این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۱۲

خیلی خوابم میاد ولی معده‌م درد میکنه و نمیتونم بخوابم😕😕 بخاطر یه کوچولو نوشابه‌ای که دیشب دلم خواست😑

دیشب عمه اومدن خونمون؛ قبل اینکه بیان فاطمه گفت الان ریحانه انقدر حرف میزنه سردرد میگیریم؛ بعد که اومدن هنوز نرسیده شروع کرد به حرف زدن باهام انگار میخواست هیچ فرصتیو از دست نده😁 انقدر حرف زد که دیگه بعضی حرفاشو متوجه نمیشدم😁😁 خیلی دوسش دارم البته ولی دیگه واقعا کم اورده بودم توی حرف زدن😑 بعد یاد حرف فاطی افتادم میخواستم بزنم زیر خنده به زور جلوی خودمو گرفته بودم که همون موقع عمو یه خاطره‌ی خنده‌دار تعریف کرد و همه خندیدنو منم نجات پیدا کردم😅 بعد که رفتن فاطی گفت من به تو و زینب میگم وراجین حالا فهمیدم که کاملا اشتباه فکر میکردم😅

شبم آجی جعبه میخواست برای بسته‌بندی و قرار شد براشون ببریم؛ رفتم خرگوش فاطمه‌زهرا رو دیدم خیلی ناز و دوست داشتنیه😍 بعد ف‌ز شروع کرد به گریه که باید ببریمش قطاری🙄 منظورش راه‌آهنه که قطار ببینه؛ آخرش بردیمش که ببینه و خواست میخوای یه قصته بگم؟ منظورش قصه‌س😁 و یه داستان گفت راجب قطار؛ بعدم گفت بریم زیرگذر😑😑 بابا بهش گفت دیره یه روز دیگه بریم؛ قهر کرد حرف نمیزد باهامون🙄 که ناچارا بردیمش؛ تازگیا ماشینشونو فروختن و خیلی ناراحته برای همین میبریمش بیرون که غصه نخوره

وقتی برگشتیم خونه دلم خیلی تنگ بود؛ شاید بخاطر گوش دادن یه آهنگ قدیمی... و فکر کنم تا ۴ صبح یه ریز گریه میکردم؛ انقدر که از گریه سردرد گرفتم😒... بگذریم مهم نیست

 

امشبم دعوت بودیم تولد کوثر توی باغ که گرد و غبار شدید اومد و تولدو خونه مامانبزرگ گرفتن؛ همه چی خوب بود ولی یهو احمد رضا از روی اپن آشپزخونه افتاد و کلی ترسیدیم؛ دایی از ترس خودشو کلی زد چون فکر کرد خدایی نخواسته بلایی سرش اومده😕 ولی خداروشکر چیزی نشده بود ولی مدام گریه میکرد؛ گریه‌ش خیلی دلخراش بود برام😕 آخرم بردنش بیرون که یکم گریه‌ش کمتر شد و برای احتیاط بردنش بیمارستان چون سرش خیلی بدجور خورده بود زمین

 

بازم امروز از ظهر نت قطع شده؛ و فقط سایتای داخلی بالا میاد؛ دیگه وااااقعا دارن شورشو در میارن.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۱۰

