این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۹ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

چند روزه انقدر درگیر بودم که به کارام نمیرسیدم و مخصوصا اینکه کل برنامه‌ی مطالعمم بهم ریخت😕 برای جبرانش دیشب ساجی رو شروع کردم؛ کتاب جذابیه و صد صفحه خوندم با اینکه باید میخوابیدم تا ساعت ۳ بیدار موندم و خوندم؛ ولی صبح که برای نماز بیدار شدم رکعت دوم بودم نمیدونم چم شده بود یهو از حال رفتمو افتادم زمین؛ دوباره نماز خوندم ولی بعدش نمیتونستم بشینم و سرگیجه و تهوع داشتم؛ مامان گفت قرص نعناع بخورم که حالمو بهتر کرد و خوابیدم تا اذان🙄 اگه فاطی نیومده بود بیینه حالم خوبه یا نه هنوزم میخوابیدم انقدر که بی‌حال بودم😁 چون شب بله برون فاطی بود کلی کار داشتیم و داداش و زینیم اومده بودن تا قبل از نهار باز میخواستم از حال برم; بهشون گفتم من شب پذیرایی نمیکنم میترسم بیفتم جلوی مهمونا😁 ولی یکی دو ساعت خوابیدمو خوب شدم خداروشکر

شبم که مهمونا اومدن و خداروشکر مهمونی خوش گذشت ولی کارا هنوزم ادامه دارن🙄 کارای خودمم مونده  اولیو باید تا سوم انجام بدم ولی هنوز کاری نکردم😕 الانم خوابم میاد ولی تا ساعت ۲ داشتیم خونه رو مرتب میکردیم و بعدشم باز تا الان کتاب میخوندم.

یه چیز دیگه هم میخواستم بگم ولی پشیمون شدم و حسش نیست بنویسم پس دیگه بخوابم؛ شب بخیر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۳:۲۷

امشب مراسم نامزدی بود

البته نامزدی خواهر جان نه خودم😁

و خب هم خوشحالم و هم بغض داشتم؛ خوشحالیم که معلومه برای چیه ولی بغضم...

بغضم برای اینه که مدت‌هاست وسط شادی‌هام یه غم هجوم میاره به قلبم... 

دلم یه تنهایی عمیق میخواد؛ یه خواب عمیق..

چند روز پیش فاطمه گفت تو چرا انقدر خواب بد میبینی؟ یه جایی خوندم کسایی که ذهنشون آشفته‌س مدام خواب بد میبینن؛ گفتم آره ذهن من آشفته‌س

گفت یکم بهش استراحت بده گناه داره! ولی مگه میشه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۱ ، ۰۰:۴۹

شاید اون شب بی قرار‌تر از همیشه بودم؛ البته نوع بیقراریم فرق داشت؛ نمیتونم وصف کنم حالمو؛ تا دیر وقت بیدار بودم قرآن رو باز کردم؛ ولی دلم آروم نشد؛ دلیلشو نمیخوام بنویسم ولی اون شب از ته دلم با خدا حرف زدم و... وقتی خوابیدم و با صدای اذان صبح بیدار شدم بازم تپش قلب داشتم ولی یاد خوابی افتادم که دیدم؛ شاید بشه گفت صادقانه‌ترین خوابی که دیده بودم و ارامش برگشت به قلبم

پارسال یه همچین شبایی(البته نمیدونم ۱۰ آبان بود فکر کنم)

چند ماه به صادقه بودن خوابم شک داشتم ولی بازم هر بار که دلم میگرفت یادش میفتم تا یه شب تصمیم گرفتم به کوثر بگم؛ چون کوثر یکی از قابل‌اعتمادترین دوستاییه که دارم از روز اولی که توی دانشگاه دیدمش حس نزدیکی بهش داشتم؛ دوستی که هیچ‌وقت آدما رو قضاوت نمیکنه؛ وقتی براش گفتم گفت بذار یه نفرو میشناسم که خیلی آدم خوبیه ازش میپرسم راجب خوابت و فردای اون روز گفت که خوابت صادقه‌ست🥺 

و با تمام وجودم شکرگزار خدایی شدم که قلبمو آروم کرد هر چند گاهی یادم میره و دلتنگ و دلگیر میشم باز.

