این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۱۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

 سال ۱۴۰۰ هم آخر ساعتاشوتو میگذرونه و با تمام شیرینیا و تلخیاش داره تموم میشه

سال ۱۴۰۰ رو دوست داشتم هر چند تلخکامی هم داشت ولی تمرین کردم قوی‌تر باشم؛ هر چند این تمرین به بیشتر درونگرا شدنم رسید و خیلی اینو دوست ندارم ولی خوبیش این بود تلخی‌هاشو فقط برای خودم نگه داشتم و نهایتش این بود که نوشتمشون و خب آخرین باری که با یه نفر درد و دل کردم ۲۸ بهمن بود که البته بی‌نهایت پشیمون شدم چون اشکم در اومد و ازون روز عهد کردم دیگه با آدمی که انقدر رکه درد و دل نکنم و موفق بودم تا این لحظه😁 درد و دلی که قراره حالتو بدتر کنه همون بهتر که نباشه! 

امیدوارم که سال ۱۴۰۱ و قرن جدید رو قشنگ شروع کنیم و قشنگ بسازیمش؛ راستی فکر میکنی وقتی سال ۱۵۰۱ شد کسی اسمی از ما یادش هست؟ توی این صد سال پیش رو چی قراره بشه؟ و ما به عنوان بخشی ازین تاریخ معاصر چه چیزاییو قراره بسازیم و رقم بزنیم؟ احتمالا تاریخ پر و فرازو نشیبی در انتظارمون باشه که بازم امیدوارم خدا برامون خوب بخواد

سال نو پیشاپیش مبارک و گلبارون🧡

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۱۹

حس الانم یه حس کلافگی شدیده
چند روز پیش بازم گوشیم خراب شد دقیقا وقتی که خیلی کار داشتم؛ البته بدم نشد چون دیگه یه گوشی جدید میخرم ولی فعلا چند روزی یه گوشی قدیمی دستمه و نمیدونم چرا لج کردم و قبول نمیکنم یه چند روز گوشی مامان دستم باشه🤣
نمیدونم چرا کارای مربوط به سال نو تموم نمیشن انقدر که چند روزه میخوام یه سری از کاراییو که میخوام سال جدید انجام بدم و همینطور برنامه ریزی فیلم و کتاباییو که باید ببینم و بخونمو بنویسم ولی فرصت نمیشه؛ حتی یه خرید کوچیک دارم با اینکه هر روز بیرون میرم ولی انگار طلسم شده این خرید😐 البته دیروز خودم برای خودم کار تراشیدم؛ تنها بودم خونه نمیدونم چرا یهو دلم خواست بامیه درست کنم😀 با اینکه میدونستم خیلی زمانبره ؛ دیگه همزمان حواسم به غذاها بود که بهم سپرده بودن مراقبشون باشم و هم درگیر درست کردن شیرینی؛ خمیرش تا خراب شدن پیش رفت چون حواسم نبود سرد شد و دیگه نمیشد با همزن زده بشه و متوسل شدم به غذاساز که خداروشکر نتیجه خوب شد؛ آخرم آشپزخونه رو به معنی واقعی کلمه ترکوندم نمیدونم چرا هر چی تلاش کردم کمتر ظرف کثیف بشه نشد😞 بامیه ها هم خیلی خوب شدن خداروشکر؛ کلا شیرینی پختن رو دوست دارم حس خوبی میده بهم.

راستش شدیدا دلم میخواد این یکی دو روز بگذرن؛ نمیدونم چرا حال و هوای عید به سرم نیست اصلا؛ و خیلی دلم میخواد یه کوچولو از شور و نشاط عید سالای قبلو داشتم مثل بچگی ها؛ دلم برای خیلیا خیلی تنگ شده حتی آدمایی که فکر نمیکردم یه روزی دلتنگشون بشم؛ کاش میشد مثل سالای قبل همه دور هم جمع بشیم...


یه حرفایی سر انگشتامه انگار که تایپ بشن ولی نمیتونم بنویسم و نمیدونم چرا خیلی سردمه با اینکه سرد نیست هوا؛ حرفامم توی چند جمله خلاصه میشه که ترجیحا برای خودم مینویسمشون...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۱۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۴۰

.

وقتی از بی‌خوابی پناه میبرم به شعر...