خسته‌م از التهاب و ناامیدی این روزا که موج میزنه توی این روزا؛ التهاب و ناامیدی که معلوم نیست قراره توی کدوم ساحل لنگر بندازه...
دیروز با فائزه رفتم بیرون، این روزا حواسم هست که حال و هواشو عوض کنم و بخندونمش ولی حرفامون رفت سر همین قضایا و یهو دیدم گفت زهرااا میشه از چیزای امیدوارکننده حرف بزنیم؟ از فاطمه‌زهرا بگو؛ از کتاب بگو و...
دو روز پیش ژرمینالو شروع کردم به خوندن، راستش نمیدونم چرا شروعش برام یکم سخت بود ولی چنان مجذوب قلم زولا شدم و توصیفات زنده‌ی کتاب که تا صفحه‌ی ۸۰ نتونستم کتابو بذارم زمین و امروزم باز خوندم؛ خیلی ذهنمو درگیر کرده و موضوعشو خیلی دوست دارم، خیلی قشنگ فقر و فلاکت معدنچیا رو نشون داده؛ بعدا راجبش مینویسم.
صبح تا عصر چند ساعت نت وصل شد ولی باز قطع شد؛ خیلی اعصابم بهم ریختو یه مودم سفارش دادم که لااقل اینجور مواقع نت داشته باشیم😕
بعدش بازم کتاب خوندم؛ یکم آناکارنینا! هنوز تموم نشده بس که توی گروه آهسته میخونن😑 این چند وصل آخرش برام کسالت‌آوره و به قول بچه‌ها لوین‌ش زیاده و آنا کم😅 منم کلا از اول کتاب خیلی از شخصیت لوین زیاد خوشم نمیومد!
الانم عمه قراره بیان بعد از مدت‌هااا؛ دلم براشون خیلی تنگ شده ❤ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۴۶

خسته و کلافه؛ چشم دوختم به ساعت که داره میگذره ولی هیچ دلم نمیخواد بگذره؛ این لحظه‌ها حیفن که تموم بشن؛ مگه نه؟

وای که چقدررر دلم تنگ میشه برای این لحظه‌ها و چه حسرتی به دلم موند که امسالم نتونستم حداقل اونی بشم که بتونم به خدا بگم ببین به قولم وفا کردم! امروز که اعلام شد دوشنبه عید نیست خیلی خوشحال شدم، نه اینکه بخوام بگم آره من برخلاف بقیه دلم میخواد یه روز بیشتر روزه بگیرم؛ نمیدونم دلیلمو چجوری بگم و بنویسم!

بخوام ساده بگم دلیلم این بود خدایی که همیشه هوامونو داشته چند ساعت بیشتر؛ خاص‌تر هوامونو داشته باشه؛ که شاید توی این چند ساعتی که مونده یهو خدا کمک کنه و آدم بشم! چیز بهتری به ذهنم نرسید بگم! 

یعنی دوباره ماه رمضانو میبینم؟ دوباره...

نمیدونم ولی دلم نمیخواد بخوابم و دارم فکر میکنم؛ یه چیزی بگم؟

راستش به این چیزایی که نوشتم فکر نمیکردم؛ یا بهتره بگم قبل از نوشتن فکر نمیکردم؛ فکرم یه جای دیگه‌ست؛ همزمان دارم به یک مفهوم فکر میکنم و همزمان فکرم یه جاییه که.... چقدر دلم میخواست حسمو مینوشتم ولی نوشتنی نیست؛ باید تجربه‌ش کنی که بدونی چی میگم.... 

 

+چقدر این جمله‌ی آخرم ادامه داشت ولی حذفش کردم؛ بمونه توی پستوی دل خودم؛ شاید یه روزی...

چقدر امشب مینویسمو پاک میکنم؛ پاک زده به سرم😑

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۴۵

امروز از صبح بر خلاف ظاهر آرومم از درون بی اعصابم

شاید دلیلش خوابی باشه که صبح دیدم و با اینکه بعد از یه شب بیداری طولانی تازه خوابم گرفته بود ترجیح دادم چشمامو باز کنم تا ادامه خوابو نبینم!

وقتیم بیدار شدم تا چند ساعت سردرد شدید داشتم از فکر اون خواب😑😑😑

خواب کسی رو دیدم که تا حالا توی بیداری ندیدمش ولی چند باره خوابشو میبینم و هر بار انقدر ازینکه خوابشو دیدم عذاب میکشم😵‍💫 ولی خواب امروز خیلی خیلی آزاردهنده بود؛ خیلی

هنوزم یکم سردرد دارم😶

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۳۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۵۴

.

یه وقتایی هست فقط و فقط نوشتن حال آدمو خوب میکنه..

 دلم میخواد بنویسم؛ اصلا اومده بودم که بنویسم ولی حالا نمیتونم و پاکشون میکنم😔😔

به جای حرفام نقطه میذارم باز و رمز خاصیو که برای مطلبم گذاشته بودمو برمیدارم

.........