ولی همون حس آرامشی که موقع اذان صبح داشتم بعد از کلی گریه‌ی قبل از خواب؛ باعث شد بعدها تحمل یک غم برام راحت‌تر بشه و نیازی به آرام‌بخش نداشته باشم لااقل.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۱:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ آبان ۰۱ ، ۰۴:۴۰

چند روز پیش یه سمینار آموزشی با موضوع علوم شناختی دیدم خیلی خوب بود؛ اول گفتم یکمشو ببینم ولی کل ۴ ساعتو یک‌جا دیدم؛ جالب بود بنظرم؛ از اون به بعد فیلمم که میبینم حتی یاد اون سمینار میفتم😁

 

دو شب پیش یکم زیادی دپرس بودم و ذهنم درگیر؛ که همون موقعم سر یه موضوعی که یک ساله منو داداش بحث داریم (بحث نه دعوا) با هم بیشتر اعصابم بهم ریخت؛ البته از درون عصبی بودم و بخاطر دپرس بودن خودم بغض داشتم و نمیتونستم حرف بزنم که اونم سکوتمو گذاشت بر مبنای رضایتو منم دیدم کار داره بیخ پیدا میکنه بغضمو قورت دادم و حرف زدم😂 زینب بهش میگفت ولش کن عصبیش میکنیا ولی دست بردار نبود و سر به سرم میگذاشت مثل همیشه😐🙄 منم واقعا از درون عصبی بودم ولی همیشه سعی‌م بر اینه چون هم دوسش دارم و هم بزرگتره بی‌احترامی نکنم و یه جوابی دادم که مثلا خودمو نجات بدم بیشتر گیر افتادم ولی زینی فهمید دلیل اون حرفم و غمی که توی دلم بود رو؛ باز بهش گفت که دست‌برداره و خداروشکر دست برداشت😁 ولی همین که رفتن؛ رفتم تو اتاقمو تا ساعت ۱ داشتم گریه میکردم😐 بعدش سرمو گرم ادیت عکس کردم و به مرحله آخرش رسیدم رفتم ایتا ببینم فاطی پیاممو جواب داده یا نه که کل ادیتم پرید🥲 و دوباره از اول شروع کردم‌.

بعد هم نمیدونم چرا یهو یاد یه کتاب خیلی قدیمی که فکر کنم ۸ سال پی‌دی‌افش رو خونده بودم افتادم؛ تا حالا زیاد کتاب عام پسند نخوندم شاید فقط چند مورد ولی از بین همشون فقط همینو دوست داشتم؛ اسمش دالان بهشته و علی‌رغم اینکه اصلا علاقه‌ای به خوندن کتابای تکراری ندارم شروع کردم به خوندن و یک چهارمشو خوندم😁 ولی همون ادیت و کتاب حال بدمو خوب کرد واقعا و یاد همون موقعایی افتادم که شبا شروع میکردم به خوندن کتاب و میگفتم یکم بخونم و بخوابم ولی نمیتونستم و ادامه میدادم.‌ (البته کتابش خاص نیست اصلا و معمولیه)

یه پاراگراف از کتابو دوست داشتم نوشته بود:

من سال‌ها بعد فهمیدم که همه چیز در این دنیا فراموش می‌شود؛ تغییر می‌کند و از بین می‌رود؛ غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم‌ها بر یکدیگر؛ اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند؛ تغییر ناپذیر و پایدار است؛ اما به شرطی که این اثر زاییده‌ی عشق راستین و محبت واقعی باشد و آن چه دیگران به غلط نامش را عشق می‌گذارند....

 

دیشب تو ماشین بابا رادیو گوش میداد یه آهنگی از همایون شجریان بود خیلی خوشم اومد ازش و دانلود کردم فکر کنم ۱۰ بار گوش دادم🙄 مدت‌ها بود شجریان گوش نداده بودم.

 

دیگه اینکه به خودم قول داده بودم فعلا کتاب نخرم و فقط میخواستم پرنده ی خارزارو که مرجوع دادم فقط یه کتاب به جای اون بخرم ولی شد سه کتاب😐🥲 کاش فردا برسن؛ جنایت و مکافاتو گرفتم و ساجی و پس از بیست سال رو؛ وقتی سفارشو ثبت کردم یادم اومد که کاش (صلحی که همه‌ی صلح‌ها را بر باد داد) رو میخریدم😕😕😕 کاش یکی بهم هدیه‌ بده این کتابو لااقل ناراحتیم کم بشه😂

به این نتیجه هم رسیدم تا وقتی که کل لیست کتابامو نخرم و البته مورد جدیدیم بهشون اضافه نشه که میشه🥲 نمیتونم روی این قول بمونم که کتاب نخرم😂😂😂 

 

چند روزی بود گردنم بدجور درد میکرد و شبا نمیتونستم بخوابم و همش از خواب میپریدم بخاطر درد و گرفتگی گردنم ولی خداروشکر دو روزه بهترم و امشب دیگه انگار کلا دردی نداره و راحت میخوابم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۱ ، ۰۱:۵۱

بارونه🤩🧡

چقدر خوشحال شدم چون عاشق بارونم...