 

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم


حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۴۸

دیروز صبح اعصابم بهم ریخته بود از چند تا از فالورام سر یه موضوعی؛ انقدر که بعد از نماز صبح نشستم کلی نوشتم که استوری کنم راجب ناراحتیم و یجورایی گلایه؛ کلی نوشتم ولی همین که تموم شد پشیمون شدم😐 ترسیدم کسی ناراحت بشه و بیخیال شدم
به فاطمه گفتم من دیوونه‌م کلی نوشتم استوری بذارم پیجم ولی پشیمون شدم؛ براش متنو فرستادمو جریانو گفتم گفت که بنظرم نوشته‌ت جوری نیست که کسی ناراحت بشه و خیلی محترمانه‌س ولی نمیخوای استوری کنی بزن بلاکشون کن😂 منم گفتم نه بابا زشته بلاک...
اینو نوشتم که بگم چه نعمت بزرگیه نوشتن؛ اگه نمینوشتم همچنان ممکن بود اعصابم بهم ریخته باشه
واقعا بارها شده خیلی از یه موضوع ناراحت باشم و همین نوشتن چیزای ساده حالمو خوب کرده.
یکی از دوستام چالش صد روز شکر گزاری گذاشته بود و میگفت هر روز بخاطر یه نعمت خدا رو شکر میکنم؛ من نمیخوام چالش بذارم ولی الان بخاطر این نعمت از خدا تشکر میکنم🧡
شب بخیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۳۳


امروز صبح فاطمه پیام داد زهرااااا😫
گفتم خدا چی شده؟؟ میبینم میگه کتاب جنگ و صلحو که خریدم توی اینستا دیدم که جلدش صورتیه ولی برای من خردلیه؛ نمیخوامش😑
قیافه‌ی من 😶 بود اون لحظه!
به شوخی بهش گفتم ببر معراج تعویضش کن اگه صورتی داشت گفت فکر خوبیه حتما میرم؛ بهش میگم ولی میخندن بهت‌ها؛ میگه اشکال نداره در عوض یه کتاب جلد صورتی گیرم میاد🙄
چند وقتیه خیلییی کتاب میخره هر سریم میگه بار آخره؛ و کتابای قبلیم نخونده هنوز؛ بنظر من که داره اشتباه میکنه چون براش لذت خرید کتاب خیلی خیلی بیشتر از خوندنش شده؛ زیبایی جلد خیلی براش مهم‌تر از محتوا و ترجمه کتابه! بعد به من میگه برو جنگ و صلح صورتیو بخر با هم عوض کنیم! به شوخی گفتم نه اصصلا اتفاقا عمدا صورتی میخرم که تو رو حرص بدم😁😁 میگه فکر میکردم فداکاری کنی گفتم اگه زهرا صورتیشو داشت میدید ناراحتم حتما بهم میداد؛ ولی خب آره اگه خریدم و صورتی بود بهش میدم

دیروزم کلیدرو سفارش داد؛ قول داده بود دیگه فعلا نخره و قرار بود اگه خرید جریمه بشه و برای منم کتاب بخره؛ گفت کتاب مورد علاقه‌تو بگو؟ گفتم در جستجوی زمان از دست رفته رو میخوام😁 نگم که چی گفت😂