با اینکه دلم نمیخواست این کارو کنم

 

 

عمیقا دلتنگم....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۵۷

احیای شب نونزدهم مثل سالای قبل از کرونا رفتم مسجد کجبافان؛ خوب بود مراسم و خب حس میکردم سال‌ها گذشته از آخرین احیایی که رفته بودم؛ سال ۹۸ قبل کرونا

کلا توی شبای قدر خیلی فکر میکنم؛ اون شبم به این فکر میکردم که انگار زهرای 3 سال پیش رو نمیشناسم؛ اصلا نمیشناختم خود قبلیمو؛ احساسمو فکرمو... سه سال شاید زمان زیادی نباشه واقعا برای یه سری تغییرات ولی گاهی زمان گاهیم شرایط و گاهی آدما باعث  این تغییرات روحی آدم میشن... و البته گاهی خود آدم... و گاهی تمام موارد!!

ولش کن بگذریم...

به فاطمه زهرا هم خیلی خوش گذشت؛ البته کلیم مثل همیشه بازیگوشی کرد؛ توی مراسم مداح قبل از خوندن دعا بین حرفاش گفت به حرمت حضرت فاطمه زهرا... بعد یهو میبینم میگه زهرا این آقاهه میگه اینجا نوشته فاطمه و زهرا😁 هر بارم میگفت حوصلم سررفت؛ چند بار رفت پیش باباش بعد میومد یکم که میموند میگفت حوصلم سررفت؛ آخرم من رفتم دم در نشستم بردمش باهام ولی باز میگفت میخوام برم پیش بابا یا مامان🙄🙄 رسما دیوونم کرد.

بعد از اون شب احیا پا درد گرفتم و صبح که بیدار میشم مچ پای راستم قفله😂😂😂 البته دلیلش احیا نبود؛ چون فرداش مهمون داشتیم و مامانبزرگ از صبح اومده بود و حدودای ساعت ۱۰ یا ۱۱ از خواب بیدار شدم و تو حالت خوابو بیدار بودم؛ توی همون حالت خواب و بیداری یه خواب خوب دیدم که کل خستگیمو برد😁😍(چند روز بود مزخرف‌ترین خوابیو که میشد ببینمو میدیدم؛ بعد واقعا اعصابم بهم میریخت...) و ولی بعدش تا شب کار داشتیم ولی از فکر و خیال تا سحر بیدار بودم...

شب احیای ۲۱ ام موندم خونه، آجی رفته بود گلزار شهدا پیام داد که بیا و جات خیلی خالیه و ناراحتم که ماشین نداشتیم بیام دنبالتو ... ولی دلم خلوت میخواست اون شب و چه خلوات خوبیم شد

امروزم که نذری قورمه سبزی داشتیمو خیلی خوب شد😊 گرسنه‌م شد الان😁

الانم خیلی خوابم میاد و خسته‌م ولی نمیدونم چرا بیدارم🤦‍♀️ و داشتم لیست کتاباییو که قراره بخرم و بخونم و کدوم چاپی باشه و کدوم ایبوک رو مینوشتم و تمومی نداره؛ قبلا توی سیوای اینستام بودن ولی دیدم دارن خیلی زیاد میشن تصمیم گرفتم اینجا بنویسمشون که داشته باشم همیشه؛ به خودم قول داده بودم تا همه‌ی کتابای نخوندمو نخوندم کتاب نخرم ولی خیلی دلم یه کتاب جدید میخواد؛ بین جنگ و صلح و برادران کاراموزف و خانواده تیبو موندم کدومو بخرم😑 انتخاب خیلی سختیه

برای برادران کاراموزف انتخاب بهترین ترجمه خیلی سخت بود ولی بالاخره انتخاب کردم که کدومو بخونم؛ چون از زبان اصلی به فارسی ترجمه نشده سخته انتخاب بهترین ترجمه.

 

 

یه چیزی بگم؟؟

هیچی ولش کن؛ شاید مهم نباشه گفتنش

 

شب بخیر

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۰۹