چند روزی حالم خوب نبود ولی میدونستم کتاب حالمو خوب میکنه🥰(البته کاملا عم حالم خوب نشده ولی خیلی بهترم خداروشکر) آبنبات نارگیلی تا اینجا خیلی خوب بود کلی خندیدم😁😁 ولی برخلاف بقیه کتابا دلم نمیخواد تموم بشه و حیفم میاد تند تند بخونمو تموم بشه😕 ولی متاسفانه رسیدم صفحه‌ی 370😕 و فقط سه فصل مونده تموم بشه. دیشب و شب قبلش میگفتم یکم بخونم بعد بخوابم ولی کلی میخوندمو نمیتونستم ادامه ندم🙄 ولی دیگه امشب اصصصلا نمیخونم چون باید بخوابم ولی امیدوارم روی قولم بمونم🙄

شرق بهشتم تا اینجا بنظرم خوب بوده به قول فاطمه داستانش خیلی آمریکاییه😁 و جذابیت خودشو داره ولی متاسفانه خیلی وقت نمیکنم بخونم؛ باید یه برنامه ریزی بهتر داشته باشم.

چقدر خوابم میاد؛ شب بخیر هر چند میدونم بازم میرم ادامه کتابو بخونم😁

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۸

حس میکنم هوای اتاق گرفته س؛ پنکه روشنه و پنجره رو باز میکنم ولی فایده نداره هم گرممه و هم انگار نمیتونم نفس بکشم؛ آخرش مجبور شدم کولرو روشن کنم، فاجعه‌س؛ آبانه و هنوز هوا گرمه😕 رفتم آرشیو وبمو چک کردم ببینم پارسال آبان اولین بارون پاییزی کی بوده چون یادم اومد پارسال یه پست زدم با عنوان بزن بارون و چک کردم دیدم ۸ ام بوده ولی امسال هنوز هوا خیلی گرمه😕😕😕

بگذریم دلم گرفته الکی دارم چرت و پرت مینویسم که شاید حال و هوام عوض بشه؛ کلا اخبار بد حالمو خراب میکنه😕 عصر شدیدا بغض داشتم و داشتم حرص میخوردم؛ این ناآرومیا؛ جنگ روانی بین مردم و هزار تا چیز دیگه و حالا هم که حمله ی تروریستی....

سال ۹۹ یه چند ماهی افسرده شده بودم و اونموقعا برای کوچیکترین خبر بدی صد برابر وقتای معمولی ناراحت میشدم برای همین مامان اینا خبرای بد رو بهم نمیگفتن تا جایی که ممکن بود و یه مدتم کلا توی خونه اخبار نمیدیدیم سر این قضیه ولی توی اینستا انگار همه مسابقه گذاشته بودن برای اعلام اخبار بد و هر سری میرفتم اینستا و خبر ناراحت‌کننده ای میخوندم حالم خیلی بد میشد؛ خداروشکر الان مثل اون دوران نیستم و خیلی سعی میکنم مثل قبل از سه سال پیشم بشم ولی بنظرم جامعه دچار یه بحران روحی جمعی شده؛ و یه افسردگی جمعی که یه خبر بد تنش بیشتری نسبت به زمان عادی ایجاد میکنه؛ وقتی که اخبار ناراحت‌کننده هزار برابر منعکس میشن و انقدر روان آدم رو تحت تاثیر قرار میدن که آدم متوجه نیست این مطالب و اخبار چجوری دارن فکر و ذهن آدم رو به سمت و سویی میبرن که وقتی به خودش میاد میبنه دیگه اون آدم سابق (البته میشه گفت جامعه‌ی سابق) نیست و بدتر از همه اینکه این جامعه داره به سمتی میره که خوشحالی و ناراحتی برای آدما گزینشی شده؛ از مرگ شخص یا گروهی بیشتر از مرگ اشخاص دیگه ناراحت میشن اکثرا؛ و این مختص دو قطب جامعه‌ست برای همین حتی نمیشه به هم‌دیگه خرده گرفت که چرا برای فلان خبر ناراحت شدی و واکنش نشون دادی و برای فلان خبر نه...

 

بگذریم خودمم که دارم از حال و احوال بد می‌نویسم فقط...

برای اینکه بتونم حالمو بهتر کنم ایبوک آبنبات نارگیلیو خریدم و برای ساعتی غرق خوندن شدم و گاهی میزدم زیر خنده و هر بار فاطی میگفت دیوونه شدی انگار؛ ولی خیلی به این دیوونگی احتیاج داشتم و این شاید تنها لطفی بود که میتونستم در حق خودم داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۱ ، ۰۳:۰۴
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۲:۰۱

و قسم به رخنه ی شوق در هنگامه ی اشک

که آرزوها، آرزو نمی مانند..🌱

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۵:۰۵