‌ای رو همزمان با دزیره و حالا هم باز دزیره میخونم و ابنتاب دارچینی.

 

فردا بعد از یک‌سال میخوام برم پارک خانواده برای عکاسی و خب حتما هم میرم پارک دولت نهالایی که برا تولد پارسالم کاشتم رو ببینم؛ امیدوارم خشک نشده باشن😕

 

+ چند روز بود یه تیکه از یه آهنگ قدیمی که یادم رفته بود از کیه رو زبونم بود؛ بزن بارون ببار آروم به روی پلکای خسته‌م؛ بزن بارون تو میدونی....

تا آخر دیشب سرچ زدم دیدم عه این که همون آهنگ حامد عسکریه که منو فاطی و سارا دوسش داشتیم😅 و چند بار تو ماشین گوشش دادم به یاد اونموقعا و از جلو مدرسمونم رد شدم خاطراتمون زنده شد باز🤩 یادش بخیر....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۱۱