شب هم آجی کار داشت یه سر اومد و میخواست زود بره؛ فاطمه‌زهرا میگفت نریم یه کوچولوو بمونیم بازی کنم؟؟؟ بعد دیگه موند و قرار شد ما برسونیمش؛ اومده میگه خیلییی خوشحالم که میبینمتون؛ بعدم یکی از کتاب قصه‌های بچگی منو که خیلی دوسش داره و شاید بیشتر از ۱۰۰ بار براش خوندیمو دیگه از حفظه اورده میگه برام بخونید😐🙄 یعنی دیگه دلم میخواد اون کتابو بندازم دور از بس خوندمشو گوش دادم😑 اسمش مرد بداخلاق و روباه دم سوخته‌ست؛ بهش میگه کتاب مرد بداخلاق؛ انقدر حفظ شده که اگه یه خطو نخونیم میگه نخوندی؛ خودشم از روی تصویر داستان میگه خیلیم قشنگ تعریف میکنه😍😍😍
فاطمه براش خونده بعد که تموم شد اومده میگه زهرا نگام کن؛ بعد صداشو تغییر داد و دستاشو توی هوا تکون میداد و ادای مرد بداخلاقو در اورد که بدبخت شدم؛ بیچاره شدم همه چیم سوخت!
آخر شب که خواستیم برسونیمش خونه راضی نمیشد بره میگفت بریم پتوییو بیاریم بیایم؛ به پتوش میگه پتویی و بی‌نهایت دوسش داره😂 یعنی خیلییی زیاد ها؛ بعد تو راهم همش میگفت پتوییو میخوام؛ بهش گفتم پتویی گریه میکنه ها اگه نری خونه و میگه فاطمه زهرا دیگه دوسم نداره و عاشق یه پتوی دیگه شده و بی‌وفایی کرده بهم😂 میگه نههه بهش بگید دوسش دارم و بوسش میکنم😅 عاشق این حرف زدناشم😍😍😍 آخرم به زور و با کلی داستان راضی شد بره؛ هر وقت میخواد بره خونه بهش خوراکی میدیم؛ براش کلوچه اورده بودیم اول گفت نمیخوااام ؛بعد وسط گریه گفت با مظلومیت گفت کلوچمو بدین😂

توی یه مسابقه اینستا هم توی قرعه‌کشی برنده شد و هدیه‌ش خمیربازیه؛ تا رسید بهش گفتم خمیربازی برنده شدی دیگه دست بردار نبود که کجان و میخوام باهاشون بازی کنم🙄🙄🙄🙄 مامانش بهش گفت پستچی باید بیاره میگه زنگ بزنید آقای پستچی بگید برام بیارتشون😐

برنده شدنش توی مسابقه هم جالب بود یه بار برنده شد ولی ادمین پیجه دو تا آیدیو جا انداخته بود دوباره قرعه کشی کرد و دوباره ف ز برنده شد
اینا رو نوشتم یه روزی که بزرگ شد بخونه و بخنده به خودش


داره بارون میاد و دارم بزن باران ایهام رو گوش میدم....
با اینکه قدیمیه ولی خیلی دوسش دارم و وقتی بارونه یا اینو گوش میدم یا بزن بارون بابک جهانبخشو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۴۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۲۲

از سر شب تا الان یه حال و هوای عجیبی داشتم
یه حالی که هم خوبه و هم بد؛ فکر کنم این حالمو با هر کی که دیشب حرف زده بودم متوجه شده بود؛ کم حرف شدنمو؛ توی یه فکر عمیق فرو رفتنم و...
تا اینکه رفتم استوریای پیج عکاس بانو رو دیدمو چقدر چسبید به دلم؛ و شیرین شدن لحظاتم؛ بعدش یکی دو ساعته در تلاشم برای نوشتن؛ هی مینویسم هی به دلم نمیشینه و نوت رو رها میکنم و شروع میکنم نوشتن نوت بعدیو
با زینب حرف میزدم؛ یهو وسط حرف زدن این جمله اومد روی زبونمو نوشتمش که یادم نره؛ ازش عذرخواهی کردم که وسط حرف زدن اینو فرستادم ولی خیلی خوشش اومد و قرار شد اگه نوشتم براش بفرستم
دوباره هم نوشتم ولی بازم به دلم ننشست
اون جمله این بود که احتمالا بشه سرآغاز یه دلنوشته؛ شایدم انقدر نوشته‌ها به دلم ننشست که همین یه جمله هم سرآغاز شد و هم فرجام؛ اگه بعدا نوشتم پیوست میکنم به این یادداشت اگه هم ننوشتم که هیچ...

خدا منت نهاد بر زمین و بهشتی گستراند بر آن که بر بهشت آسمانیان فخر میفروشد...

 

پیوست: بعد از دلتنگی نوشتمو فرق دلتنگ شدن و دلتنگیو زندگی کردن؛ ولی نتونستم یه پل ارتباطی بزنم بین این متن با جمله قبلی؛ البته یه چیزی توی ذهنم هست ولی جالب نیست بنظرم🙄

بهتره بخوابم دیگه

شب بخیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۱۴

چقدر دلم میخواست متن قبلی عنوانش 💔 نبود
چقدر دلم میخواست رمز نداشت
و چقدر دلم میخواست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۳